Wednesday, August 22, 2007

شماره دار




۱-فکر کنم اواسط دانشجویی ام بود . ساعت مچیم یک مقداری قراضه و بی رنگ و رو شده بود . بابام بهم گفت بیا بریم بیرون برای کادوی تولدت برات یک ساعت مچی بخرم . رفتیم .... نمیدونم کجا بود فکر کنم حدودهای لاله زار . چند تا مغازه ساعت فروشی دیدیم و رفتیم تو چیزی که دلم بخواد رو پیدا نکردم و رفتیم تو یک مغازه نسبتا بزرگ . آقاهه یک دوتا ساعت آورد من گفتم این نه اون نه . فروشنده گفت خانم میتونین بگین چه جور ساعتی میخواهین ؟ من انگار که منتظر بودم کسی ازم این سوال رو بپرسه گفتم یک ساعت ژاپنی اصل میخوام . بندش چرمی مشکی باشه صفحه اش گرد سفید . عددهاش رومی مشکی باشه و عقربه هاش هم مشکی باشن . قابش طلایی نباشه و نقره ای باشه . تقویم داشته باشه اما تقویمش روی عدد 3 نباشه و روی عدد 6 باشه . صفحه اش کوچیک نباشه اما انقدر هم بزرگ نباشه که مردونه به نظر بیاد ... همین !!!

فروشنده با اینکه دهنش از تعجب باز مونده بود رفت و یک ساعتی برام آورد که همه مشخصاتی رو که میخواستم داشت به غیر از اینکه قابش طلایی بود و تقویمش روی عدد سه بود .

من کلی ذوق کردم و گفتم آخ جون شما چقدر فروشنده خوبی هستین . گفت خانم شما خریدار خوبی هستین . خیی از مردم میان اینجا اصلا نمیدونن ساعت میخوان یا چیز دیگه .به هر حال همونجا اونو خریدیم و اومدیم بیرون.



هنوز که هنوزه وقتی میرم خرید یک تصویری برای خودم از جزئیات چیزی رو که میخوام تو ذهنم میسازم و به همین دلیل هم معمولا چیزی نمیتونم بخرم چون نمیتونم اونی که میخوام رو پیدا کنم .



در ضمن دیشب فیلم Father of the bride رو دیدیم و غیر از اینکه دلم خیلی برای بابام تنگ شد احساس کردم چقدر زمان عروسیم به احساساتش بی توجهی کردم .



۲-با بچه ها نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم . نمیدونم تبلیغ چی بود که هی پشت سر هم داشت بچه های کوچیک رو نشون میداد . بچه اول اومد شادمهر گفت وای مامان چقدر این Cuteهست من گفتم آره مامان خیلی نازه . بچه دومی رو نشون داد شادمهر گفت مامان این چقدر Cuteهست . من گفتم آره . سومی و چهارمی و من هم قیافه ام مثل علامت تعجب شده بود که این چرا انقدر به بچه های کوچیک داره علاقه نشون میده و این نشونه چیه ؟!!!! بعد که تبلیغه تموم شد گفت اما مامان قبلا هر وقت که من میگفتم چقدر این بچه هه Cuteهست تو میگفتی من که بچه بودم Cuteتر بودم !!!



۳-از فارسی یاد گرفتن همکارها بگم . یک بار با یک دختر اهل کلمبیا و یک پسر سیاه پوست توی آسانسور بودیم . پسره پرسید که توی زبون شما چطور خداحافظی میکنن دختره از من سریعتر به فارسی گفت خداحافظ ! من گفتم تو چطور فارسی بلدی گفت من دو هفته ایران بودم و کلی در مورد فسنجون دلش غش رفت و غیره . بعدا فهمیدم که قبلا یک دوست پسر ایرانی داشته و باهاش ایران هم رفته و اینجوری یک چیزهایی بلده . حالا اون پسر سیاهه هر روز به من میرسه میگه چطوری و من میگم خوبم . همکار هندی منهم که حسابی قضیه رو جدی گرفته و هر روز یک چیز جدید یاد میگیره . یک روز دیدم یکی از همکارهای سفید بور به من به فارسی میگه چطوری بلا؟ من که دهنم از تعجب باز مونده بود به همکار ایرانیم گفتم شنیدی چی گفت ؟ گفت تو هم که بدت نیومد ! خب خیلی وقت بود کسی بهت این حرف رو نزده بود . شاید از دوره دبیرستان ! بعد دیدم همون اولی غش غش میخنده و به انگلیسی میگه آره مهدی گفت اگه اینو بهت بگم از جا میپری .

خلاصه داریم فرهنگمون رو صادر میکنیم . اما خدائیش ندیدیم مثلا کسی به اون ایتالیایی برسه و باهاش ایتالیایی خوش و بش کنه ، یا مثلا روسی با اونی که اهل روسیه است نمیدونم چرا انقدر آدمهای اونجا به زبون فارسی علاقمند شدن .





۴-دو نفر داشتن با هم توی یک رستوران نسبتا بلند حرف میزدن . یکی گفت مادر و پدر من میتونستن سر کوچیک ترین چیز ممکن 6 ماه با هم بحث کنن و توی این مدت دو - سه بار بحث رو به دعوا بکشن . اون یکی گفت ولی مادر و پدر من میتونستن سر یک موضوع خیلی کوچیک 6 ماه با هم مثل یخ سرد باشن و حرف نزنن و محیط خونه رو مثل یخ کنن . اولی گفت تو فکر میکنی برای بچه های خونه کدوم بهتره ؟ شاهد دعوا باشن یا اینکه توی محیط عاری از محبت و یا هر احساسی زندگی کنن ؟ دومی گفت نمیدونم اما من توی زندگی خودم ترجیه دادم که راه سوم رو انتخاب کنم و از شوهرم طلاق بگیرم و بچه ام هیچ کدوم از این دوتا رو نبینه . البته به بچه ام خیلی سخت گذشت چون یک هفته با من و یک هفته با پدرش زندگی میکرد اما بعدها که بزرگتر شد ترجیه داد فقط با من زندگی کنه .

آخرش هیچ کدوم نتونستن بفهمن که بچگی کدومشون سخت تر بوده . اونی که دائم شاهد دعواهای پدر و مادر بوده یا اونی که توی یک محیط سرد و بی احساس بزرگ شده .




۵- امروز از اون روزهایی هست که باید وقت نهارم رو کار کنم وگرنه نمیرسم کارم رو تحویل بدم (این متنها رو قبلا نوشته بودم )جواب سوال همه تون رو در اولین فرصت و البته تا جایی که بدونم ، میدم

پ . ن. سعی کردم جواب سوالهای همه رو توی همون نظرخواهی ای که سوال رو نوشته بودین ، بدم . ببخشید که دیر شد

جوابیه




خب سلام به همگی

من چند وقته به شدت گیر افتادم . اینترنت خونه که از کار افتاده و جمعه ها شرکتمون اینترنت نداره و شنبه و یکشنبه هم که تعطیله و بقیه روزها هم فقط سر نهار به اینترنت دسترسی داریم و من حسابی توی مضیقه هستم .



خب اول با عرض معذرت از دوستی که در مورد رزومه و غیره پرسیده بود در این مورد توضیح بدم .

تمام کسانی که از ایران میان اینجا و البته همینطور از بقیه کشورها ،بلد نیستن به سبک اینا رزومه بنویسن . غیر از رزومه مسائل دیگه هم هست مثل نامه پوششی همراه رزومه ( که در خیلی از مواقع از خود رزومه مهمتره) و نحوه مصاحبه و نامه تشکر برای بعد از مصاحبه و غیره . برای همین هم دولت سازمانهای مختلفی رو ساپورت میکنه که به تازه واردها این اطلاعات رو بدن . مثلا جایی که ما رفتیم اسمش بود Jvs که اگر توی اینترنت سرچ کنین

Jvstoronto

میتونین آدرسش رو پیدا کنین . یک دوره داره حدود دو هفته طول میکشه و تمام این موارد رو آموزش میده و بعد از این دو هفته هم تا وقتی که شماکار پیدا کنین ساپورتتون میکنن . اگه کار به صورت داوطلبانه هم پیدا کنین بیمه شما رو تقبل میکنن تا وقتی که دوره داوطلبانه تون تموم بشه . از این سازمانها بازم هست مثل مدرسه بزرگسالان یورک دل

York dale adult school یا مثلا Costi



اونی که اول گفتم خوبیش این بود که برای رشته ما کلاسهای تخصصی هم داشت و اون مدرسه یورک دل برای پیدا کردن کار داوطلبانه خیلی به مهاجرها کمک میکنه . خلاصه هر کدوم یک جورن .



امیدوارم جواب سوالتون رو داده باشم .







یک نفر دیگه در مورد قهوه پرسیده بود . دلم میخواد اون پستم که در مورد قهوه بود رو پیدا کنم و بگذارم اینجا …….به هر حال هر ساعت شبانه روز میتونی مردم رو ببینی که یک لیوان قهوه دستشونه و دارن راه میرن یا توی اتوبوس و ساب وی نشستن و هی این قهوه رو مزه مزه میکنن . من چند نوعش رو امتحان کردم . قهوه تیم هورتون بسیار عالیه و همینطور آیس کپ همین تیم هورتون که قهوه یخ زده است یک چیزی مثل کافه گلاسه . استار باکس جزو قهوه های گرونه ولی من زیاد ازش خوشم نیومد و یک نوع دیگه هم هست که بیشتر به خاطر شیرینی های دارچینی ش معروفه به نام سینامون که من عاشق کاپوچینوش هستم اما یک کم زیادی شیرینه و من دفعه آخر بهش گفتم نصفش رو کاپوچینو بریز و نصفش رو قهوه و خیلی معرکه شد . ما توی شرکتمون دوتا آسیاب بزرگ قهوه داریم که دو جور قهوه مختلف توشه و یک دستگاه قهوه ساز هم داریم و بساط کافی میت و شکر و چای و شکلات داغ هم به راهه برای همین هم من از بیرون قهوه نمیخرم اما هفته پیش رفته بودیم بیرون و من هوس کردم چایی بخورم رفتیم تیم هورتون و من چایی لیمو برداشتم ( فکر کنم 6 نوع چای کیسه ای اونجا بود ) وای جاتون خالی یک چیز معرکه ای بود که نگو و نپرس . مارکش هم همون تیم هورتون بود . ولی در کل سعی میکنم روزی یک لیوان قهوه بیشتر نخورم و الان چای سبز گرفتم و روزی دوتا چای سبز میخورم و یک قهوه .



یکی از دوستان توی کامنتها نوشته بود که اینجا به هم شکلات هدیه میدن . درسته و چند وقتی هست که توی ایران هم خیلیها همین کارو میکنن . حسن بزرگش اینه که اگه خونه طرف در حال ترکیدن از شیرینی باشه میتونه در شکلات رو باز نکنه و بگذاره برای بعد یا اینکه دوباره کادویی بده .

توی این سفر ایرانم روزهای اول هر کس میومد دیدنم برامون شیرینی میاورد و باور کنین ظرف روز سوم چهارم دیگه یخچالمون جای شیرینی نداشت . بعد برای هر کس میخواست بیاد یک پیام کوتاه با موبایل فرستادم به این مضمون که به علت ترکیدگی از پذیرفتن هر گونه کادو مخصوصا شیرینی معذوریم . خدا رو شکر ملت کوتاه اومدند . یکی کتاب آورد ( خدائیش خیلی هدیه معرکه ای هست ) یک نفر دوتا ماگ برای بچه ها و یک شمعدون برای من آورد . یکی یک جعبه پسته آورد که با خودم آوردمش . یکی یک ترمه خیلی قشنگ آورد . به این نتیجه رسیدم که از این به بعد میخوام برم خونه کسی سعی کنم شیرینی نبرم که حتی اگه توی خونه هم نداشته باشن شاید توی رژیم باشن !!!!



یک رژیم خرکی بری چند روز گرفتم و هیچی وزنم نیومد پائین . دلم میخواست ایران بودم و یک طب سوزنی میرفتم اون دفعه که خیلی خوب بود . اما اینجا از این جراتها ندارم . فکر کنم خیلی گرون بشه . به هر حال یک مقدار اشتهام تحت کنترل اومده و همین هم خوبه چون اگه من کنترل از دستم خارج بشه .........خب بد میشه !!!!



وضع فیلم دیدنمون بد نیست ترمینال رو دیدم و کلی بهم چسبید . الیزابت رو دیدیم و بد نبود . شبح اپرا رو دیدم و نسبتا خوب بود . در ضمن این همکار هندی من بد جور پیله کرده به زبون فارسی و جدی جدی هر روز از من جملات جدید میخواد . اون روز میگفت خب من در عوض برای تو چکار بکنم ؟ ازش خواستم برای من فیلم بیاره ببینم چون خودش میگفت که حدود 200 تا دی وی دی داره . در ضمن همینطور از کتابخونه هم در حال فیلم گرفتن هستیم

فرهنگ و خانواده




چند تا خانواده رو میخوام تعریف کنم

خانواده ۱ - پدر و مادر فوق لبسانس دارن - ۴ سال پیش با بچه شون از ایران به کانادا مهاجرت کردند - بچه شون الان مدرسه راهنمایی میره . هر وقت این خانواده رو میبینی بچه شون داره با بدترین لحن طلبکاری یک چیزی از پدر و مادر میخواد . یا پول میخواد یا لباس میخواد یا میخواد ببرنش بیرون به برنامه هاش برسه اگه تلفن مادره با من یک کمی طولانی بشه ده بار میاد میگه من میخوام با تلفن حرف بزنم . وقتی من میگم بابا این پدر و مادر هم حق زندگی دارن ، پدر و مادر میگن بذار بچه های خودت بزرگ بشن اونها هم همینجور میشن . اینجا همه بچه ها همینطورن . خیلی که از دست بچه شون ناراحت میشن جلوی روش میگن وای کی میشه تو ۱۶ سالت بشه بری با دوست دخترت زندگی کنی ما ازدستت راحت بشیم !!! گفتم آخه این چه طرز حرف زدنه باید بهش بگین تو باید اینجا باشی تا بری دانشگاه و درست رو بخونی . میگن ای بابا اینجا کسی خوصله دانشگاه رفتن نداره دیپلم بگیرن هنر کردن . میگم این حرفها رو جلوی بچه نزنین این میره توی ذهنش که میتونه درس نخونه . میگن لازم نیست ما بگیم اینا توی دهنشون هست !!!

چی بگم دیگه

خانواده ۲- پدر فوق لیسانس داره و مادر دیپلمه است. ۱۱ سال پیش از ایران اومدند و یک پسر دبیرستانی دارن . معمولا پسره توی مهمونیها شرکت نمیکنه اما وقتی هست خیلی ساکت یک گوشه میشینه . سلام و خداحافظیش هم به زور میشنویم . با پدر و مادر یک برخوردی داره که به نظر میاد حساب میبره . مادره میگفت اگه همین الان هم حرف بیخودی بزنه میزنم توی دهنش !!! پدره هم همین رو میگفت . بهشون گفتم آخه اینجا که اینقدر آدم رو میترسونن که حق ندارین بچه تون روبزنین . گفت بهش گفتم اگه بره توی مدرسه بگه یا از من به ۹۱۱ شکایت کنه با من کاری نمیکنن اونو برمیدارن میبرن ناکجا آباد. ما سر خونه زندگیمون میشینیم اون هم حساب کار خودشو کرده .



خانواده ۳ - مادر لیسانس داره و از پدر جدا شده . مادر کانادا به دنیا اومده ، در مورد پدر اطلاعی ندارم .یک دختر ۱۸ ساله داره که امسال میره دانشگاه . رفتار دختر با مادر دوستانه ولی بسیار محترمانه است . یک کم محترمانه تر از اونی که معمولا دیده میشه . دختر در ۱۸ سالگی دوست پسر گرفته و مادر با خوشحالی تعریف میکنه که بیشتر دوستاش زودتر از این دوست پسر داشتن و به این که دخترش تا ۱۸ سالگی صبر کرده افتخار میکنه . دختر دوست داشته رشته باستانشناسی بخونه و قبل از اینکه درس دبیرستانش کاملا تموم بشه تونسته پذیرش از بهترین دانشگاه انتاریو در زمینه باستانشناسی بگیره و داره ساکش رو میبنده که بره خوابگاه دانشگاه . به مادر میگم من شنیدم اینجا همه بچه ها با پدر و مادرهاشون غیر محترمانه رفتار میکنن و اهل درس خوندن نیستن. میگه دخترم با من که هیچی با مادر من اگه رفتار محترمانه ای نداشت فورا تذکر میگرفت . بهش گفته بودم وقتی میای خونه باید بری به مادر من سلام کنی اگه نمیخوای باهاش محترمانه رفتار کنی برو خونه پدرت و اون هم به خاطر اینکه از همسر پدرش خوشش نمیومد حرفم رو قبول میکرد . همه دوستاش با پدر و مادرهاشون محترمانه رفتار میکنن و همه شون درس خون هستن و میرن دانشگاه . همه اینها بستگی به خود خانواده داره .



خانواده ۴ - پدر و مادر یک درسی خوندن ، خدا میدونه چی . دوتا بچه دارن یک پسر که هفت سالشه و یک دختر که ۵ سالشه . ۱۵ ماه پیش از ایران به کانادا مهاجرت کردند . چند هفته پیش صبح روز تعطیل مادر و پدر خواب بودند و بچه ها بیدار . هیچ معلوم نیست که چه اتفاقی افتاده احتمالا بچه ها حوصله شون سر میره . دختره میاد بالای سر مادرش و میگه مامان تو مُردی ؟

خدا آخر و عاقبت تین ایجری شون رو به خیر کنه .

پ.ن. این نوشته رو قبلا نوشته بودم و چون فقط وقت برای پابلیش داشتم همینو باید بفرستم تا بقیه مطالب رو بنویسم

رسم کادویی




در مورد رسم و رسوم کادویی در اینجا پرسیده بودین

خب خیلی چیزها اینجا متفاوته (چشم بسته غیب گفتم ) مثلا پول دادن بابت پارکینگ اتومبیل که بعضی وقتها تا مقدار پول خون باباشون میرسه ، دادن ۲۵ دلار برای یک دی وی دی فیلم ( چه خبره توی ایران ما یک دلار میخریم ) اما وقتی به کادویی میرسه آدم تعجب میکنه . کاملا قضیه بر عکس میشه .

وقتی میرن خونه هم مخصوصا اگه برای بار اول باشه یک گل یا شیرینی میگیرن . آخر سال تحصیلی (درست روز آخر سال ) یک کادو برای معلم میبرن . اما تا اونجایی که من دیدم نهایت خرجی که برای همین کادوی معلم میکنن ۱۰ دلاره ، حداکثر . یادم اومد که پارسال خواهرم و چند تا از خانواده های معلم بچه شون به همراه هم برای روز معلم یک سکه طلا خریده بودند و معلم بهش بر خورده بود که چرا اینقدر کمه !! کادوهای تولد و کریسمس هم همینطور ممکنه ۵ تا ۱۵ شاید نهایتا ۲۰ دلار بخرن . اصولا نسبت قیمت کادوهاشون به درآمدش خیلی پایین تر از ما توی ایرانه . در مورد بچه دار شدن هم یک رسمی هست به اسم

baby shower

که نمیدونم توی کانادا هم رسمه اما در کل شنیدم که بعضی جاها از جمله آمریکا وقتی مادر حامله به ۸ ماهگی میرسه و تقریبا مطمئن میشن که بچه سالم به دنیا میاد یک مهمونی میگرن و همه مهمونها وسایل لازم برای بچه رو میارن و بعد هر چی کم و کسر بود پدر و مادر بچه میرن میخرن .

آهان یک رسم دیگه هم بیشتر توی آمریکا ست اما انگار اینجا هم بعضی ها این کارو میکنن . زمان عروسی عروس و داماد میرن توی یکی از فروشگاههای زنجیره ای که خیلی جاها شعبه داره و چند تا وسیله رو نشون میکنن و به صاحب قروشگاه اعلام میکنن . این وسایل میره توی لیست این زوج و بهشون تعدادی کارت فروشگاه داده میشه . بعد اونا توی پاکت کارت دعوتشون کارت اون فروشگاه رو میگذارن و به مهمونها میدن که ما اینجا رجیستر شدیم . مهمونها میرن توی هر کدوم از مراکز اون فروشگاه و میپرسن فلان زوج چیا میخوان ؟ بهشون لیست میدن . حالا مثلا اگه یک دستگاه قهوه باشه که همه پولشو میدن و اون کادو به اسم اون خانواده میشه . یا مثلا یک ماشین لباسشوئی هست و گرونه میگن ما اینقدرشو میدیم و یا بقیه ،بقیه پولشو میدن یا اینکه بعد عروس و داماد میان بقیه اش رو میدن و صاحب میشن و بعد از طرف فروشگاه بهشون توی یک لیست اعلام میشه که کیا چه چیزهایی رو برواشن خریدند و میتونن ببرن .

من دیگه بیشتر از این سوادم نمیرسه . منتظر نظرات و اصلاحات باسواد دارترها هستم

یادداشت امروز



- ببینم سلیقه داشتن به اینه که مثلا رنگ بلوز من با رنگ کفشم و با رنگ بند کیفم هماهنگ باشه ؟ خب این سلیقه هست اما فقط همینه ؟ خونه آدم چطور باید مرتب باشه یا نه دیگه اون مهم نیست ؟ آشپزی چی ؟ اونهم جزو سلیقه است یا نه ؟ نظافت خونه چی ؟

من اصلا ادعایی در مورد سلیقه ندارم . هر وقت که کسی در خونه ام رو بزنه و باید تو میبینه که مثل جیگر زلیخا ست . شرمنده چیکار میتونم بکنم . اما رنگ بلوز و پاشنه کفشم هم با هم ست نمیکنم . کار کسانی که یک قسمت قضیه رو میگرین و بقیه قضایا رو ول میکنن هم به نظرم منطقی نمیاد . همین

این به خاطر این بود که یکی از نزدیکان درست مثل پاراگراف اوله . متاسفانه بعضی اوقات هم یک مقدار رفتارهای تحقیر آمیز در مورد دیگران ازش دیده میشه اما اگه کسی بخواد به خونه داریش نمره بده متاسفانه از بیست پنج هم نمیگیره .

- در موردی اون مطلبی که توی پست قبلی نوشتم . یک چیزی رو باید اضافه کنم . درسته که اینجا دخترها و پسرها سخت تر با هم دوست میشن اما شاید به همین دلیل باشه که مثلا فلانی ۴ تا دوست دختر داره معنی نداره ( اینا چیزهای کلی هستن اما حتما استثنا هم وجود داره ) و در ضمن یکی از مهمترین مسائل این که پسرها دوست دخترشون رو ول نمیکنن تا با اونی که مامانشون براشون خواستگاری کرده ازدواج کنن . اگه بخوان ازدواج کنن با همونی که با خودشون گشه ازدواج میکنن نه مثل ایران که پسرها ترجیح میدن اونی که توی دست دیگران رو بوده بگیرن و خودشون رو به نفهمی بزنن .

- در مورد رسم و رسوم اینجا پرسیده بودین . من زیاد نمیدونم چون زیاد رفت و آمد نداریم اما همونهایی که میدون رو دفعه بعد مینویسم . فعلا اگه دیربرم آرتا و شادمهر همدیگره کشتن !!!

سرویس غذا خوری و ...



- آقا به نظر شما این چقدر منطقیه ؟ یکی حدود ۵ دست سرویس غذا خوری کاممممممممممل داشته باشه ( این کامل یعنی بعضی هاش همرا با فنجون و لیوان و قس علیهذا باشه ) اما دوبار بری خونشون مهمونی هر دوبار توی ظرف یک بار مصرف غذا بخوری !!!!

من اصلا از ظرف یک بار مصرف بدم نمیاد به نظرم خیلی معرکه است گرچه دوستداران محیط زیست باهاش مخالفند اما مشکلم سر داشتن اون همه ظرفه که نمیفهمم به چه درد میخوره .

- داشتم پیاده راه میرفتم دیدم سه تا آقای ایرانی با هم ایستاده اند . دوتاشون به یکی دارن میگن برو ، برو ببینیم چکار میکنی ، برو . من نمیدونم چی شد که یک کم معطل شدم و وقتی به راهم ادامه دادم دیدم یک دختر خیلی جوون دم یک دستوران ایستاده لباسش خیلی باز بود کاملا توجه منو جلب کرد و سنش هم خیلی کم بود مثلا حداقل ده سال از من کوچکتر بود و معلوم بود منتظر کسی هست . یکی از همون آقایون ایرانی که حداقل از من ده سال بزرگتر بودند رفته پهلوی اون و داشت بهش پیشنهاد میداد که به یک مشروب دعوتش کنه . دختره همچین به آقاهه نگاه میکرد که اگه من جای اون مرده بودم آب میشدم میرفتم توی زمین . و میگفت نه نمیخوام اما قیافه اش جوری بود که اصلا تو چه جوری به خودت اجازه میدی منو دعوت کنی . راستش حالم به هم خورد .

یک بابایی میگفت اینجا به پسرهایی که به حالت مجرد میان خیلی سخت میگذره . اینجا مثل ایران نیست که دخترها زرت با هر پسری که طرفشون اومد دوست بشن ( خیلی جالبه بابا ) و شماره تلفن دادن توی خیابون و از این قضایا هم نداریم . باید با یک خانمی توی محیط کار یا تحصیل آشنا شد تا بشه باهاش دوست شد و در مورد کسی که از ایران اومده به دلیل محدودیت دایره اجتماعیش قضیه محدود میشه . برای همین هم تنهایی بهشون خیلی سخت میگذره . خلاصه پسرهای مجرد قدر ایران رو بدونن که احتمالا اونجا بیشتر بهشون خوش میگذره

Thursday, August 2, 2007

در هم




یک روز مرخصی گرفتم که آرتا رو ببرم برای جلسه اول گفتار درمانیش . جلسه ساعت ۱۰ بود تا ۱۱ . بچه ها از خواب ساعت حدود ۹ پا شدند و تا کارهاشون رو بکنم و بریم همون ۱۰ رسیدیم . جلسه شروع شد و آرتا انقدر اونجا حرف زد که به بچه های دیگه مهلت حرف زدن نداد بعد اومدیم خونه و از همون مرکز بهمون زنگ زدند که آرتا معلومه تازگیها خیلی پیشرفت کرده و این کلاس به دردش نمیخوره ما براش یک کلاس خصوصی میگذاریم اما تعداد جلساتش به حای هشت جلسه میشه ۴ جلسه . فکر کنم روشون نشد بگن که این به کسی مهلت نمیده . نمیدونم پر حرفیش به کی رفته !!!! از دیوار صدا در بیاد از من در نمیاد بعد از نهار هم رفتیم کتابخونه و بچه ها توی یک برنامه قصه و کاردستی اونجا شرکت کردند و بعد اومدیم خونه و بچه ها مایو پوشیدند رفتیم یک پارکی که برای آب بازی درست شده . اینجوریه که استخر نداره اما از زمین کلی فواره زده بیرون و بچه ها مایو میپوشن و میرن وسط این فواره ها و آب بازی میکنن . به اونها خیلی خوش گذشت اما من هلاک شدم از خستگی . شبش هم آرتا بهانه میکرد که مامان فردا نرو سر کار ، بابا میره سر کار تو بمون خونه !!!! معلوم بود بهشون خیلی خوش گذشته اما من اگه بخوام هر روزم این جوری باشه به یک هفته نرسیده کارم میکشه به بیمارستان .

ساروی کیجا در مورد لباس پوشدن توی محل کارش نوشته بود . خب منهم میخوام بنویسم . چیه تا حالا آدم بی خلاقیت ندیدین که ایده از کسی کش بره ؟

اول که رفتم سر کار توی اون شرکت مزخرف قبلی بود . کلا ۴-۵ نفر بودیم و غیر از من فقط یک خانم دیگه بود که سنش خیلی از من بیشتر بود . منهم اصولا اهل قرتی بازی نیستم و کسی هم نبود که ازش الگو بگیرم . نه آرایش میکردم و نه خیلی به لباسم توجه میکردم . بیشتر اوقات هم با شلوار جین و کفش ورزشی میرفتم . آخه کلی پیاده روی داشتم . یک روز رئیس شرکت خیلی ملایم بهم گفت جمعه ها میتونین جین بپوشین ! یعنی بقیه روزها نپوش و من سعی کردم یک کم رسمی تر برم اما واقعا سخت بود . اصولا لباس زیادی با خودم از ایران نیاورده بودم و به جز چیزهای ضروری که برای زمستون لازم داشتیم چیزی نمیخریدیم و خیلی حق انتخاب نداشتم . تا اینکه اون شرکت رو انداختم توی زباله دانی تاریخ ( یکی از بهترین تصمیم های عمرم بود ) و یک کم بیکار شد . اون موقع چون امین سر کار میرفت از اون حالت دست به عصا خارج شده بودیم اما چون به فکر رفتن به ایران افتاده بودیم هر چی خرید میکردم سوغاتی بود . اولین بار هم که آدم میخواد ایران بره خیلی سخته باید برای همه سوغاتی بگیره حالا دفعات بعد قضیه کم رنگ تر میشه . خلاصه بعد هم کارم شروع شد و وقتم کم اما سعی کردم دیگه خودمو بندازم توی خط خرید تا از اون کمبود امکانات در بیام .

اینجا خیلی رسمی نیست . وسط هفته هم میتونی خانم و آقای همکار رو ببینی که با شلوار جین اومدند یا شلوار کوتاه . البته باز هم جمعه ها خیلی ملت راحتند و انگار از قفس آزاد شدند دمپایی ابری هم میشه توی پای بعضیها دید ! یک خانم همکار دارم که مال هنگ کنگه و همیشه با لباسهای گشاد و شلوار جینی که داره روی زمین کشیده میشه میاد آرایش نمیکنه و به غیر از حلقه اش هیچ تزئیناتی نداره . فکر میکنم سرپرست یک پروژه هم هست . یک خانم دیگه هم هست که مال بنگلادشه و هر روز با یک لباس خیلی شیک میاد اصلا تیپش اغراق آمیز نیست با اینکه خیلی به ظاهرش میرسه . همیشه کفشش پاشنه فکر کنم ده سانتی داره . گردنبند و گوشواره و کفشش همرنگ لباسشه و آرایش کامل هم میکنه . من یک چیزی این بینابینم . هر روز لباسی که با روز قبل فرق داشته باشه میپوشم . سعی میکنم کفشم پاشنه بلند باشه اما شرمنده با چهار سانتیش هم به زور میتونم راه برم بیشترش رو که حرفش رو هم نزن . آرایش میکنم نه خیلی زیاد البته مسلما ماتیکم وسط راه رسیدن به شرکت پاک شده و دیگه هم عادت ندارم دوباره بزنم . ایران که بودم یک مقدار بدلی جات خریدم و البته مقداری هم کادو گرفتم که سعی میکنم اگه به رنگ لباسم بیاد ازش استفاده کنم اما بسیار تازه کارم و معمولا یادم میره . در کل به قول یک خانمی از دوستامون که از من سنش بالاتره و قبل از انقلاب دانشگاه رفته و شاید کار کرده (مطمئن نیستم ) میگفت عین قبل از انقلاب خودمونه که اگه بخواهی یک مقدار روت حساب کنن و جدی بگیرنت باید به ظاهرت برسی . و فهمیدم که یکی دیگه از حسنهای انقلابمون این بوده که مردم شرتی پرتی بشن .

فعلا همین

یادداشت امروز



یک موقعی یک دفترچه یادداشت کوچیک توی کیفم داشتم . خیای چیزها رو توش مینوشتم از جمله هر وقت چیزی به یادم میومد که می خواستم تو وبلاگم بنویسم یک اشاره ای بهش میکردم تا بعد که نشستم پای کامپوتر یادم بیاد چی بوده . برای همین هم مطلب بیشتر برای نوشتن داشتم . دوباره میخوام همین کارو شروع کنم . مخصوصا که رویا جونم برام دوتا از همون دفترچه ها خریده

با یک بنده خدایی حرف میزدم . میدونستم طرف یک پسر داره که امسال میره کلاس سوم دبستان یعنی ۸ سالشه و بعد طرف گفت که ما الان ۷ ساله ازدواج کردیم ! خب من نخواستم دهاتی بازی در بیارم و هیچی نگفتم بعد یک بار دیگه تعریف میکرد که آره من وشوهرم با هم دوست بودیم و با هم زندگی میکردیم و من حامله شدم و بعد مهاجرت کردیم اینجا و بعد از اینکه پسرم به دنیا اومد ما تصمیم گرفتیم عروسی کنیم و رفتیم عروسیمون رو ثبت کردیم . من هم خیلی عادی گوش میدادم یعنی من خیلی شیک هستم و این موضوع برای من خیلی عادیه . مدتها بعد وقتی که سالگرد ازدواج ما گذشت و من بهش گفتم که فلان روز دهمین سالگرد ازدواج ما بوده گفت یعنی ده ساله شما عروسی کردین ؟ گفتم آره . گفت خب چند وقته با هم زندگی میکنین ؟ گفتم خب گفتم که ده ساله دیگه . گفت نه یعنی چقدر قبل از عروسیتون با هم زندگی میکردین ؟ گفتم هیچی . حالا اون قیافه اش این طوری شد که یعنی چی ؟ تر خدا شانس مارو ، ما رفتیم زیر سوال !!! پرسید پس اگه شما ها با هم زندگی نمیکردین از کجا فهمیدین که میتونی با هم ازدواج کنین !!!! من براش کلی آسمون و ریسمون بافتم اما خودم هم موندم که ببین حالا تو باید خودت رو توجیح کنی . خیلی با نمک بود