Tuesday, May 29, 2007

فعلا





شرمنده . هم خیلی گرفتارم هم خسته . میدونم که خیل مشتاقان الان به شدت منتظر هستند (چرا اینجا از این اسمایلی هایی که نگاه عاقل اندر سفیه به نویسنده وبلاگ میکنن نداره ؟) فعلا همین دوتا عکس جدید میگذارم
تا بعد

Tuesday, May 22, 2007

مشروح اخبار



اول از آخر میگم . این چند وقته انقدر مضطرب بودم که کمرم گرفت . معده ام حسابی به درد افتاد و مجبور شدم خیلی مواظب غذا خوردنم باشم . ببخشید اما وضع مزاجیم هم کاملا به هم ریخته و هر کدوم اینها میتونه نشونه اضطراب باشه دیگه چه برسه به همه با هم !

خب قضیه اینه که از دنبال کارگشتن خسته شدم و حسابی اعتماد به نفسم خدشه دار شد اما گفتم خب همینه که هست . سعی کردم با وضع موجود کنار بیام . به کوب نشستم کارهای تائید مدرکم رو انجام بدم . برای کسانی که نمیدونن بگم که به یکی از دوستامون که قبل از همه ماها اومده اینجا گفته که چون خیلی از این پروسه چیزی نمیدونسته تا بفهمه چی به چیه و مدارکش رو آماده کنه دو سال طول کشیده . خواستم بگم که فکر نکنین کار کمیه .
توی این کار البته خوب پیش رفتم . عصر ها هم که میرم دنبال بچه ها و یک نیم ساعتی میشینم توی مدرسه تا اینها بازیشون رو بکنن و بعد میایم خونه و توی راه هم کلی با هم بازی میکنیم و سر به سر هم میگذاریم و خلاصه سعی ام رو کردم که از وضع موجود استفاده کنم . بعد به این فکر افتادم که حالا که کار پیدا کردن رو گذاشتم کنار چه ضرورتی داره که تابستون اینجا بمونم . خوشبختانه شرکت امین هم بهش مرخصی محدود داد و رفتیم بلیط خریدیم برای ایران که یک یک ماه و نیم ما بمونیم و امین با ما بیاد ولی زودتر برگرده . همه چیز خیلی خوب پیش میرفت اما... بهتر شد !!! دو روز بعد از پرداخت پول بلیط از یک شرکتی که قبلا اپلای کرده بودم بهم زنگ زدند که بیا برای مصاحبه . حالا اونهایی که اینجا هستن میدونن که وقتی رزومه میفرستی باید شونصد بار زنگ بزنی برای پیگیری و من شوکه شدم که بدون پیگیری بهم زنگ زدنو و صد البته خوشحال و گفتم میام و فرداش رفتم اما با این فکر توی سرم که من مسافرتم رو به هم نمیزنم ولی انقدر مصاحبه خوبی بود که من واقعا تحت تاثیر قرار گرفم و بسیار از شرکت و مدیر پروژه اش خوشم اومد و بعد از مصاحبه با خودم گفتم اگه منو خواستن خب سفرم رو یک کاری میکنن و فردای مصاحبه به من زنگ زدن که بیا و شروع کن . به همین سادگی . خب خیلی خوشحالم اما حالا دلیل اون مسائل معدوی و رودوی منو متوجه شدین ؟ بلیطم رو برای ایران چه کنم ؟ بیچاره مامان و بابام رو چه کنم که باخبر رفتن ما کلی خوشحال شده بودند ؟ بچه ها رو صبحها چه کنم ؟ بعد از ظهرها چه کنم ؟ خب داریم یک فکرهایی میکنیم اما فعلا به نتیجه ای نرسیدیم .
اخبار ادامه دارد .البته الان این نوشته رو پابلیش نمیکنم تا به نتیجه برسیم
فعلا



خب من برگشتم . به مامان و بابام که گفتم اول وا رفتند بعد گفتن این قضیه کار مهمتره و برو اونو بچسب تا ایشالا بعدا میای . منهم برای اینکه ببینم چه جور میشه بلیط رو کنسل کرد که کمتر ضرر کنیم به چند جا زنگ زدم . یکی از این جاهایی که زنگ زدم یک خانمی بود که وقتی مساله روفهمید ازم با کلی عذر خواهی پرسید که شرکتی که استخدام شدی ایرانی هستن یا کانادایی ؟ گفتم کانادائی . گفت اونوقت شرکت بزرگیه یا کوچیک ؟ گفتم بزرگه ؟ گفت ببین اگه شرکت بزرگیه پس حساب و کتاب داره و چون تو بلیطت رو قبل از مصاحبه خریدی اونها قانونا نمیتونن جلوی مسافرتت رو بگیرن . گفتم مساله قانون یک چیزه مساله حسن شهرت آدم یک چیز دیگه است . گفت به نظر من برو بلیطت رو بهشون نشون بده . بگو این بلیط رو داشتم شما میگین چه کنم ؟ فوقش میگن نرو . میای همینجا که هستی . دیگه بدتر نمیشه که . امین هم گفت آره برو همین کارو بکن و همین شد که من بلیط به دست رفتم شرکت و با مدیر امور اداریشون صحبت کردم و گفتم فقط اومدم ازت مشورت بگیرم . اونهم خیلی با محبت جوابم رو داد که از این اتفاقات میفته و عجیب نیست خب تو که نمیدونستی اینجا استخدام میشی و بگذار من با مدیر پروژه ات صحبت کنم و همونروز بعد از ظهر زنگ زد که میتونی تو هم دو هفته بری ؟ من هم گفتم معلومه که میتونم و خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و در جا خبرش رو به مامان و بابام دادم و معلمه که اونها هم خیلی خوشحال شدند که هم خدا رو دارم و هم خرما رو .
حالا باید از دوشنبه کارم رو شروع کنم . برای نگهداری بچه هاهم یک کارهایی کردم ولی احتمالا باید یک مدت آزمون و خطا کنم .
به امید خدا
خیلی خوشحالم خدا رو شکر

Monday, May 21, 2007

خلاصه اخبار



میدونم شاید بیشتر حدود یک هفته است ننوشتم اما خیلی گرفتار بودم . هنوز هم هستم . الان هم نمیخوام خبری بدم اما به زودی با خبرهای خوب میام . مشروح اخبار در جلسه بعدی !!!!

Wednesday, May 16, 2007

بچه های ما



اولهای آشنائیم با امین بود . خوب یادمه توی پارک ساعی داشتیم با هم راه میرفتیم . داشت پام از خستگی ذوق ذوق میکرد . قبلش بارون اومده بود و همه جا خیس بود هیچ جا نمیتونستیم بشینیم .امین برام گفت پسر بچه ها تا یک سنی حدود دوازده سالگی فکر میکنن که باباشون قوی ترین و باهوش ترین مرد دنیاست . توی اون سن یکهو فکر میکنن که باباشون احمق ترین و بدبخت ترین مرد دنیاست و بعد از چند سال به یک تعادلی میرسن .

چند روز پیش دور میز غذا خوری نشسته بودیم . من داشتم با کامپیوتر کار میکردم و امین داشت با شادمهر برای تکالیفش سر و کله میزد . باید با کلمه
strong
جمله میساخت . امین گفت چه جمله ای میخوای بسازی ؟ شادمهر گفت
My dad is really strong
و بعد بلافاصله گفت البته خب درست نیست اما برای جمله سازی اشکال نداره . ما که منفجر شدیم از خنده و امین گفت باباجون قراره من توی 12 سالگیت بیچاره بشم چقدر زود شروع کردی .

اینجا هوا عالی شده و تموم چمنها پر شده از این گلهای زرد خودرو . فکر کنم همونهایی هست که به زودی تبدیل به قاصدک میشه . بچه ها عشق اینو دارن که هی برن از این گلها بچینن . ظاهرا مشکلی نیست اما میترسم عادت کنن و برن گلهایی که مردم دم خونشون کاشتن هم بچینن برای همین میگم که نچینین ، بهتره .اونروز آرتا رفته بود توی چمن به گلها اشاره میکرد و میگفت مامان میشه
pick it up
کنم؟ گفتم نه مامان جون نچینش . گفت مامان چرا نمیشه
pick it up
کنم ؟

به ترجمه های شادمهر هم داریم عادت میکنیم . یک لباس جدید خریده بودیم که خیلی اصرار کرده بود براش بخریم . خب بد نبود اما خودش خیلی خوشش اومده بود . فرداش هم گفت که میخوام بپوشم برم مدرسه . پوشید و امد گفت مامان من چطوری نگاه میکنم ؟ داشت
How do I look like
رو ترجمه میکرد.

در ضمن تولد آرتا هم دوشنبه بود به دلیل ضیق مهمان ، تولدش رو توی مدرسه براش گرفتیم و کلی بهش خوش گذشت . انقدر ذوق تولدش رو کرد که خدا میدونه . عصر هم توی خونه دور هم باز شمع گذاشتیم روی کیک و فوت کرد و کادوهاش رو گرفت و کلی باهاشون کیف کرد . عزیزم تولدت مبارک باشه . هر سه ما خیلی دوستت داریم

Friday, May 11, 2007

خوب و بد - درهم



یادمه اون موقع آرتا بین یک یا دوسالش بود . یکی از فامیلهای امین از خارج اومده بود و همه رو جمع کرده بودند پارک . تقریبا بیشتریها بچه داشتند اما وضع ما از همه بدتر بود . دوتا بچه پشت سر هم داشیتم نه بابا و مامان من اونجا بودند و نه مامان امین که اون موقع شهرستان بود . خیلی دست تنها بودیم . هر دو هلاک شدیم انقدر دنبال این دوتا بچه دویدیم . کسی کمکمون نکرد تازه کلی هم بهمون تیکه انداختن که خدا صبرتون بده و کلی هم نگاههای عاقل اندر سفیه بهمون شد . چند وقت بعدش یک مهمونی بزرگ خونه یکی از فامیلهایی بود که تازه خونه خریده بود . یک عده رو دعوت کرد . یک عده هم که دعوت نبودند هم رو خبر کردند و بعد از شام رفتند که کادوی خونه جدید رو ببرن . تنها کسی که اصلا خبر نشد ما بودیم . اون موقع خیلی دلم گرفت که چرا به جای اینکه کسی به ما کمک کنه ما رو اصلا توی جمعشون راه ندادند

اولش که اومده بودیم اینجا خونه پسر دائی امین بیشتر مستقر بودیم . اولش خیلی خوب بود اما بعد از چند بار که به ما پیشنهاد دادن بریم بیرون و بریم بار و غیره و ما گفتیم آخه کی با بچه میره بار (و البته خودمون هم اهلش نیستیم) دیگه رفت و آمد تموم شد . شب یلدا یک مهمونی گرفته بودند . توی پارتی روم آپارتمانشون که چسبده به آپارتمان ماست . از این مهمونی ها که هر کس دونگ خودشو میده . اون یکی فامیلمون رو هم دعوت کردند اما ما احتمالا به خاطر کوچولوهای عزیز دعوت نشدیم .

براتون تعریف کردم که قضای سیزده به در رو با دوستامون رفتیم پارک . نسبتا خوب بود غیر از یک در گیری مختصر بین شادمهر و پسر خرس گنده یکی از دوستامون که سر به سر شادمهر گذاشت . منهم رفتم به مامانش گفتم تر خدا به پسرت بگو سر به سر این نگذاره . مامانه رفت سمت پسرش و پسره هم به حالت خیلی بی ادبانه ای با ماماش برخورد کرد و مامانه خوابوند در گوش پسر 12 ساله . دیگه شر بالا گرفت . من اصلا فکر نمیکردم مامانه همچین کاری بکنه وگرنه غلط میکردم بهش این حرف رو بزنم . خلاصه باز موقع اومدن هم از مامانه و هم از پسره عذر خواهی کردم و اومدیم . دیروز خبر شدم همون گروه باز برنامه پیک نیک گذاشتن و فقط ما رو خبر نکردن.

خیلی دلم گرفت چرا باید به خاطر بچه هامون بایکوت بشیم


حالا این هم از شیرینی شادمهر بگم که مثل من حالتون گرفته نباشه . با بچه ها داشتیم از مدرس میومدیم خونه . چون هوا خیلی خوبه ترجیح میدم ماشین نبرم و پیاده بیایم . یک کوچه ای هست که خونه های خیلی قشتگ داره راهمون رو انداختیم از اون کوچه . به شادمهر گفتم بیا ببینیم هر کدوممون کدوم خونه به نظرمون قشنگتره . هی شادمهر پسندید و بعدی رو که دید گفت نه این یکی بهتره و آخرش گفت این یکی از همه قشنگتره . من نگاه کردم دیدم خونه هه هیچ چیز فوق العاده ای نداره گفتم آخه اون قبلی که بهتر بود گفت نه این بهتره . گفتم از چیش خوشت اومد مامان جون ؟ گفت ببین چه پرنده های قشنگی جلوش نشستند ؟!!!!
خیلی معرکه است

Tuesday, May 8, 2007

معماری هفت



به علت بیکاری در دو روز گذشته نشستم و دارم آخرین مراحل تهیه پورتفولیوی آکادمیکم رو انجام میدم که بفرستم برای تائید مدرکم و از شر این یک مرحله راحت بشم . البته مسلما کار با این فرستادن تموم نمیشه اما از شر این مرحله راحت میشم .
رسیدم به آخرین پروژه ای که میخوام بفرستم و باید یک مقدار روش کار کنم تا آماده چاپ گرفتن بشه . یاد تحویل همین پروژه توی دانشگاه افتادم . اونهایی که معماری خوندن میدونن تحویل پروژه یعنی چی . در دقایق آخر همه چیز رو سر هم میکنی و ماکتت رو با آب دهن هم شده باشه باید به هم وصل کنی و نقشه ها رو جلد کنی و .... تا بری برای تحویل . این پروژه معماری 7 من بود . استادها گفته بودند باید به صورت شاسی تحویل داده بشه . من هم که حوصله بارکشی نداشتم رفتم به جای شاسی به تعداد کافی یونولیت خریدم که کارم رو بچسبونم روش . خب این هم یک جور شاسی هست اما از نوع سبکش . کارمون یک مجموعه بود توی بافت خیلی قدیمی شهر تبریز . یک مسجد و یک حوزه علمیه و یک قسمت تجاری . طرحش بد نشده بود . برای ارائه خواستم قیافه قدیمی داشته باشه و در ضمن خدا نکرده هم خیلی تو زحمت نیفتم برای همین همه تمام نقشه ها رو روی کالک و با جوهر راپید قهوه ای ( کلاس سنتی ) دسن کردم . خلاصه شاید یکی دوساعت مونده بود به تحویل که دسن و تایتل و همه چیز تموم شد . اتاقم هم پر شده بود از وسایل و مقوا و همه چیز و کارم به هال کشده بود . لازم به ذکره که اتاق من چهار و نیم متر در شیش و نیم متر بود یعنی از هال و پذیرائی خونه فعلیمون بزرگتر !!!خلاصه گفتم خب داره تموم میشه و فقط مونده بود این کالکها رو به یونولیتها بچسبونم که یکهو با یک مشکل پیش بینی نشده مواجه شدم . کاغذ کالک به شدت به چسبهایی که حلالشون آب باشه واکنش نشون میده و جمع میشه و بد منظره . از اون طرف هم یونولیت به چسبهایی که حلالشون تینر باشه واکنش نشون میده و خورده میشه !!! حالا من این دوتا جنس رو با چی به هم بچسبونم ؟؟؟ قیافه ام مثل علامت سوال بود که مامانم وارد هال شد و فکر کنم خیلی دلش به حالم سوخت . ازم پرسید من میتونم کمکی بکنم ؟ من هم عین ای کیو سان به دلیل ذیق وقت در چند ثانیه کل سلولهای خاکستری مغزم رو به کار انداختم و گفتم بدو برو نخ و سوزن بیار . مامانم چیزی نپرسید و دوید جعبه خیاطیش رو آورد . گفتم بدو بیا اینا رو برای من بدوز . گفت چیا رو بدوزم ؟ گفتم این کالکها رو من با سوزن ته گرد به طور موقت وصل میکنم به این یونولیتها تو دور تا دورشون رو به یونولیت بدوز . بعد من روی دوختها از رو یک نوار مقوای قهوه ای میچسبونم که هم مثل قاب بشه و هم دیده نشه . خلاصه من و مامانم نشستیم به دوختن شاسی ها. و تمومش کردم و دویدم رفتم تحویلش دادم .

امروز که داشتم نقشه ها رو نگاه میکردم یا دوختهای مامانم افتادم و خیلی دلم براش تنگ شد

Friday, May 4, 2007

بازم سالگرد



خب چیه ؟ خودم هم میدونم که که با یک غوره سردیم میکنه و با یک مویز گرمیم . خودم هم میدونم که آدم با ظرفیتی نیستم . با یک موفقیت ، کلی خوشحال میشم و با یک شکست کوچیک کلی حالم گرفته میشه . خدا رو شکر الان خوبم . توی نظر خواهی پست قبلی نوشتم که فکر میکنم تا سال تحصیلی آینده کج دار و مریز همینجوری بگذرونم . خوشبختانه میتونم ادعا کنم که توی این مدت کار میکردم چون یک کارهایی دارم میکنم . بیشتر توی خونه یک کمی طراحی و یک مقدار زیادی نقشه کشی دارم . اما خب بالاخره کاره . دیروز مرلین بهم گفت حاضری نقشه کشی سازه انجام بدی یکی از دوستای من که مهندس سازه است کلی کار داره . گفتم نه حاضر نیستم چون چیزی ازش یاد نمیگیرم و الان اونقدر نیاز مالی ندارم که فقط بخوام برم سر کار . همین کار گهگداری که دارم برای تو میکنم بیشتر برام ارزش داره تا یک کار بیربط به رشته ام . گفت راست میگی . یعنی برام نوع کاری که میکنم مهمه . هیچ وقت فقط به خاطر از خونه بیرون زدن و یا پول کار نکردم . همون شرکتی که 4-5 ماه بودم . کسی باورش نمیشد وقتی گفتم که استعفا دادم . میگفتن پشیمون میشی . خدا رو شکر حتی برای یک لحظه تا حالا پشیمون نشدم .کار باید آدم رو راضی کنه . خلاصه این از این .

امروز سالگردمونه . چه سالگردی ؟ سالگرد ورود به کانادا . پارسال همین روز ساعت حدود 5 بعد از ظهر وارد فرودگاه پیرشون تورنتو شدیم . مهاجرها میدونن که یک سال اخیر برامون چه جوری گذشت اما خدا رو شکر گذشت . چقدر کار کردیم اینجا . کارت بیمه مون رو گرفتیم ، گواهینامه گرفتیم ، ماشین خریدیم ، بچه ها رو مقداری جا انداختیم ، برای زبان یاد گرفتن تلاش کردیم ، کاریابی یاد گرفتیم ، کلی روابط جدید ایجاد کردیم و البته کلی دوست جدید پیدا کردیم . فراز و نشیب زیاد داشتیم اما خب به جلو رفتیم . خوبه خدا رو شکر

امروز که به مرلین گفتم امروز سالگرد ورودمونه گفت ببین توی یک سال گذشت چقدر شرایطتون فرق کرده ؟ گفم خیلی . گفت مطمئن باش سال دیگه هم با امسال فرق خواهید داشت
خدا کنه که به جلو باشه
خدا رو شکر