Wednesday, August 22, 2007

شماره دار




۱-فکر کنم اواسط دانشجویی ام بود . ساعت مچیم یک مقداری قراضه و بی رنگ و رو شده بود . بابام بهم گفت بیا بریم بیرون برای کادوی تولدت برات یک ساعت مچی بخرم . رفتیم .... نمیدونم کجا بود فکر کنم حدودهای لاله زار . چند تا مغازه ساعت فروشی دیدیم و رفتیم تو چیزی که دلم بخواد رو پیدا نکردم و رفتیم تو یک مغازه نسبتا بزرگ . آقاهه یک دوتا ساعت آورد من گفتم این نه اون نه . فروشنده گفت خانم میتونین بگین چه جور ساعتی میخواهین ؟ من انگار که منتظر بودم کسی ازم این سوال رو بپرسه گفتم یک ساعت ژاپنی اصل میخوام . بندش چرمی مشکی باشه صفحه اش گرد سفید . عددهاش رومی مشکی باشه و عقربه هاش هم مشکی باشن . قابش طلایی نباشه و نقره ای باشه . تقویم داشته باشه اما تقویمش روی عدد 3 نباشه و روی عدد 6 باشه . صفحه اش کوچیک نباشه اما انقدر هم بزرگ نباشه که مردونه به نظر بیاد ... همین !!!

فروشنده با اینکه دهنش از تعجب باز مونده بود رفت و یک ساعتی برام آورد که همه مشخصاتی رو که میخواستم داشت به غیر از اینکه قابش طلایی بود و تقویمش روی عدد سه بود .

من کلی ذوق کردم و گفتم آخ جون شما چقدر فروشنده خوبی هستین . گفت خانم شما خریدار خوبی هستین . خیی از مردم میان اینجا اصلا نمیدونن ساعت میخوان یا چیز دیگه .به هر حال همونجا اونو خریدیم و اومدیم بیرون.



هنوز که هنوزه وقتی میرم خرید یک تصویری برای خودم از جزئیات چیزی رو که میخوام تو ذهنم میسازم و به همین دلیل هم معمولا چیزی نمیتونم بخرم چون نمیتونم اونی که میخوام رو پیدا کنم .



در ضمن دیشب فیلم Father of the bride رو دیدیم و غیر از اینکه دلم خیلی برای بابام تنگ شد احساس کردم چقدر زمان عروسیم به احساساتش بی توجهی کردم .



۲-با بچه ها نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم . نمیدونم تبلیغ چی بود که هی پشت سر هم داشت بچه های کوچیک رو نشون میداد . بچه اول اومد شادمهر گفت وای مامان چقدر این Cuteهست من گفتم آره مامان خیلی نازه . بچه دومی رو نشون داد شادمهر گفت مامان این چقدر Cuteهست . من گفتم آره . سومی و چهارمی و من هم قیافه ام مثل علامت تعجب شده بود که این چرا انقدر به بچه های کوچیک داره علاقه نشون میده و این نشونه چیه ؟!!!! بعد که تبلیغه تموم شد گفت اما مامان قبلا هر وقت که من میگفتم چقدر این بچه هه Cuteهست تو میگفتی من که بچه بودم Cuteتر بودم !!!



۳-از فارسی یاد گرفتن همکارها بگم . یک بار با یک دختر اهل کلمبیا و یک پسر سیاه پوست توی آسانسور بودیم . پسره پرسید که توی زبون شما چطور خداحافظی میکنن دختره از من سریعتر به فارسی گفت خداحافظ ! من گفتم تو چطور فارسی بلدی گفت من دو هفته ایران بودم و کلی در مورد فسنجون دلش غش رفت و غیره . بعدا فهمیدم که قبلا یک دوست پسر ایرانی داشته و باهاش ایران هم رفته و اینجوری یک چیزهایی بلده . حالا اون پسر سیاهه هر روز به من میرسه میگه چطوری و من میگم خوبم . همکار هندی منهم که حسابی قضیه رو جدی گرفته و هر روز یک چیز جدید یاد میگیره . یک روز دیدم یکی از همکارهای سفید بور به من به فارسی میگه چطوری بلا؟ من که دهنم از تعجب باز مونده بود به همکار ایرانیم گفتم شنیدی چی گفت ؟ گفت تو هم که بدت نیومد ! خب خیلی وقت بود کسی بهت این حرف رو نزده بود . شاید از دوره دبیرستان ! بعد دیدم همون اولی غش غش میخنده و به انگلیسی میگه آره مهدی گفت اگه اینو بهت بگم از جا میپری .

خلاصه داریم فرهنگمون رو صادر میکنیم . اما خدائیش ندیدیم مثلا کسی به اون ایتالیایی برسه و باهاش ایتالیایی خوش و بش کنه ، یا مثلا روسی با اونی که اهل روسیه است نمیدونم چرا انقدر آدمهای اونجا به زبون فارسی علاقمند شدن .





۴-دو نفر داشتن با هم توی یک رستوران نسبتا بلند حرف میزدن . یکی گفت مادر و پدر من میتونستن سر کوچیک ترین چیز ممکن 6 ماه با هم بحث کنن و توی این مدت دو - سه بار بحث رو به دعوا بکشن . اون یکی گفت ولی مادر و پدر من میتونستن سر یک موضوع خیلی کوچیک 6 ماه با هم مثل یخ سرد باشن و حرف نزنن و محیط خونه رو مثل یخ کنن . اولی گفت تو فکر میکنی برای بچه های خونه کدوم بهتره ؟ شاهد دعوا باشن یا اینکه توی محیط عاری از محبت و یا هر احساسی زندگی کنن ؟ دومی گفت نمیدونم اما من توی زندگی خودم ترجیه دادم که راه سوم رو انتخاب کنم و از شوهرم طلاق بگیرم و بچه ام هیچ کدوم از این دوتا رو نبینه . البته به بچه ام خیلی سخت گذشت چون یک هفته با من و یک هفته با پدرش زندگی میکرد اما بعدها که بزرگتر شد ترجیه داد فقط با من زندگی کنه .

آخرش هیچ کدوم نتونستن بفهمن که بچگی کدومشون سخت تر بوده . اونی که دائم شاهد دعواهای پدر و مادر بوده یا اونی که توی یک محیط سرد و بی احساس بزرگ شده .




۵- امروز از اون روزهایی هست که باید وقت نهارم رو کار کنم وگرنه نمیرسم کارم رو تحویل بدم (این متنها رو قبلا نوشته بودم )جواب سوال همه تون رو در اولین فرصت و البته تا جایی که بدونم ، میدم

پ . ن. سعی کردم جواب سوالهای همه رو توی همون نظرخواهی ای که سوال رو نوشته بودین ، بدم . ببخشید که دیر شد

جوابیه




خب سلام به همگی

من چند وقته به شدت گیر افتادم . اینترنت خونه که از کار افتاده و جمعه ها شرکتمون اینترنت نداره و شنبه و یکشنبه هم که تعطیله و بقیه روزها هم فقط سر نهار به اینترنت دسترسی داریم و من حسابی توی مضیقه هستم .



خب اول با عرض معذرت از دوستی که در مورد رزومه و غیره پرسیده بود در این مورد توضیح بدم .

تمام کسانی که از ایران میان اینجا و البته همینطور از بقیه کشورها ،بلد نیستن به سبک اینا رزومه بنویسن . غیر از رزومه مسائل دیگه هم هست مثل نامه پوششی همراه رزومه ( که در خیلی از مواقع از خود رزومه مهمتره) و نحوه مصاحبه و نامه تشکر برای بعد از مصاحبه و غیره . برای همین هم دولت سازمانهای مختلفی رو ساپورت میکنه که به تازه واردها این اطلاعات رو بدن . مثلا جایی که ما رفتیم اسمش بود Jvs که اگر توی اینترنت سرچ کنین

Jvstoronto

میتونین آدرسش رو پیدا کنین . یک دوره داره حدود دو هفته طول میکشه و تمام این موارد رو آموزش میده و بعد از این دو هفته هم تا وقتی که شماکار پیدا کنین ساپورتتون میکنن . اگه کار به صورت داوطلبانه هم پیدا کنین بیمه شما رو تقبل میکنن تا وقتی که دوره داوطلبانه تون تموم بشه . از این سازمانها بازم هست مثل مدرسه بزرگسالان یورک دل

York dale adult school یا مثلا Costi



اونی که اول گفتم خوبیش این بود که برای رشته ما کلاسهای تخصصی هم داشت و اون مدرسه یورک دل برای پیدا کردن کار داوطلبانه خیلی به مهاجرها کمک میکنه . خلاصه هر کدوم یک جورن .



امیدوارم جواب سوالتون رو داده باشم .







یک نفر دیگه در مورد قهوه پرسیده بود . دلم میخواد اون پستم که در مورد قهوه بود رو پیدا کنم و بگذارم اینجا …….به هر حال هر ساعت شبانه روز میتونی مردم رو ببینی که یک لیوان قهوه دستشونه و دارن راه میرن یا توی اتوبوس و ساب وی نشستن و هی این قهوه رو مزه مزه میکنن . من چند نوعش رو امتحان کردم . قهوه تیم هورتون بسیار عالیه و همینطور آیس کپ همین تیم هورتون که قهوه یخ زده است یک چیزی مثل کافه گلاسه . استار باکس جزو قهوه های گرونه ولی من زیاد ازش خوشم نیومد و یک نوع دیگه هم هست که بیشتر به خاطر شیرینی های دارچینی ش معروفه به نام سینامون که من عاشق کاپوچینوش هستم اما یک کم زیادی شیرینه و من دفعه آخر بهش گفتم نصفش رو کاپوچینو بریز و نصفش رو قهوه و خیلی معرکه شد . ما توی شرکتمون دوتا آسیاب بزرگ قهوه داریم که دو جور قهوه مختلف توشه و یک دستگاه قهوه ساز هم داریم و بساط کافی میت و شکر و چای و شکلات داغ هم به راهه برای همین هم من از بیرون قهوه نمیخرم اما هفته پیش رفته بودیم بیرون و من هوس کردم چایی بخورم رفتیم تیم هورتون و من چایی لیمو برداشتم ( فکر کنم 6 نوع چای کیسه ای اونجا بود ) وای جاتون خالی یک چیز معرکه ای بود که نگو و نپرس . مارکش هم همون تیم هورتون بود . ولی در کل سعی میکنم روزی یک لیوان قهوه بیشتر نخورم و الان چای سبز گرفتم و روزی دوتا چای سبز میخورم و یک قهوه .



یکی از دوستان توی کامنتها نوشته بود که اینجا به هم شکلات هدیه میدن . درسته و چند وقتی هست که توی ایران هم خیلیها همین کارو میکنن . حسن بزرگش اینه که اگه خونه طرف در حال ترکیدن از شیرینی باشه میتونه در شکلات رو باز نکنه و بگذاره برای بعد یا اینکه دوباره کادویی بده .

توی این سفر ایرانم روزهای اول هر کس میومد دیدنم برامون شیرینی میاورد و باور کنین ظرف روز سوم چهارم دیگه یخچالمون جای شیرینی نداشت . بعد برای هر کس میخواست بیاد یک پیام کوتاه با موبایل فرستادم به این مضمون که به علت ترکیدگی از پذیرفتن هر گونه کادو مخصوصا شیرینی معذوریم . خدا رو شکر ملت کوتاه اومدند . یکی کتاب آورد ( خدائیش خیلی هدیه معرکه ای هست ) یک نفر دوتا ماگ برای بچه ها و یک شمعدون برای من آورد . یکی یک جعبه پسته آورد که با خودم آوردمش . یکی یک ترمه خیلی قشنگ آورد . به این نتیجه رسیدم که از این به بعد میخوام برم خونه کسی سعی کنم شیرینی نبرم که حتی اگه توی خونه هم نداشته باشن شاید توی رژیم باشن !!!!



یک رژیم خرکی بری چند روز گرفتم و هیچی وزنم نیومد پائین . دلم میخواست ایران بودم و یک طب سوزنی میرفتم اون دفعه که خیلی خوب بود . اما اینجا از این جراتها ندارم . فکر کنم خیلی گرون بشه . به هر حال یک مقدار اشتهام تحت کنترل اومده و همین هم خوبه چون اگه من کنترل از دستم خارج بشه .........خب بد میشه !!!!



وضع فیلم دیدنمون بد نیست ترمینال رو دیدم و کلی بهم چسبید . الیزابت رو دیدیم و بد نبود . شبح اپرا رو دیدم و نسبتا خوب بود . در ضمن این همکار هندی من بد جور پیله کرده به زبون فارسی و جدی جدی هر روز از من جملات جدید میخواد . اون روز میگفت خب من در عوض برای تو چکار بکنم ؟ ازش خواستم برای من فیلم بیاره ببینم چون خودش میگفت که حدود 200 تا دی وی دی داره . در ضمن همینطور از کتابخونه هم در حال فیلم گرفتن هستیم

فرهنگ و خانواده




چند تا خانواده رو میخوام تعریف کنم

خانواده ۱ - پدر و مادر فوق لبسانس دارن - ۴ سال پیش با بچه شون از ایران به کانادا مهاجرت کردند - بچه شون الان مدرسه راهنمایی میره . هر وقت این خانواده رو میبینی بچه شون داره با بدترین لحن طلبکاری یک چیزی از پدر و مادر میخواد . یا پول میخواد یا لباس میخواد یا میخواد ببرنش بیرون به برنامه هاش برسه اگه تلفن مادره با من یک کمی طولانی بشه ده بار میاد میگه من میخوام با تلفن حرف بزنم . وقتی من میگم بابا این پدر و مادر هم حق زندگی دارن ، پدر و مادر میگن بذار بچه های خودت بزرگ بشن اونها هم همینجور میشن . اینجا همه بچه ها همینطورن . خیلی که از دست بچه شون ناراحت میشن جلوی روش میگن وای کی میشه تو ۱۶ سالت بشه بری با دوست دخترت زندگی کنی ما ازدستت راحت بشیم !!! گفتم آخه این چه طرز حرف زدنه باید بهش بگین تو باید اینجا باشی تا بری دانشگاه و درست رو بخونی . میگن ای بابا اینجا کسی خوصله دانشگاه رفتن نداره دیپلم بگیرن هنر کردن . میگم این حرفها رو جلوی بچه نزنین این میره توی ذهنش که میتونه درس نخونه . میگن لازم نیست ما بگیم اینا توی دهنشون هست !!!

چی بگم دیگه

خانواده ۲- پدر فوق لیسانس داره و مادر دیپلمه است. ۱۱ سال پیش از ایران اومدند و یک پسر دبیرستانی دارن . معمولا پسره توی مهمونیها شرکت نمیکنه اما وقتی هست خیلی ساکت یک گوشه میشینه . سلام و خداحافظیش هم به زور میشنویم . با پدر و مادر یک برخوردی داره که به نظر میاد حساب میبره . مادره میگفت اگه همین الان هم حرف بیخودی بزنه میزنم توی دهنش !!! پدره هم همین رو میگفت . بهشون گفتم آخه اینجا که اینقدر آدم رو میترسونن که حق ندارین بچه تون روبزنین . گفت بهش گفتم اگه بره توی مدرسه بگه یا از من به ۹۱۱ شکایت کنه با من کاری نمیکنن اونو برمیدارن میبرن ناکجا آباد. ما سر خونه زندگیمون میشینیم اون هم حساب کار خودشو کرده .



خانواده ۳ - مادر لیسانس داره و از پدر جدا شده . مادر کانادا به دنیا اومده ، در مورد پدر اطلاعی ندارم .یک دختر ۱۸ ساله داره که امسال میره دانشگاه . رفتار دختر با مادر دوستانه ولی بسیار محترمانه است . یک کم محترمانه تر از اونی که معمولا دیده میشه . دختر در ۱۸ سالگی دوست پسر گرفته و مادر با خوشحالی تعریف میکنه که بیشتر دوستاش زودتر از این دوست پسر داشتن و به این که دخترش تا ۱۸ سالگی صبر کرده افتخار میکنه . دختر دوست داشته رشته باستانشناسی بخونه و قبل از اینکه درس دبیرستانش کاملا تموم بشه تونسته پذیرش از بهترین دانشگاه انتاریو در زمینه باستانشناسی بگیره و داره ساکش رو میبنده که بره خوابگاه دانشگاه . به مادر میگم من شنیدم اینجا همه بچه ها با پدر و مادرهاشون غیر محترمانه رفتار میکنن و اهل درس خوندن نیستن. میگه دخترم با من که هیچی با مادر من اگه رفتار محترمانه ای نداشت فورا تذکر میگرفت . بهش گفته بودم وقتی میای خونه باید بری به مادر من سلام کنی اگه نمیخوای باهاش محترمانه رفتار کنی برو خونه پدرت و اون هم به خاطر اینکه از همسر پدرش خوشش نمیومد حرفم رو قبول میکرد . همه دوستاش با پدر و مادرهاشون محترمانه رفتار میکنن و همه شون درس خون هستن و میرن دانشگاه . همه اینها بستگی به خود خانواده داره .



خانواده ۴ - پدر و مادر یک درسی خوندن ، خدا میدونه چی . دوتا بچه دارن یک پسر که هفت سالشه و یک دختر که ۵ سالشه . ۱۵ ماه پیش از ایران به کانادا مهاجرت کردند . چند هفته پیش صبح روز تعطیل مادر و پدر خواب بودند و بچه ها بیدار . هیچ معلوم نیست که چه اتفاقی افتاده احتمالا بچه ها حوصله شون سر میره . دختره میاد بالای سر مادرش و میگه مامان تو مُردی ؟

خدا آخر و عاقبت تین ایجری شون رو به خیر کنه .

پ.ن. این نوشته رو قبلا نوشته بودم و چون فقط وقت برای پابلیش داشتم همینو باید بفرستم تا بقیه مطالب رو بنویسم

رسم کادویی




در مورد رسم و رسوم کادویی در اینجا پرسیده بودین

خب خیلی چیزها اینجا متفاوته (چشم بسته غیب گفتم ) مثلا پول دادن بابت پارکینگ اتومبیل که بعضی وقتها تا مقدار پول خون باباشون میرسه ، دادن ۲۵ دلار برای یک دی وی دی فیلم ( چه خبره توی ایران ما یک دلار میخریم ) اما وقتی به کادویی میرسه آدم تعجب میکنه . کاملا قضیه بر عکس میشه .

وقتی میرن خونه هم مخصوصا اگه برای بار اول باشه یک گل یا شیرینی میگیرن . آخر سال تحصیلی (درست روز آخر سال ) یک کادو برای معلم میبرن . اما تا اونجایی که من دیدم نهایت خرجی که برای همین کادوی معلم میکنن ۱۰ دلاره ، حداکثر . یادم اومد که پارسال خواهرم و چند تا از خانواده های معلم بچه شون به همراه هم برای روز معلم یک سکه طلا خریده بودند و معلم بهش بر خورده بود که چرا اینقدر کمه !! کادوهای تولد و کریسمس هم همینطور ممکنه ۵ تا ۱۵ شاید نهایتا ۲۰ دلار بخرن . اصولا نسبت قیمت کادوهاشون به درآمدش خیلی پایین تر از ما توی ایرانه . در مورد بچه دار شدن هم یک رسمی هست به اسم

baby shower

که نمیدونم توی کانادا هم رسمه اما در کل شنیدم که بعضی جاها از جمله آمریکا وقتی مادر حامله به ۸ ماهگی میرسه و تقریبا مطمئن میشن که بچه سالم به دنیا میاد یک مهمونی میگرن و همه مهمونها وسایل لازم برای بچه رو میارن و بعد هر چی کم و کسر بود پدر و مادر بچه میرن میخرن .

آهان یک رسم دیگه هم بیشتر توی آمریکا ست اما انگار اینجا هم بعضی ها این کارو میکنن . زمان عروسی عروس و داماد میرن توی یکی از فروشگاههای زنجیره ای که خیلی جاها شعبه داره و چند تا وسیله رو نشون میکنن و به صاحب قروشگاه اعلام میکنن . این وسایل میره توی لیست این زوج و بهشون تعدادی کارت فروشگاه داده میشه . بعد اونا توی پاکت کارت دعوتشون کارت اون فروشگاه رو میگذارن و به مهمونها میدن که ما اینجا رجیستر شدیم . مهمونها میرن توی هر کدوم از مراکز اون فروشگاه و میپرسن فلان زوج چیا میخوان ؟ بهشون لیست میدن . حالا مثلا اگه یک دستگاه قهوه باشه که همه پولشو میدن و اون کادو به اسم اون خانواده میشه . یا مثلا یک ماشین لباسشوئی هست و گرونه میگن ما اینقدرشو میدیم و یا بقیه ،بقیه پولشو میدن یا اینکه بعد عروس و داماد میان بقیه اش رو میدن و صاحب میشن و بعد از طرف فروشگاه بهشون توی یک لیست اعلام میشه که کیا چه چیزهایی رو برواشن خریدند و میتونن ببرن .

من دیگه بیشتر از این سوادم نمیرسه . منتظر نظرات و اصلاحات باسواد دارترها هستم

یادداشت امروز



- ببینم سلیقه داشتن به اینه که مثلا رنگ بلوز من با رنگ کفشم و با رنگ بند کیفم هماهنگ باشه ؟ خب این سلیقه هست اما فقط همینه ؟ خونه آدم چطور باید مرتب باشه یا نه دیگه اون مهم نیست ؟ آشپزی چی ؟ اونهم جزو سلیقه است یا نه ؟ نظافت خونه چی ؟

من اصلا ادعایی در مورد سلیقه ندارم . هر وقت که کسی در خونه ام رو بزنه و باید تو میبینه که مثل جیگر زلیخا ست . شرمنده چیکار میتونم بکنم . اما رنگ بلوز و پاشنه کفشم هم با هم ست نمیکنم . کار کسانی که یک قسمت قضیه رو میگرین و بقیه قضایا رو ول میکنن هم به نظرم منطقی نمیاد . همین

این به خاطر این بود که یکی از نزدیکان درست مثل پاراگراف اوله . متاسفانه بعضی اوقات هم یک مقدار رفتارهای تحقیر آمیز در مورد دیگران ازش دیده میشه اما اگه کسی بخواد به خونه داریش نمره بده متاسفانه از بیست پنج هم نمیگیره .

- در موردی اون مطلبی که توی پست قبلی نوشتم . یک چیزی رو باید اضافه کنم . درسته که اینجا دخترها و پسرها سخت تر با هم دوست میشن اما شاید به همین دلیل باشه که مثلا فلانی ۴ تا دوست دختر داره معنی نداره ( اینا چیزهای کلی هستن اما حتما استثنا هم وجود داره ) و در ضمن یکی از مهمترین مسائل این که پسرها دوست دخترشون رو ول نمیکنن تا با اونی که مامانشون براشون خواستگاری کرده ازدواج کنن . اگه بخوان ازدواج کنن با همونی که با خودشون گشه ازدواج میکنن نه مثل ایران که پسرها ترجیح میدن اونی که توی دست دیگران رو بوده بگیرن و خودشون رو به نفهمی بزنن .

- در مورد رسم و رسوم اینجا پرسیده بودین . من زیاد نمیدونم چون زیاد رفت و آمد نداریم اما همونهایی که میدون رو دفعه بعد مینویسم . فعلا اگه دیربرم آرتا و شادمهر همدیگره کشتن !!!

سرویس غذا خوری و ...



- آقا به نظر شما این چقدر منطقیه ؟ یکی حدود ۵ دست سرویس غذا خوری کاممممممممممل داشته باشه ( این کامل یعنی بعضی هاش همرا با فنجون و لیوان و قس علیهذا باشه ) اما دوبار بری خونشون مهمونی هر دوبار توی ظرف یک بار مصرف غذا بخوری !!!!

من اصلا از ظرف یک بار مصرف بدم نمیاد به نظرم خیلی معرکه است گرچه دوستداران محیط زیست باهاش مخالفند اما مشکلم سر داشتن اون همه ظرفه که نمیفهمم به چه درد میخوره .

- داشتم پیاده راه میرفتم دیدم سه تا آقای ایرانی با هم ایستاده اند . دوتاشون به یکی دارن میگن برو ، برو ببینیم چکار میکنی ، برو . من نمیدونم چی شد که یک کم معطل شدم و وقتی به راهم ادامه دادم دیدم یک دختر خیلی جوون دم یک دستوران ایستاده لباسش خیلی باز بود کاملا توجه منو جلب کرد و سنش هم خیلی کم بود مثلا حداقل ده سال از من کوچکتر بود و معلوم بود منتظر کسی هست . یکی از همون آقایون ایرانی که حداقل از من ده سال بزرگتر بودند رفته پهلوی اون و داشت بهش پیشنهاد میداد که به یک مشروب دعوتش کنه . دختره همچین به آقاهه نگاه میکرد که اگه من جای اون مرده بودم آب میشدم میرفتم توی زمین . و میگفت نه نمیخوام اما قیافه اش جوری بود که اصلا تو چه جوری به خودت اجازه میدی منو دعوت کنی . راستش حالم به هم خورد .

یک بابایی میگفت اینجا به پسرهایی که به حالت مجرد میان خیلی سخت میگذره . اینجا مثل ایران نیست که دخترها زرت با هر پسری که طرفشون اومد دوست بشن ( خیلی جالبه بابا ) و شماره تلفن دادن توی خیابون و از این قضایا هم نداریم . باید با یک خانمی توی محیط کار یا تحصیل آشنا شد تا بشه باهاش دوست شد و در مورد کسی که از ایران اومده به دلیل محدودیت دایره اجتماعیش قضیه محدود میشه . برای همین هم تنهایی بهشون خیلی سخت میگذره . خلاصه پسرهای مجرد قدر ایران رو بدونن که احتمالا اونجا بیشتر بهشون خوش میگذره

Thursday, August 2, 2007

در هم




یک روز مرخصی گرفتم که آرتا رو ببرم برای جلسه اول گفتار درمانیش . جلسه ساعت ۱۰ بود تا ۱۱ . بچه ها از خواب ساعت حدود ۹ پا شدند و تا کارهاشون رو بکنم و بریم همون ۱۰ رسیدیم . جلسه شروع شد و آرتا انقدر اونجا حرف زد که به بچه های دیگه مهلت حرف زدن نداد بعد اومدیم خونه و از همون مرکز بهمون زنگ زدند که آرتا معلومه تازگیها خیلی پیشرفت کرده و این کلاس به دردش نمیخوره ما براش یک کلاس خصوصی میگذاریم اما تعداد جلساتش به حای هشت جلسه میشه ۴ جلسه . فکر کنم روشون نشد بگن که این به کسی مهلت نمیده . نمیدونم پر حرفیش به کی رفته !!!! از دیوار صدا در بیاد از من در نمیاد بعد از نهار هم رفتیم کتابخونه و بچه ها توی یک برنامه قصه و کاردستی اونجا شرکت کردند و بعد اومدیم خونه و بچه ها مایو پوشیدند رفتیم یک پارکی که برای آب بازی درست شده . اینجوریه که استخر نداره اما از زمین کلی فواره زده بیرون و بچه ها مایو میپوشن و میرن وسط این فواره ها و آب بازی میکنن . به اونها خیلی خوش گذشت اما من هلاک شدم از خستگی . شبش هم آرتا بهانه میکرد که مامان فردا نرو سر کار ، بابا میره سر کار تو بمون خونه !!!! معلوم بود بهشون خیلی خوش گذشته اما من اگه بخوام هر روزم این جوری باشه به یک هفته نرسیده کارم میکشه به بیمارستان .

ساروی کیجا در مورد لباس پوشدن توی محل کارش نوشته بود . خب منهم میخوام بنویسم . چیه تا حالا آدم بی خلاقیت ندیدین که ایده از کسی کش بره ؟

اول که رفتم سر کار توی اون شرکت مزخرف قبلی بود . کلا ۴-۵ نفر بودیم و غیر از من فقط یک خانم دیگه بود که سنش خیلی از من بیشتر بود . منهم اصولا اهل قرتی بازی نیستم و کسی هم نبود که ازش الگو بگیرم . نه آرایش میکردم و نه خیلی به لباسم توجه میکردم . بیشتر اوقات هم با شلوار جین و کفش ورزشی میرفتم . آخه کلی پیاده روی داشتم . یک روز رئیس شرکت خیلی ملایم بهم گفت جمعه ها میتونین جین بپوشین ! یعنی بقیه روزها نپوش و من سعی کردم یک کم رسمی تر برم اما واقعا سخت بود . اصولا لباس زیادی با خودم از ایران نیاورده بودم و به جز چیزهای ضروری که برای زمستون لازم داشتیم چیزی نمیخریدیم و خیلی حق انتخاب نداشتم . تا اینکه اون شرکت رو انداختم توی زباله دانی تاریخ ( یکی از بهترین تصمیم های عمرم بود ) و یک کم بیکار شد . اون موقع چون امین سر کار میرفت از اون حالت دست به عصا خارج شده بودیم اما چون به فکر رفتن به ایران افتاده بودیم هر چی خرید میکردم سوغاتی بود . اولین بار هم که آدم میخواد ایران بره خیلی سخته باید برای همه سوغاتی بگیره حالا دفعات بعد قضیه کم رنگ تر میشه . خلاصه بعد هم کارم شروع شد و وقتم کم اما سعی کردم دیگه خودمو بندازم توی خط خرید تا از اون کمبود امکانات در بیام .

اینجا خیلی رسمی نیست . وسط هفته هم میتونی خانم و آقای همکار رو ببینی که با شلوار جین اومدند یا شلوار کوتاه . البته باز هم جمعه ها خیلی ملت راحتند و انگار از قفس آزاد شدند دمپایی ابری هم میشه توی پای بعضیها دید ! یک خانم همکار دارم که مال هنگ کنگه و همیشه با لباسهای گشاد و شلوار جینی که داره روی زمین کشیده میشه میاد آرایش نمیکنه و به غیر از حلقه اش هیچ تزئیناتی نداره . فکر میکنم سرپرست یک پروژه هم هست . یک خانم دیگه هم هست که مال بنگلادشه و هر روز با یک لباس خیلی شیک میاد اصلا تیپش اغراق آمیز نیست با اینکه خیلی به ظاهرش میرسه . همیشه کفشش پاشنه فکر کنم ده سانتی داره . گردنبند و گوشواره و کفشش همرنگ لباسشه و آرایش کامل هم میکنه . من یک چیزی این بینابینم . هر روز لباسی که با روز قبل فرق داشته باشه میپوشم . سعی میکنم کفشم پاشنه بلند باشه اما شرمنده با چهار سانتیش هم به زور میتونم راه برم بیشترش رو که حرفش رو هم نزن . آرایش میکنم نه خیلی زیاد البته مسلما ماتیکم وسط راه رسیدن به شرکت پاک شده و دیگه هم عادت ندارم دوباره بزنم . ایران که بودم یک مقدار بدلی جات خریدم و البته مقداری هم کادو گرفتم که سعی میکنم اگه به رنگ لباسم بیاد ازش استفاده کنم اما بسیار تازه کارم و معمولا یادم میره . در کل به قول یک خانمی از دوستامون که از من سنش بالاتره و قبل از انقلاب دانشگاه رفته و شاید کار کرده (مطمئن نیستم ) میگفت عین قبل از انقلاب خودمونه که اگه بخواهی یک مقدار روت حساب کنن و جدی بگیرنت باید به ظاهرت برسی . و فهمیدم که یکی دیگه از حسنهای انقلابمون این بوده که مردم شرتی پرتی بشن .

فعلا همین

یادداشت امروز



یک موقعی یک دفترچه یادداشت کوچیک توی کیفم داشتم . خیای چیزها رو توش مینوشتم از جمله هر وقت چیزی به یادم میومد که می خواستم تو وبلاگم بنویسم یک اشاره ای بهش میکردم تا بعد که نشستم پای کامپوتر یادم بیاد چی بوده . برای همین هم مطلب بیشتر برای نوشتن داشتم . دوباره میخوام همین کارو شروع کنم . مخصوصا که رویا جونم برام دوتا از همون دفترچه ها خریده

با یک بنده خدایی حرف میزدم . میدونستم طرف یک پسر داره که امسال میره کلاس سوم دبستان یعنی ۸ سالشه و بعد طرف گفت که ما الان ۷ ساله ازدواج کردیم ! خب من نخواستم دهاتی بازی در بیارم و هیچی نگفتم بعد یک بار دیگه تعریف میکرد که آره من وشوهرم با هم دوست بودیم و با هم زندگی میکردیم و من حامله شدم و بعد مهاجرت کردیم اینجا و بعد از اینکه پسرم به دنیا اومد ما تصمیم گرفتیم عروسی کنیم و رفتیم عروسیمون رو ثبت کردیم . من هم خیلی عادی گوش میدادم یعنی من خیلی شیک هستم و این موضوع برای من خیلی عادیه . مدتها بعد وقتی که سالگرد ازدواج ما گذشت و من بهش گفتم که فلان روز دهمین سالگرد ازدواج ما بوده گفت یعنی ده ساله شما عروسی کردین ؟ گفتم آره . گفت خب چند وقته با هم زندگی میکنین ؟ گفتم خب گفتم که ده ساله دیگه . گفت نه یعنی چقدر قبل از عروسیتون با هم زندگی میکردین ؟ گفتم هیچی . حالا اون قیافه اش این طوری شد که یعنی چی ؟ تر خدا شانس مارو ، ما رفتیم زیر سوال !!! پرسید پس اگه شما ها با هم زندگی نمیکردین از کجا فهمیدین که میتونی با هم ازدواج کنین !!!! من براش کلی آسمون و ریسمون بافتم اما خودم هم موندم که ببین حالا تو باید خودت رو توجیح کنی . خیلی با نمک بود

Sunday, July 29, 2007

یادداشت امروز



استخر پارتی و باربیکیو دعوت داشتیم . البته استخرش رو فقط بچه ها رفتن و چون عده شون هم به چهار نفر رسید حسابی بازی کردند و خوش گذشت . آخرش هم دختر تین ایجر صاحبخونه با دوستاش رفتن و حسابی شلوغ کردن . بد نبود به بچه ها خیلی خوش گذشت البته چون استخرش روباز بود و هوا هم زیاد گرم نبود حسابی یخ کردند .

یادم رفت بنویسم که توی هواپیما در سه تا از پروازهام هر صندلی یک مانیتور داشت و میشد فیلم مورد علاقه ات رو انتخاب کنی و ببینی . اولین فیلم هم ۳۰۰ بود . خیلی خواستم خودمو راضی کنم و اینجا که برای دیدن فیلم نباید پولی بدم بشینم و ببینمش (چون هیچ گونه کمک مالی به سازنده فیلم نمیخوام بشه ) اما بازم حوصله حرص خوردن نداشتم و ندیدمش برای هم اولین فیلمی که انتخاب کردم یک شب در مو-زه با بازی بن استیلر بود که خیییلی ازش خوشم اومد . این مال پروازم از اینجا به امستردام بود که اولش جون کندم بخوابم و نتونستم و بعد نشستم این فیلم رو دیدم . بعد توی فرودگاه یک محلهایی مخصوص خواب بود با از این صندلیها که روش تقریبا به حالت دراز کش میشه نشست و اونجا شاید یک تا دوساعت خوابیدم . توی پرواز بعدی هم دلم میخواست بخوابم که باز به دلیل فشردگی جا نتونستم و نشستم به دیدن فیلم Dre-am girls و به این نتیجه رسیدم که چون فیلم شیکاگو موزیکال بوده بعدش خواستن به هر بدبختی فیلم موزیکال بسازن مثل این و مولن رو-ژ و توی هر دوتاش گند زدند . برعکس خود فیلم شیکاگو که من واقعا ازش خوشم اومد . توی پرواز برگشت هم اولین هواپیما مونیتر اختصاصی داشت که گذاشتم ماری آنتو-انت رو دیدم و وقتی تموم شد قیافه ام اینجوری بود که خب چی ؟ و به این نتیجه رسیدم که چه خوبی بابای آدم فیلمساز باشه تا آدم بتونه مثل سوفیا کاپولا هر چیز بی سر و تهی رو بسازه .

از وقتی هم برگشتم فیلم ماسک رو دیدیم . حالا میگین ای ندید بدید این که مال شونصد سال پیشه . خب چیه تا حالا ندید بدید ندیدین ؟ خب ندیده بودمش و بچه ها انقدر کیف کردن که تاروزی که فیلم دستمون بود تقریبا یک روز در میون میگذاشتنش و میدیدنش . بعدش هم داوینچی کد رو دیدم و واقعا به تمام معنا کیف کردم و فهمیدم که سطح تحمل کلیسای مسیحیان بسیار بالاتر از مسلمونها است که دیگه یک همچین فیلمی رو هم یک نموره اعتراض میکنن و تموم میشه اما اگه یک همچین داستانهایی برای پیغمبر مسلمونها کسی در میاورد حداقل عقوبتش حکم اعدامش بود .

خب دیگه از محل کارم بگم . خوبه و خوبه و خوبه . روز به روز بهتر میشه و هر روز صبح با اینکه سختمه از خواب پاشم اما بعد از اینکه پامیشم دیگه با حس خوب و علاقه حاضر میشم میرم سر کار . یک همکار هندی الاصل کنار من هم که هر روز دو جمله فارسی از من یاد میگیره . اولش ما با هم توی یک گروه بودیم اما اونو منتقل کردند به یک گروه دیگه . روز مهمونی ما سه نفر که توی یک گروه هستیم خوستیم با هم عکس بگیریم اون هم اومد من هم گفتم تو برو بیرون یک عکس از گروه ما باشه ، خندید و نرفت هی من گفتم و اون خندید بعد دید که نه من دارم جدی میگم نه تنها نرفت بلکه با فارسی برگشت به من گفت : میزنم تو سرت ! اون یکی همکارم که ایرانی هست خیلی خوشش اومد که انقدر به جا از دانش فارسیش استفاده کرد

به زودی سه ماه کارم تموم میشه و این خیلی خوبه . یک سری تعطیلات رو حقوق میگیرم . بیمه دندونپزشکی و دارو برای هر چهارتامون شروع میشه و بیمه عمر و بازنشستگی برای خودم .

Thursday, July 26, 2007

اسباب کشی



خب با اجازه بزرگترها میخوام وبلاگم رو به بلاگفا اسباب کشی کنم . با توجه به بلاهایی که از پرشین بلاگ کشیدم ترجیح میدم اینجا رو به صورت بک آپ داشته باشم اما از بلاگفا به عنوان اصل کاری استفاده کنم . سیستم فارسی نویسیش راحت تره . سیستم کامنتش هم راحت تره . دیگه هر دفعه هم نباید اسم و مشخصات تایپ کنی (البته امیدوارم ) خودش تو حافظه اش بمونه .
آدرسش هم که معلومه همینی که اینجا هست دات بلاگفا یعنی
http://haghighifamily.blogfa.com
سعی میکنم همینی که یک کم سر از کارش در آوردم یک عکس از بچه ها بگذارم

خب اینا رو هم بگم :
آخر هفته گذشته سرما خوردم و حسابی حالم بد شد . هیچ چیز خاصی نبود ، نه تب داشتم نه آبریزش بینی زیاد . اما هم بدنم خیلی درد میکرد و هم خیلی شل و بیحال بودم برای همین تمام شنبه رو خوابیدم البته چشموتن روز بد نبینه ساعت دو سه بعد از ظهر نمیشد به خونه نگاه کرد انقدر که وضع اسفناک بود . خدائیش از اون روزها بود که کارد میزدی منو خونم در نمیومد. خلاصه خودم رو جمع و جور کردم و دوشنبه که رفتم سر کار رئیسم گفت چی شده تو که خوب بودی ؟ گفتم توی تعطیلات سرما خوردم . گفت بدنت بازم داره در مقابل اومدن به تورنتو مقاومت میکنه و میخواد برگرده ایران مشکلت همینه !!
خیلی هم بی ربط نگفت
راستش یک خلا ای توی خودم احساس میکنم . واقعا نمیدونم بگم که کاشکی ایران نرفته بودم یا نه اما حسابی این مسافرت توی دلم رو خالی کرد و در مقابل با همه مشکلات و بدیهایی که توی سیستم اون مملکت میبینم نمیتونم حس کنم ازش جدا هستم . واقعیتش اینه که یک نفر که معلوم بود داره به مهاجرت فکر میکنه ازم پرسید حالا بعد از یک سال زندگی اونجا به نظرت کار خوبی کردی رفتی ؟ گفتم نه به نظرم این کاری بود که باید انجام داد
گفت یعنی ما هم بیایم ؟ گفتم راستش به نظر من هر کس میتونه باید بیاد . واقعا هم به این موضوع اعتقاد دارم . ام به قول سایت بی بی سی نسل اول مهاجرها نسل سوخته است (اینو بازم نوشته بودم ؟) حالا برای اونهایی که نخوندن بگم که این نسل نه توی مملکت جدید خوشبخته چون بدبختیهای مملکتش رو میبینه و به حال مردمش غصه میخوره و دلش هم پیش اون ریشه هایی هست که اونجا داره و اگه برگرده به مملکت خودش برای زندگی هم باز خوشبخت نخواهد بود چون دیگه سختشه که توی شرایط بدتر از مملکت پیشرفته زندگی کنه . اما نسل دوم به بعد این مسائل برطرف میشه و خوشبخت میشن . این نسل اول باید فداکاری کنه تا نسلهای خوشبخت بشن
نمیدونم چی بگم اما واقعا دلم به حال اون مردم و اون مملکت میسوزه

یک چیز هم بگم دلتون مثل من باز بشه
امروز مهمونی شرکتمون بود . به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیسش گرفته بودن . خوش گذشت . به همه یک تی شرت متحد الشکل داده بودند با آرم مخصوص . موسس شرکت هم که الان فقط گهگداری به شرکت سر میزنه اومده بود . ازش خواستم با ماژیک روی تی شرت منو امضا کنه که اینکارو کرد . بعد یک تی شرت گذاشتند روی یک میز و همه همکارهای امضا کردند (مثل اینکه حدود 150 نفر باید باشن ) تا بهش به عنوان یادگاری بدن چون دیگه نمیخواد اصلا بیاد شرکت . بعد یک عکس دسته جمعی گرفتیم . چند تا مسابقه گذاشته بودند که توش شرکت کردیم و بعد با اتوبوس برگشتیم محل شرکت تا برگردیم خونه . از اون مهمونی های حسابی راحت بود که بیشتریها با صندل و شلوار کوتاه اومده بودند . جواب مسابقه ها رو بعدا میگن تا جایزه هاش رو بدن اما یک دی وی دی پلیر همونجا قرعه کشی کردن و خوشبختانه به کسی افتاد که خیلی برای این مهمونی کار کرده بود .

خب فعلا

Tuesday, July 24, 2007

نظر سنجی



دوستای عزیزم سلام . یک نفر نوشته بود که این صفحه درست باز نمیشه . خیلیها هم بهم گفتند که صفحه کامنتت باز نمیشه . من اومدم بپرسم به غیر از پرشین بلاگ ، هوستینگ خوبی سراغ دارین که ترجیحا فارسی نویسیش مثل پرشین وابسته به خود سیستم نباشه و بتونم بعضی اوقات از شرکت هم یک دستی توش ببرم ؟

ممنون میشم بگین

پ . ن در ضمن چند تا از دوستان از من ای میلم رو خواسته بودند
tamehr@gmail.com
ای میلم هم نشون میده بچه ذلیلیم !!

Saturday, July 21, 2007

گزارش ما



خب سلام به همه
من حال و روز بسیار بدی رو پشت سر گذاشتم ولی خدا رو شکر زنده ام . قضیه این بود که دو شنبه شب دچار یک سر گیجه بسیار بدی شدم و با خودم گفتم اگه زود بخوابم درست میشه . زود خوابیدم اما صبح با همون سر گیجه بلند شدم . رفتم یک داروخانه بهم یک قرص پیشنهاد کرد و گفت این خوبه اما باعث خواب آلودگی میشه برای همین هم من فقط نصف اون قرص رو خوردم و رفتم سر کار . هیچ اثری نکرد و حالم به همون وضع موند . رئیسم گفت پاشو برو خونه حالت بده و چون واقعا درست نمیتونستم کاری بکنم برگشتم خونه و منتظر شدم تا امین بیاد و بچه ها رو سپردم بهش و رفتم بیمارستان . چشمتون روز بد نبینه اینجا بیمارستان رفتن همان و معطل شدن اساسی همان . فکر کنم 4 ساعت بیمارستان موندم . انواع نمونه ها رو برای آزمایش گرفتند ، نوار قلب گرفتند و یک معاینه مفصل مغزی ( به نظرم ) کردند و آخرش دکتره گفت هیچ مشکلی نمیبینم به احتمال زیاد به خاطر مسافرتت و تغییر ساعت خوابت این طور شده و یک دارو برام نوشت که این رو بخور اما دیگه خیلی دیر شده بود و داروخانه ها تعطیل بودند و من هم تنها بودم و بدون ماشین دیگه نمیخواستم برم دنبال داروخانه شبانه روزی بگردم برای همین یک راست اومدم خونه و از همون قرص صبح یک دونه کامل خوردم و خوابیدم و خدا رو شکر صبح که پاشدم سرگیجه برطرف شده بود . اما توی همین مدت کوتاه بهم خیلی سخت گذشت .اصل قضیه این بود که من رفتم ایران و توی اون 12 روزی که ایران بودم شاید دو شب خوابم درست بود و بقیه شبها یا دیر خوابم میبرد یا زود میخوابیدم و نصفه شب بیدار میشدم . بعد تا اومد تنظیم بشه برگشتم و بازم ساعتم به هم خورد و دیگه خیلی بهم فشار اومد .

به طرز عجیبی کمپ تابستونی شادمهر کنسل شد . قضیه رو خیلی وقت پیش بهمون خبر دادند و گفتند منتقلش میکنیم فلان کمپ . ما دیدیم توی کمپ جدید برای آرتا برنامه ای وجود نداره . گفتیم ما میخواهیم جایی باشه که دوتائیشون با هم باشن . این قضیه کش پیدا کرد تا از مسافرت اومدیم و دیدیم هیچ خبری نیست . شاید اولین باری بود که توی این مملکت کارمون به خنس میخورد . از اون طرف قبل از ایران رفتن توی بورد خونه مون آگهی استخدام
baby sitter
داده بودیم . نمیدونم به فارسی چی میشه گفت آخه دیگه بچه ها توی سنی نیستن که بشه گفت پرستار دارن . خلاصه یک مادر و دختر ایرانی داوطلب شدند . دختره کلاس 10 هست و دوست داشت برای تابستون کار کنه . مادره هم گفت من ساپورتش میکنم مخصوصا اگه بخواهیم بچه ها رو ببریم بیرون ( که من گفتم نمیخوام دخترت تنها بچه ها رو بیرون ببره ) خلاصه کمپ هم که تعطیل شد و ما دست به دامن اینا شدیم . کارشون رو شروع کردند . دختره که اسمش بیتا است خیلی بچه دوسته و حسابی با بچه ها اخت شده جوری که بعد از دو سه روز وقتی من میرسیدم آرتا لب و لوچه اش آویزون میشد که نمیخوام بیتا جون بره . حالا نمیدونم برای هفته های بعد چکار کنم . ممکنه تمام تابستون بگم اینا از بچه ها نگهداری کنن . یک پسر حدود 12 ساله هم داره و بعضی اوقات که همه با هم پارک میرن خیلی بهشون خوش میگذره . البته اگه تمام وقت بخوان ازشون نگهداری کنن برای ما هزینه زیادی میشه اما چون موقته و فقط برای تابستونه مشکلی نیست .

کارم هم خوبه و ملالی نیست جز اینکه بعضی اوقات حس میکنم زیاد ازم انتظار دارن و حسابی به خودم فشار میارم تا کم نیارم . البته در کل این قضیه خوبه . بهتر از اینه که روی آدم حساب نکنن . خوشبختانه یک همکار ایرانی دارم که توی گروه خودمونه و حسابی کمکم میکنه تا بتونم کارم رو درست انجام بدم . اون توی ین شرکت 6 ماه بیشتر از من سابقه داره و به روال کارها واردتره . هفته دیگه هم مهمونی باربیکیوی شرکت هست و من حسابی هیجان زده ام .

حرف زدن آرتا توی این یک ماهه که ایران بودند خیلی فرق کرده و الان جمله های بلند و درست میسازه . واقع فکر میکنم سالی یک بار ایران رفتن برای اونها لازم تر از ما باشه .

فعلا همین

Friday, July 13, 2007

آزادی



اصولا وقتی بحث آزادی پیش میاد همه فکر میکنن توی ایران آزادی وجود نداره اما بگذارین براتون بگم چه چیزهایی توی ایران آزاده گه مردم خیلی کشورها حتی جرات ندارن به اون چیزها فکر کنن

شما توی ایران میتونین

1-از جدید ترین فیلمهای داخلی و خارجی و نرم افزارها کپی بگیرین و بدون ترس و واهمه برین سر کوچه بفروشین

2- راننده هر ماشینی آزاده چه برای درآمد چه برای چیزهای دیگه جلوی پای مردم بوق بزنه واونا رو سوار کنه

3- پیاده ها مجبور نیستن دنبال محل عبور عابر پیاده بگردن. اونا آزادن هر کجا که دلشون خواست از خیابون رد بشن

4-راننده ها مجبور نیستن حواسشون به پیاده ها باشه . حتی اگه طرف روی خط عابر پیاده است میتونن گازش رو بگیرن و یک چراغ هم به علامت تهدید بزنن

5-مادر و پدرها آزادن بچه هاشون رو کتک بزنن . پدرها که میتونن بچه شون رو بکشن و چون خودشون مالک خون بچه هستن کسی نمیتونه براشون تقاضای قصاص بکنه

6-هر کارمندی حتی به دلیل اینکه از چشم و ابروی ارباب رجوع خوشش نیومده آزاده که کارش رو انجام نده

7-مغازه دارها آزادن هر جور دلشون خواست جنسشون رو ارائه بدن . مثلا چند تا مغازه رفتم . میگفتن پرو ممنوعه، جنس فروخته شده رو پس نمیگیریم و عوض هم نمیکنیم!

8-هر آقای آزاده که به هر خانمی متلک بگه . احیانا تنه بزنه و قس علیهذا

9-راننده تاکسی حق داره که خالی بره و مسافر سوار نکنه

10- صاحبخونه ها حق دارن که اجاره رو هر چقدر که دلشون خواست برای تمدید قرار داد اضافه کنن

11-پلیسها آزادن که جریمه راننده ها رو به صورت نقدی (!!!!) و با تخفیف بگیرن

12-مدرسه ها و مهد کودکها حق دارن که اگه بچه ای شیطونی کرد بندازنش بیرون و یا سال بعد ثبت نامش نکنن و البته اینو با افتخار هم اعلام کنن

13-اگه یک آدمی با یک تریلی پول نقد بره که یک حساب بانکی باز کنه یک نفر ازش سوال نمی کنه این پولو از کجا آوردی . اون آزاده که این پول رو داشته باشه و به کسی هم جواب نده

14- توی هر مکان عمومی و یا خصوصی سر بسته و سر باز هر چند آدم نشسته باشن مهم نیست . هر کی بخواد میتونه سیگارش رو در بیاره و دودش رو به حلق بقیه بده

بحث رو به همینجا ختم میکنم . اگه کسی روی هر کدوم از این موارد شک داره بگه که من براش شاهد مثال بیارم

من اومدم تورنتو



سلام

من در تورنتو به سر میبرم.
سفر بسیار خوب و بسیار خسته کننده ای بود . خسته کننده به خاطر اینکه خیلی کوتاه بود و خب مسافت خیلی زیاد . مرده شور هواپیما های
KLM
رو هم ببرن که منو اگه بکشن هم دیگه باهاش پرواز نمیکنم . جای پاهاش انقدر کم بود که وقتی جلویی صندلیش رو میداد عقب واقعا تا توی دماغمون میومد . خفه شدم . فکر کنین 8 ساعت پروز با این وضع . یادمه بچه بودیم میگفتیم
KLM
مخفف اینه : ..ون لق مسافرها !!!! و واقعا اینو درک کردم که این قضیه کاملا جدیه .

کلی چیز دارم بنویسم . از دوستها و فامیلهای که دیدم . تعجب از چیزهایی که فقط یک سال ازشون دور بودم . اما الان خیلی خسته ام . فقط بگم که این دفعه خداحافظی برام سخت تر از دفعه پیش بود . شاید به خاطر اینکه دفعه پیش انقدر نگران آینده بودم که این قضیه برام کم رنگ شده بود . بهم خیلی خوش گذشت در عین اینکه خسته شدم . دوست عزیزم رویا رو کم دیدم در صورتیکه دلم میخواست حداقل یک نصفه روز فقط با هم باشیم و حرف بزنیم که نشد . به طرز مشخصی برای بعضی از فامیلها مثل شوهر خواهرم و برادر امین و خانمش عزیز شدم و کلی بهم لطف کردند . حق امضاهای شهرداریمون رو فروختیم و بیشتر از هزینه مسافرتمون در آمد کسب کردیم .
و فعلا همین

Saturday, June 30, 2007

دارم میرم به تهرون



خب اولا که عنوان بالا فقط با ریتم اهنگ اندی خونده میشه و لاغیر . اما مهمتر از اون اینکه

دارم میرم به تهرون

من چند ساعت دیگه میپروازم و میرم . آقای همسر پریروز اومدند و بچه ها الان خونه مادربزرگشون هستند . ظاهرا خوبن ، باهاشون صحبت کردم و بد نبودند .

همین

Sunday, June 24, 2007

توضیح و یادداشت امروز

1-Hitch (will sm-ith)
2-Kontroll
3-Artificial Inteligence
4-Mrs Doub-tfire (Rob-in willi-ams)
5-sleepy hollow (John-ny dep-p)
6-Spy Game (Robe-rt redf-ord Bra-d pi-tt)
7-Mona lisa Smile(Jol-ia Robe-rts)
8-She's the m-en
9-Mou-lin rouge(Nic-ole Kidm-an)
10-st-ep up
11- Chicago (ren-e zellwe-ger-Cather-ine zet-a jon-es)
12- Gone in 60-secounds (Ange-lina jol-ie-Nico-las ca-ge)
13-Last Samu-rai(Tom Cru-ise)
14-Pirates Of The Carib-bean (Johnn-y De-pp)
15-Tomb rider(Angel-ina Jo-lie)
16-The Davi-nci Co-de(Tom han-ks)
17-Elizabeth




سلام
به علت اینکه یک سری اسامی انگلیسی میخواستم اینجا بگذارم که هی ترتیبش عوض میشد (به خاطر کد مخصوص فارسی نویسی که همیشه اول نوشته هام میگذارم ) مجبور شدم اون اسامی رو اول و قبل از کد بگذارم تا اینجا توضیح بدم .این چند وقته یک کار خوبی که کردم کلی فیلم از کتابخونه و مرلین گرفتم و دارم میبینم . میخواستم توی یک دفتری چیزی اسماشون رو بنویسم اما بعد دیدم خب اینجا هم دفتر خاطراتمه دیگه همینجا بنویسم (رجوع شود به بالای صفحه )


خب توضیحات مربوطه : فیلمهای شماره یک تا یازده رویت شده - بین اسمهای معروف خط فاصله گذاشتم که یک موقع خدای نکرده وبلاگم فیل تر نشه . شماره های 3 و 4 رو قبلا از تلویزیون ایران دیده بودم اما میخواستم قسمتهای سان سور شده اش رو ببینم . شماره 11 رو هم قبلا دیده بودم اما باز میخواستم ببینم . اگه بخوام بگم کدومشون خوب بود باید بگم تقریبا همه شون اما اگه دلتون میخواد یک فیلم پر معنا ببینین شماره هفت رو شدیدا توصیه میکنم . از اون فیلمهایی بود که تا مدتها داشتم بهش فکر میکردم . و اگه میخواهین از ته دل بخندیدن البته لودگی هم نبینین شماره هشت رو توصیه میکنم که خیلی خوشم اومد . خدائیش از دیدن شماره نه هم خیلی حالم گرفته شد چون انتظار داشتم انقدر خسته کننده نباشه .


برای این هفته هم چند تا فیلم دیگه دارم که بعد ببینمشون و اسماشون از شماره 12 هست تا آخر
شاید به نظرتون حنده دار بیاد که مثلا این شماره دوازده رو هنوز ندیدم . فیلم مال عهد دقیانوسه . اما خب دیگه حتی داره کم کم یادم میره که سینما چه جور جایی بوده . آخرین باری که رفتیم سینما قبل از تولد آرتا بوده . فیلم دیدن توی خونه هم معمولا نمیشد چون باید موقعی میبود که بچه ها خواب هستن که اون موقع هم معمولا میرسیدیم به یک کم پای اینترنت نشستن و کاری انجام دادن و بعد هم از خستگی غش کردن اما دیگه میخوام تا این خونه
هستیم که کتابخونه اونطرف خیابونه مرتب فیلم بگیریم و ببینیم و این چند وقته رو جبران کنیم

یکی از دوستان کامنت گذاشته بود و ساروی کیجا هم برام ای میل داده که شعر پست قبلی مال پالو نروادا هست . خیلی ممنونم از توضیحتون که روشنم کردین

بعضی ها میگن کامنت دونیت باز نمیشه ، یک نفر هم گفته بود که آرشیوت باز نمیشه . به خدا من بی تقصیرم خودم میتونم این دوتا رو باز کنم . نمیدونم مشکل چیه شرمنده

یک هفته است که امین و بچه ها رفتن . برای من این یک هفته تجربه ای با دو وجه کاملا متضاد بوده. از یک طرف خیلی آزادم و هر کاری دلم میخواد میکنم . اگه میخوام بعد از کار برم کتابخونه یا برم بگردم یا برم خونه دوستم لازم نیست نگران چیزی باشم . از یک طرف هم اولهای رفتنشون این حس رو نداشتم چون بچه ها دورشون شلوغ بود و باهاشون که حرف میزدم خوب و خوش بودن اما امروز که با شادمهر حرف زدم کلی پای تلفن گریه کرد و بهانه های بیخود آورد که حسابی حال منو گرفت و منو برد توی خلسه . آرتا خوبه و هر وقت با هم تلفنی حرف میزنیم کلی برام زبون میریزه و با هم بازی میکنیم و میخندیم اما این پسر .... اصولا یکی از هزاران فرقی که دارن اینه . آرتا خیلی زود و راحت خودشو تطبیق میده اما شادمهر در هر تغییری کلی اذیت میشه و مارو هم اذیت میکنه . بزرگترین مشکلات ما باهاش هم پارسال بود که از ایران اومدیم بیرون . همیشه باید در وضعیت ثابت باشه وگرنه قاطی میکنه . اما آرتا که همه فکر میکنن انقدر به من وابسته است الان خودشو خوب تطبیق داده . خلاصه الان کلی حالم گرفته است


در مورد ارتباطم با اطرافیان بگم که اولش که احساس طرد شدگی کردم خیلی حالم گرفته شد و یک جورهایی توی خودم فرو رفتم . اما بعدش تصمیم گرفتم به خودم بقبولونم که اونها هم حق دارن کسانی که میخوان باهاشون رفت و آمد کنن رو انتخاب کنن . در ثانی راستش رو بخواهین از اینکه ارتباطم با دوتا از اون خانواده ها قطع بشه یک جورهایی بدم نمیاد . خانم یکیشون یک نموره خیلی زیاد اهل پز دادن و کوبوندن اطرافیانه و خب وقتی با من حرف میزنه و بقیه رو میکوبونه منهم فکر میکنم وقتی با بقیه حرف میزنه همینها رو در مورد من میگه .
یکی دیگه شون هم یک مشکل مالی بسیار بزرگ براشون پیش اومده که تمام زندگیشون رو تحت الشعاع قرار داده و روحیه افسرده ای داره . اوایل خیلی سعی کردم یک جورایی از این عوالم بیارمش بیرون اما تلاشم به جایی نرسید و حالا که خودش رابط رو قطع کرده شاید برای من هم بهتر باشه . کلا دارم سعی میکنم از تنهایی استفاده کنم و لذت ببرم . توی شرکت چندیدن نفر به طور غیر مستقیم ازم خواستن که برم و نهار رو باهاشون بخورم اما خدا رو شکر چون غیر مستقیم بوده من هم گفتم که من ترجیح میدم ساعت نهارم بشینم پای اینترنت و کارهای خودم رو انجام بدم . بنابراین هر روز تنهایی نهارم رو پشت میزم میخورم و بعد میرم بیرون از ساختمون یک قدمی میزنم و احیانا تلفنهام رو میزنم و بر میگردم سر جام . احساس راحتی هم میکنم و هیچ مشکلی ندارم . شاید ته دلم از اینکه با یک عده جور بشم و بعد اونا یا من بخواهیم ببریم میترسم .

به هر حال خوبم و ملالی نیست جز دوری از امین و بچه ها که دیگه دارم لحظه شماری میکنم برای دیدنشون

Wednesday, June 20, 2007

به آرامی




به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر.......

اگر سفر نکنی،
اگر چيزی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
زمانيکه خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگرهميشه از يک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهايي که چشمانت را به درخشش وا ميدارند
و ضربان قلبت را تندترمی کنند،
دوری کنی...
به آرامی آغاز به مردن ميكني
اگر هنگاميکه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل يکبار در تمام زندگيت
ورای مصلحت انديشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز کاری بکن!
امروز مخاطره کن!
نگذار که به آرامی بميری...
شادی را فراموش نکن

به سبک ساروی کیجا :
این متن با ای میل به دستم رسیده و نمیدونم نویسنده اش کیه

Monday, June 18, 2007

اندر فواید دعا



من خوبم . ملالی نیست جز دوری امین و بچه ها . اما انقدر برای خودم کار جور کردم که موندم چقدر آدم مجرد میتونه کار داشته باشه !!!! از همه مهمترش پروژه فیلم دیدنه . یک مقدار فیلم خوب گرفتم و هی میشینم میبینم .

یک چیزی اتفاق افتاده که اول یک داستانی رو در موردش میگم و بعد خودشو .

یک دوستی دارم به اسم خانم ح . بر عکس من که از اسم زایمان طبیعی هم مرگ میومد جلوی چشمام این دوست من دلش میخواست زایمانش طبیعی باشه . خلاصه طبق معمول همه حاملگی ها یک هفته به موعد زایمان میره برای چکاپ آخر . دکتر بهش میگه متاسفانه فکر نمیکنم بتونی طبیعی وضع حمل کنی . هم بچه هنوز کامل وارد لگن نشده و هم اینکه سرش بالاست و اینها احتمال رو میارن پائین . خلاصه موقع زایمان که میره بیمارستان بعد از یک سری مقدمات یکهو بچه اش میچرخه و سرش سمت دهانه رحم قرار میگیره و توی لگن قرار میگیره و طبیعی به دنیا میاد . چند روز بعدش این دوستم خونه مادرش بوده و در حال استراحت بعد از زایمان و داستان رو لابد برای بار شونصدم داشته تعریف میکرده که مادر بزرگش میگه چه ساعتی بود ؟ میگه مثلا فلان ساعت میگه آهان درست همون موقع بود که من جانمازم رو بردم تو حیاط پهن کردم و شروع کردم به نماز و دعا خوندن که یکهو تو راحت وضع حمل کردی . مادر شوهرش هم میگه آره درست همون موقع بود که من شروع کردم به چه میدونم چی خوندن که بچه تو راحت به دنیا اومد . مامانش هم میگه آره درست همون موقع بود که من توی بیمارستن داشتم دعای بیسار رو میخندم و بچه ات برای همین راحت به دنیا اومد . برادر این خانم ح هم که همونجا نشسته بوده میگه این وسط تنها کسی که هیچ کاری نکرد و هیچ نقشی نداشت همین خواهر من بود !!!!ا

خب حالا داستان اصلی : وقتی قضیه ایران رفتنمون جور شد خودمون هم باورمون نمیشد . حدا رو شکر خوب جور شد . یک بار داشتم با مامان امین حرف میزدم و گفتم که خودمون اصلا فکر ایران اومدن نبودیم وقتی اومدیم تورنتو و فکر نمیکردیم به این زودی برگردیم . خدا رو شکر که جور شد . اون هم گفت آره دختر برادرم خانم الف داشته میگفته باریکلا به این امین و مهسا . با دوتا بچه رفتند و خودشونو جا انداختن و حالا انقدر کارشون روی رواله ( الیته میدونین که مرغ همسایه غازه ) که دارن میان ایران هم سر بزنن . مامان امین هم به این خانم الف گفته خب معلومه ...- من هم رفتم توی فکر که الان میگه ببین اینا چقدر زحمت کشیدند و چقدر خودشونو هلاک کردن و ... - که ادامه داد بعله خب معلومه اینطوری میشه وقتی من انقدر براشون دعا میکنم تازه حالا ببین مامان مهسا چقدر براشون دعا میکنه .
عجب خری بودیم انقدر جون کندیم . خب مینشستیم سر جامون و میگفتیم اونا برامون دعا کنن دیگه .

البته از شوخی گذشته میدونم دعا اثر داره اما خدائیش وقتی این اظهار نظر رو شنیدم به رگ عروس بودنم بر خورد که یعنی چی . جون کندنهای ما چی شد

به هر حال خدا رو شکر

Wednesday, June 13, 2007

بازم اعترافات



ميترای عزيز منو به بازی تاثير گزارترين ها دعوت کرده و من هی يادم ميره . ببخشيد که اين چند وقت قاطی ام . شايد يکی از دلايلش اين باشه که شنبه امين و بچه ها دارن ميرن ايران و غیر از این که کلی کار باید انجام بدیم من بايد دو هفته تنها بمونم و تا حالا دوری از امين و بچه ها رو تجربه نکردم و نميدونم چه جوريه . يک کم که بيشتر فکر کردم تا حالا اصلا تنها زندگی نکردم .
بگذريم . نميدونم اين تاثير گزارترين فقط در زمينه وبلاگه يا نه . اما من همه جورش رو مينويسم . در زمينه وبلاگ که وقتی من شروع کردم شايد خيلی وبلاگ به اين مقدار فراگير نبود و البته من هم خيلی مثل الان وبگرد نبودم بنابراين الهام اصلی من فقط از وبلاگ نوشی و جوجه هاش بود که وقتی ديدم در مورد بچه هاش مينويسه به فکرم رسيد يک دفتر خاطرات برای خانواده ام درست کنم . اولش وبلاگم کاملا شخصی بود . به هيچ کس آدرسش رو نداده بودم و توی ليست عمومی خود پرشين نگذاشته بودم بعد یک بار بازش کردم دیدم یک کامنت دارم و کلی جا خوردم معلوم شد طرف از توی لیست وبلاگهای به روز شده اونجا رو پیدا کرده . بعد به اين نتيجه رسيدم که کامنت هم بد نيست و ... خلاصه اينی شد که الان هست .

در مورد زندگی ام شايد تاثير گزارترين آدمی که به ياد دارم يک همکلاسی دوران دبيرستانم بود به نام آزاده حجره . حالا چرا تاثير گزار بود رو ميگم . من نه تنها بچه شيطونی بودم بلکه درسم هم خيلی خوب نبود و حدودهای سال دوم و اولهای سال سوم دبيرستان هم يک افت کردم و اگه به همون منوال پيش ميرفتم احتمالا به هدفهام تو زندگی نميرسيدم . يادمه يک زنگ تفريح بود و من به شدت دنبال يک نفر ميگشتم که تمرینهای یکی از درسهای ریاضیم رو از روش بنویسم . یکی از تمرینها خیلی سخت بود هیچ کس حل نکرده بود و من رفتم و رفتم تا رسیدم به آزاده . ازش پرسیدم این تمرین رو حل کردی گفت آره گفتم میدی من از روش بنویسم ؟ گفت نه
خب توی اون موقعيت خيلی تعجب کردم . گفتم چرا ؟ گفت خب خودت برو حل کن الان که وقت هست . گفتم آخه خوب بلد نيستم گفت هر چا اشکال داشتی بيا ازم بپرس . من رفتم و نشستم به حل کردن و هر جاش رو اشکال داشتم از آزاده پرسيدم و رسيدم به جواب . نميدونم چه جوری يک جرقه ای توی ذهنم زد . کلا افتادم روی دور درس خوندن .معدل ثلث دوم سال سوم دبيرستانم ۴ نمره با معدل ثلث اول فرق کرد و بالاتر شد . مامان و بابام که شاخ در آوردند و اين درس خوندن من همينطور ادامه پيدا کرد تا سال چهارم دبيرستان که عين خوره ها درس خوندم تا ... به دليل بمباران تهران مدرسه ها تعطيل شد و ما به شهر يزد پناه برديم . اونجا بود که از اولم هم بدتر شدم و درس رو بوسيدم گذاشتم کنار . خدا ميدونه تو اون مدت چقدر با مامانم دعوام ميشد که ازم ميخواست درس بخونم و من هم انگار نه انگار . خوشبختانه اين دوره کوتاه بود و همون درس خوندنهای قبلش کار خودشو کرده بود و رتبه ام خيلی بهتر از اون چيزی شد که برای رشته ای که ميخواستم ، لازم داشتم و من با فراغ بال انتخاب رشته کردم .
اگه کسی با آزاده حجره که الان اتريش زندگی ميکنه تماس داره بگه که هنوز يادمه که مديون اون برخورد نسبتا تند اونروزش هستم
یکی دیگه هم بود اونهم دوستم حمیده است که فکر نمیکنم اینحا رو بخونه . اون روی اعتقادات مذهبی من موثر بود . یعنی اون احساسات درونی منو برونی کرد . احساساتی که همیشه داشتم ولی یک جورائی سرکوبش کرده بودم و درون خودم بود . اون باعث شد یک مقدار این اعتقادات جلوه بیرونی پیدا کنه.
خب تاثير گزارترين هام تموم شد . مسلمه که اون تاثير گزارهايی که جزو بديهيات بودند رو نگفتم مثل مادر و پدرم و امين . اما يک اعتراف ديگه مونده که ميخوام همينجا بکنم . من هميشه موقع لباش خريدن غمم ميگره . خيلی سخت چيزی رو میپسندم و معمولا اون چيزی رو که دلم ميخواد پيدا نميکنم . تنها وقتی که بدم نمیومد مرد بودم موقع لباس خريدنه . به لباس خريدن مردها خيلی حسوديم ميشه . لباس رسميشون که کت و شلواره همين و همين . فقط بايد پارچه اش رو بپسندن . معمولا هم همون مدلی که همون موقع مده توی بازار هست . لباس های ديگه اشون هم که در تی شرت و بلوز و شلوار خلاصه ميشه . بلوزهاشون ۹۰ درصد يک مدله و خلاصه خيلی انتخاب راحتی دارن . بهم نگين که تو هم برو بلوز شوميز و شلوار بخر که تقريبا تمام لباسهای من همينه . از لباسهای رسمی هم دوتا کت و شلوار دارم . اما ايندفعه که عروسی دعوت بشم نميدونم چه خاکی به سرم بريزم . از الان غصه اش رو دارم

Friday, June 8, 2007

شماره دار



این دفعه به روش زیتونی

1-
گفته هاي علي لاريجاني، مترجمين سازمان ملل و خوانندگان نشريات اروپايي را دچار سرگيجه مفرط
تاريخي كرد

علی لاریجانی: " با نشان دادن « لولو» ی شورای امنیت، مردم ایران رو به قبله نمی شوند ".
ترجمه نیوزویک:
علی لاریجانی گفته است که اگر شورای امنیت مثل موجوداتی که بچه ها را می ترسانند ظاهر شود، مردم ایران به سوی قبله مسلمانان جهان دراز نمی کشند.

ترجمه نشریه اسپانیایی ال پائیس:
علی لاریجانی گفت که اگر شورای امنیت چیز ترسناکی را هم به ایرانیان نشان دهد، باز هم مردم ایران به سوی عربستان سعودی نمی خوابند.

ترجمه نشریه فرانسوی اومانیته:
علی لاریجانی گفت که دراز کشیدن ایرانیان به سوی مرکز اعتقادات مسلمانان بستگی به این دارد که آنها از موجودات افسانه ای بترسند، این یک داستان ایرانی است.

2-
دیشب آرتا اومد به امین گفت من گشنه امه . امین گفت چی میخوری گفت نون و کره (شرمنده ، بچه های ما به جای نون و پنیر، نون و کره میخورن) ما همیشه از قسمتهای دور نون بربری که ضخیم هست یک تکه هایی رو جدا میکنیم و وسطش رو برش میدیم - عین نون ساندویچی - و وسطش کره میگذاریم و میدیم بهش . این دفعه نونش نازک بود امین برداشت روش کره مالید و داد دست آرتا . اومد بگیرتش یک نگاهی کرد و گفت پس درش کو ؟
امین هم همون نون رو از وسط درست و کرد و داد دستش و بعد اون قبولش کرد .
یادمون باشه همیشه لقمه هامون باید در داشته باشه

3-
الان دارم به سی دی آریان گوش میکنم . نمیدونم کدوم یکیش هست چون من همش رو دارم اما خدائیش توی این کمبود موسیقی ایرانی خوب اینا چقدر معرکه هستن . کلی بهمون انرژی میدن هر وقت بهشون گوش میکنیم . دستشون درد نکنه

4-
نمیخواستم از شرکتمون بنویسم چون به نظر من به طرز غیر عادی ای همه چیز خوبه . برخورداشون انقدر خوبه که من واقعا دارم به شک میفتم و چون خاطره خیلی بدی از محل کار قبلی دارم خیلی برام غیر عادی هست . یک مثال بزنم ببینین چقدر فرق داره . من انگلیسی ام در یک حد متوسطی هست نه خیلی بده و نه خیلی خوبه . خودم مطمئنم که یک حد وسطی هستم . توی شرکت قبلی که بیشتریها ایرانی بودن یک بار همین اواخر رئیس با کلاسمون به همه گفت لطفا با هم فارسی صحبت نکنین مخصوصا با مهسا . بگذارین انگلیسیش خوب بشه ، در صورتیکه حداقل از یکی از اونهایی که داشت اینو بهش میگفت من بهتر بودم و من هیچی نگفتم . اینجا یکی از سرپرستها به من گفت چند سال اینجایی ؟ گفتم یک سال . گفت پس چطور انقدر انگلیسیت خوبه ؟!! گفتم خب برای اومدن یک مقدار خوندم . گفت البته به نظر میاد که تحصیلاتت هم به زبون انگلیسی بوده نه ؟ گفتم نه اصلا . گفت ولی تو خیلی خوب صحبت میکنی . چطوری تونستی انقدر خوب یاد بگیری ؟
هر وقت توی یک کاری گیج میشم به جای اینکه بهم فشار مضاعفی وارد بکنن سرپرست خودم میاد و میگه نگران نباش تو تازه اومدی و این خیلی عادیه و یک بار گفتم میترسم یکی از فایلهای شما رو خراب کنم . گفت نگران نباش اینا انقدر بک آپ تهیه میکنن که هیچ اتفاقی نمیفته اگه تو چیزی رو هم خراب کنی.
دیروز بهم میگه قرار شده گروه ما به طور متناوب بره برای بازید سایت . تو کلاه ایمنی و کفش ایمنی داری ؟ گفتم نه ندارم ؛ اگه لازمه برم بخرم . گفت نگران نباش میگردم ببینم کی داره برات ازش قرض میکنم . گفتم آخه پای من خیلی کوچیکه بعید میدونم کسی پاش اندازه من باشه . گفت توی کارگاه بعله همه پا گنده هستن اما به همکارهای شرکت میگم و بالاخره یک چیزی برات پیدا میکنم .
واقعا خدا رو شکر میکنم

Sunday, June 3, 2007

خاطره ها



خیلی قشنگ توی ذهنمه . سال سوم دبیرستان رو که تموم کردم کنکور دانشگاه آزاد رو دادم برای اینکه مثلا با کنکور آشنا بشم . رشته کامپیوتر تهران مرکز رو انتخاب کرده بودم البته اون موقع خیلی واحدهای مختلف تو دانشگاه آزاد نبود . از کاپیوتر هم فقط هم نرم افزار داشت من هم گفتم به هر حال باید یک رشته ای انتخاب کنم همینو زدم . خلاصه رفتم و امتحان دادم و تموم شد . مدرسه ها شروع شد که نتیجه ها اعلام شد . مامانم رفته بود بیرون و روزنامه رو دیده بود و خریده بود اسم بچه های دوستاش رو نگاه کرده بود و همین .خواهرم هم اون وقت تهران بود (در کل شهرستان درس میخوند) اونهم روزنامه رو گرفته بود و اسم دوستاش رو نگاه کرده بود تمام . هیچ کدوم به فکرشون نرسیده بود که یک نگاهی هم به اسم من بکنن . خودم هم تو باغ نبودم که اصلا کی اسامی در میاد . باورتون نمیشه پسر خاله دوستم داشته دنبال اسم دوستش میگشته که اسم منو دیده بود . زنگ زده بود به دوستم که این کنکور دانشگاه آزاد داده ؟ اسمش توی لیسته . اون دوستمون به خواهرم زنگ زده بود و اونها وقتی دوباره روزنامه رو باز کردن دیدن که بعله اسم و فامیل و شماره شناسنامه درسته . یادمه وسط زنگ تفریح بود و من داشتم به شدت شلنگ تخته مینداختم که خواهرم با صورت بر افروخته از در کلاس وارد شد و فریاد زد کامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدی . چند لحظه کلاس رفت توی سکوت و بعد یکهو همه هورا و کلی تحویلم گرفتند . غیر از من شاگرد اول کلاسمون هم همون کامپیوتر قبول شده بود و بعد فهمیدیم یکی دو نفر دیگه فیزیک قبول شدند اما مال من اولین خبر بود برای همین خیلی بچه ها تحویلم گرفتن . رفتیم خونه و مشورت خانوادگی گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره من ثبت نام نکنم چون ممکنه شل بشم برای کنکور سراسری و غیره . بعد ورق برگشت و قرار شد برم ثبت نام کنم . گفتن برای ثبت نام فقط کسی که قبول شده میتونه بیاد و مادر و پدرش نمیتونن بیان برای همین بابام منو رسوند دم در دانشگاه و من رفتم تو . توی یک سالن همه نشسته بودیم البته فقط اجناس مونث . معاون دانشگاه اومد و با یک لحن خیلی بدی گفت خانمها اینجا دانشگاه آزاد نیست دانشگاه آزاد اسلامی هست . پس فردا با شیش تا انگشتر و 5 تا النگو و غیره نیاین . خدائیش خیلی بهم بر خورد گفتم حداقل یک خانم وجود نداشت بیاد این حرفها رو بزنه ؟ تمام مدارک و پول ثبت نامم هم توی کیفم بود اما اومدم بیرون و به بابام زنگ زدم بیاد دنبالم . وقتی رسید و توی ماشین نشستم پرسید خب چطور بود ؟ گفتم ازشون خوشم نیومد . گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی ثبت نام نکردم ، آدمهای بی کلاسی بودند و عجیبه که مامان و بابام هم چیزی نگفتن و گفتن هر جور خودت راحتی
سال بعدش که دانشگاه سراسری قبول شدم خب اولش کلی برامون کلاس توجیهی گذاشتن که البته اجناس مونث و مذکر با هم بودند که درسها اینطوریه و استادها این طوری و یک نفر از انجمن اسلامی اومد و یادمه تنها چیزی که در مورد سر و وضعمون گفت این بود که خانمها و آقایون ( یا شاید هم برادرها و خواهرا) ظاهرتون در شان یک دانشجو باشه ، همین

چند روز بعد از اینکه بگیر وببند و بزن در مورد حجاب توی ایران شروع شد یک بنده خدایی یک تیک فیلم از نطقهای انتخاباتی رئ یس جم هور وقت رو فرستاد که توش گفته بود ما به لباس پوشیدن مردم چکار داریم ؟ این توهین آمیزه که به ملت بگیم چی بپوش یا نپوش و یاد اون روزها افتادم

اما چند وقت بعدش که عکسهای مقابله با اشرار رو دیدم تازه فهمیدم توهین چه جوری میتونه باشه . من نمیدونم اونها چه جور آدمهایی بودن که باهاشون اون طوری رفتار کردن اما خودتون رو بگذارین جای مثلا یک اقازاده از کشور عربی که نشسته پای کامپیوتر و میرسه به این عکس . چه احساسی نسبت به ملت ما پیدا میکنه . توی دلم گفتم واقعا ملت بدبختی هستیم از بیرون و درون در حال توهین به ما هستن و جیکمون هم در نمیاد . خیلی خودمون رو میکشیم پتیشن درست میکنیم و ... نمیدونم چه میتونیم بکنیم اما واقعا بدبختیم

Tuesday, May 29, 2007

فعلا





شرمنده . هم خیلی گرفتارم هم خسته . میدونم که خیل مشتاقان الان به شدت منتظر هستند (چرا اینجا از این اسمایلی هایی که نگاه عاقل اندر سفیه به نویسنده وبلاگ میکنن نداره ؟) فعلا همین دوتا عکس جدید میگذارم
تا بعد

Tuesday, May 22, 2007

مشروح اخبار



اول از آخر میگم . این چند وقته انقدر مضطرب بودم که کمرم گرفت . معده ام حسابی به درد افتاد و مجبور شدم خیلی مواظب غذا خوردنم باشم . ببخشید اما وضع مزاجیم هم کاملا به هم ریخته و هر کدوم اینها میتونه نشونه اضطراب باشه دیگه چه برسه به همه با هم !

خب قضیه اینه که از دنبال کارگشتن خسته شدم و حسابی اعتماد به نفسم خدشه دار شد اما گفتم خب همینه که هست . سعی کردم با وضع موجود کنار بیام . به کوب نشستم کارهای تائید مدرکم رو انجام بدم . برای کسانی که نمیدونن بگم که به یکی از دوستامون که قبل از همه ماها اومده اینجا گفته که چون خیلی از این پروسه چیزی نمیدونسته تا بفهمه چی به چیه و مدارکش رو آماده کنه دو سال طول کشیده . خواستم بگم که فکر نکنین کار کمیه .
توی این کار البته خوب پیش رفتم . عصر ها هم که میرم دنبال بچه ها و یک نیم ساعتی میشینم توی مدرسه تا اینها بازیشون رو بکنن و بعد میایم خونه و توی راه هم کلی با هم بازی میکنیم و سر به سر هم میگذاریم و خلاصه سعی ام رو کردم که از وضع موجود استفاده کنم . بعد به این فکر افتادم که حالا که کار پیدا کردن رو گذاشتم کنار چه ضرورتی داره که تابستون اینجا بمونم . خوشبختانه شرکت امین هم بهش مرخصی محدود داد و رفتیم بلیط خریدیم برای ایران که یک یک ماه و نیم ما بمونیم و امین با ما بیاد ولی زودتر برگرده . همه چیز خیلی خوب پیش میرفت اما... بهتر شد !!! دو روز بعد از پرداخت پول بلیط از یک شرکتی که قبلا اپلای کرده بودم بهم زنگ زدند که بیا برای مصاحبه . حالا اونهایی که اینجا هستن میدونن که وقتی رزومه میفرستی باید شونصد بار زنگ بزنی برای پیگیری و من شوکه شدم که بدون پیگیری بهم زنگ زدنو و صد البته خوشحال و گفتم میام و فرداش رفتم اما با این فکر توی سرم که من مسافرتم رو به هم نمیزنم ولی انقدر مصاحبه خوبی بود که من واقعا تحت تاثیر قرار گرفم و بسیار از شرکت و مدیر پروژه اش خوشم اومد و بعد از مصاحبه با خودم گفتم اگه منو خواستن خب سفرم رو یک کاری میکنن و فردای مصاحبه به من زنگ زدن که بیا و شروع کن . به همین سادگی . خب خیلی خوشحالم اما حالا دلیل اون مسائل معدوی و رودوی منو متوجه شدین ؟ بلیطم رو برای ایران چه کنم ؟ بیچاره مامان و بابام رو چه کنم که باخبر رفتن ما کلی خوشحال شده بودند ؟ بچه ها رو صبحها چه کنم ؟ بعد از ظهرها چه کنم ؟ خب داریم یک فکرهایی میکنیم اما فعلا به نتیجه ای نرسیدیم .
اخبار ادامه دارد .البته الان این نوشته رو پابلیش نمیکنم تا به نتیجه برسیم
فعلا



خب من برگشتم . به مامان و بابام که گفتم اول وا رفتند بعد گفتن این قضیه کار مهمتره و برو اونو بچسب تا ایشالا بعدا میای . منهم برای اینکه ببینم چه جور میشه بلیط رو کنسل کرد که کمتر ضرر کنیم به چند جا زنگ زدم . یکی از این جاهایی که زنگ زدم یک خانمی بود که وقتی مساله روفهمید ازم با کلی عذر خواهی پرسید که شرکتی که استخدام شدی ایرانی هستن یا کانادایی ؟ گفتم کانادائی . گفت اونوقت شرکت بزرگیه یا کوچیک ؟ گفتم بزرگه ؟ گفت ببین اگه شرکت بزرگیه پس حساب و کتاب داره و چون تو بلیطت رو قبل از مصاحبه خریدی اونها قانونا نمیتونن جلوی مسافرتت رو بگیرن . گفتم مساله قانون یک چیزه مساله حسن شهرت آدم یک چیز دیگه است . گفت به نظر من برو بلیطت رو بهشون نشون بده . بگو این بلیط رو داشتم شما میگین چه کنم ؟ فوقش میگن نرو . میای همینجا که هستی . دیگه بدتر نمیشه که . امین هم گفت آره برو همین کارو بکن و همین شد که من بلیط به دست رفتم شرکت و با مدیر امور اداریشون صحبت کردم و گفتم فقط اومدم ازت مشورت بگیرم . اونهم خیلی با محبت جوابم رو داد که از این اتفاقات میفته و عجیب نیست خب تو که نمیدونستی اینجا استخدام میشی و بگذار من با مدیر پروژه ات صحبت کنم و همونروز بعد از ظهر زنگ زد که میتونی تو هم دو هفته بری ؟ من هم گفتم معلومه که میتونم و خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و در جا خبرش رو به مامان و بابام دادم و معلمه که اونها هم خیلی خوشحال شدند که هم خدا رو دارم و هم خرما رو .
حالا باید از دوشنبه کارم رو شروع کنم . برای نگهداری بچه هاهم یک کارهایی کردم ولی احتمالا باید یک مدت آزمون و خطا کنم .
به امید خدا
خیلی خوشحالم خدا رو شکر

Monday, May 21, 2007

خلاصه اخبار



میدونم شاید بیشتر حدود یک هفته است ننوشتم اما خیلی گرفتار بودم . هنوز هم هستم . الان هم نمیخوام خبری بدم اما به زودی با خبرهای خوب میام . مشروح اخبار در جلسه بعدی !!!!

Wednesday, May 16, 2007

بچه های ما



اولهای آشنائیم با امین بود . خوب یادمه توی پارک ساعی داشتیم با هم راه میرفتیم . داشت پام از خستگی ذوق ذوق میکرد . قبلش بارون اومده بود و همه جا خیس بود هیچ جا نمیتونستیم بشینیم .امین برام گفت پسر بچه ها تا یک سنی حدود دوازده سالگی فکر میکنن که باباشون قوی ترین و باهوش ترین مرد دنیاست . توی اون سن یکهو فکر میکنن که باباشون احمق ترین و بدبخت ترین مرد دنیاست و بعد از چند سال به یک تعادلی میرسن .

چند روز پیش دور میز غذا خوری نشسته بودیم . من داشتم با کامپیوتر کار میکردم و امین داشت با شادمهر برای تکالیفش سر و کله میزد . باید با کلمه
strong
جمله میساخت . امین گفت چه جمله ای میخوای بسازی ؟ شادمهر گفت
My dad is really strong
و بعد بلافاصله گفت البته خب درست نیست اما برای جمله سازی اشکال نداره . ما که منفجر شدیم از خنده و امین گفت باباجون قراره من توی 12 سالگیت بیچاره بشم چقدر زود شروع کردی .

اینجا هوا عالی شده و تموم چمنها پر شده از این گلهای زرد خودرو . فکر کنم همونهایی هست که به زودی تبدیل به قاصدک میشه . بچه ها عشق اینو دارن که هی برن از این گلها بچینن . ظاهرا مشکلی نیست اما میترسم عادت کنن و برن گلهایی که مردم دم خونشون کاشتن هم بچینن برای همین میگم که نچینین ، بهتره .اونروز آرتا رفته بود توی چمن به گلها اشاره میکرد و میگفت مامان میشه
pick it up
کنم؟ گفتم نه مامان جون نچینش . گفت مامان چرا نمیشه
pick it up
کنم ؟

به ترجمه های شادمهر هم داریم عادت میکنیم . یک لباس جدید خریده بودیم که خیلی اصرار کرده بود براش بخریم . خب بد نبود اما خودش خیلی خوشش اومده بود . فرداش هم گفت که میخوام بپوشم برم مدرسه . پوشید و امد گفت مامان من چطوری نگاه میکنم ؟ داشت
How do I look like
رو ترجمه میکرد.

در ضمن تولد آرتا هم دوشنبه بود به دلیل ضیق مهمان ، تولدش رو توی مدرسه براش گرفتیم و کلی بهش خوش گذشت . انقدر ذوق تولدش رو کرد که خدا میدونه . عصر هم توی خونه دور هم باز شمع گذاشتیم روی کیک و فوت کرد و کادوهاش رو گرفت و کلی باهاشون کیف کرد . عزیزم تولدت مبارک باشه . هر سه ما خیلی دوستت داریم

Friday, May 11, 2007

خوب و بد - درهم



یادمه اون موقع آرتا بین یک یا دوسالش بود . یکی از فامیلهای امین از خارج اومده بود و همه رو جمع کرده بودند پارک . تقریبا بیشتریها بچه داشتند اما وضع ما از همه بدتر بود . دوتا بچه پشت سر هم داشیتم نه بابا و مامان من اونجا بودند و نه مامان امین که اون موقع شهرستان بود . خیلی دست تنها بودیم . هر دو هلاک شدیم انقدر دنبال این دوتا بچه دویدیم . کسی کمکمون نکرد تازه کلی هم بهمون تیکه انداختن که خدا صبرتون بده و کلی هم نگاههای عاقل اندر سفیه بهمون شد . چند وقت بعدش یک مهمونی بزرگ خونه یکی از فامیلهایی بود که تازه خونه خریده بود . یک عده رو دعوت کرد . یک عده هم که دعوت نبودند هم رو خبر کردند و بعد از شام رفتند که کادوی خونه جدید رو ببرن . تنها کسی که اصلا خبر نشد ما بودیم . اون موقع خیلی دلم گرفت که چرا به جای اینکه کسی به ما کمک کنه ما رو اصلا توی جمعشون راه ندادند

اولش که اومده بودیم اینجا خونه پسر دائی امین بیشتر مستقر بودیم . اولش خیلی خوب بود اما بعد از چند بار که به ما پیشنهاد دادن بریم بیرون و بریم بار و غیره و ما گفتیم آخه کی با بچه میره بار (و البته خودمون هم اهلش نیستیم) دیگه رفت و آمد تموم شد . شب یلدا یک مهمونی گرفته بودند . توی پارتی روم آپارتمانشون که چسبده به آپارتمان ماست . از این مهمونی ها که هر کس دونگ خودشو میده . اون یکی فامیلمون رو هم دعوت کردند اما ما احتمالا به خاطر کوچولوهای عزیز دعوت نشدیم .

براتون تعریف کردم که قضای سیزده به در رو با دوستامون رفتیم پارک . نسبتا خوب بود غیر از یک در گیری مختصر بین شادمهر و پسر خرس گنده یکی از دوستامون که سر به سر شادمهر گذاشت . منهم رفتم به مامانش گفتم تر خدا به پسرت بگو سر به سر این نگذاره . مامانه رفت سمت پسرش و پسره هم به حالت خیلی بی ادبانه ای با ماماش برخورد کرد و مامانه خوابوند در گوش پسر 12 ساله . دیگه شر بالا گرفت . من اصلا فکر نمیکردم مامانه همچین کاری بکنه وگرنه غلط میکردم بهش این حرف رو بزنم . خلاصه باز موقع اومدن هم از مامانه و هم از پسره عذر خواهی کردم و اومدیم . دیروز خبر شدم همون گروه باز برنامه پیک نیک گذاشتن و فقط ما رو خبر نکردن.

خیلی دلم گرفت چرا باید به خاطر بچه هامون بایکوت بشیم


حالا این هم از شیرینی شادمهر بگم که مثل من حالتون گرفته نباشه . با بچه ها داشتیم از مدرس میومدیم خونه . چون هوا خیلی خوبه ترجیح میدم ماشین نبرم و پیاده بیایم . یک کوچه ای هست که خونه های خیلی قشتگ داره راهمون رو انداختیم از اون کوچه . به شادمهر گفتم بیا ببینیم هر کدوممون کدوم خونه به نظرمون قشنگتره . هی شادمهر پسندید و بعدی رو که دید گفت نه این یکی بهتره و آخرش گفت این یکی از همه قشنگتره . من نگاه کردم دیدم خونه هه هیچ چیز فوق العاده ای نداره گفتم آخه اون قبلی که بهتر بود گفت نه این بهتره . گفتم از چیش خوشت اومد مامان جون ؟ گفت ببین چه پرنده های قشنگی جلوش نشستند ؟!!!!
خیلی معرکه است

Tuesday, May 8, 2007

معماری هفت



به علت بیکاری در دو روز گذشته نشستم و دارم آخرین مراحل تهیه پورتفولیوی آکادمیکم رو انجام میدم که بفرستم برای تائید مدرکم و از شر این یک مرحله راحت بشم . البته مسلما کار با این فرستادن تموم نمیشه اما از شر این مرحله راحت میشم .
رسیدم به آخرین پروژه ای که میخوام بفرستم و باید یک مقدار روش کار کنم تا آماده چاپ گرفتن بشه . یاد تحویل همین پروژه توی دانشگاه افتادم . اونهایی که معماری خوندن میدونن تحویل پروژه یعنی چی . در دقایق آخر همه چیز رو سر هم میکنی و ماکتت رو با آب دهن هم شده باشه باید به هم وصل کنی و نقشه ها رو جلد کنی و .... تا بری برای تحویل . این پروژه معماری 7 من بود . استادها گفته بودند باید به صورت شاسی تحویل داده بشه . من هم که حوصله بارکشی نداشتم رفتم به جای شاسی به تعداد کافی یونولیت خریدم که کارم رو بچسبونم روش . خب این هم یک جور شاسی هست اما از نوع سبکش . کارمون یک مجموعه بود توی بافت خیلی قدیمی شهر تبریز . یک مسجد و یک حوزه علمیه و یک قسمت تجاری . طرحش بد نشده بود . برای ارائه خواستم قیافه قدیمی داشته باشه و در ضمن خدا نکرده هم خیلی تو زحمت نیفتم برای همین همه تمام نقشه ها رو روی کالک و با جوهر راپید قهوه ای ( کلاس سنتی ) دسن کردم . خلاصه شاید یکی دوساعت مونده بود به تحویل که دسن و تایتل و همه چیز تموم شد . اتاقم هم پر شده بود از وسایل و مقوا و همه چیز و کارم به هال کشده بود . لازم به ذکره که اتاق من چهار و نیم متر در شیش و نیم متر بود یعنی از هال و پذیرائی خونه فعلیمون بزرگتر !!!خلاصه گفتم خب داره تموم میشه و فقط مونده بود این کالکها رو به یونولیتها بچسبونم که یکهو با یک مشکل پیش بینی نشده مواجه شدم . کاغذ کالک به شدت به چسبهایی که حلالشون آب باشه واکنش نشون میده و جمع میشه و بد منظره . از اون طرف هم یونولیت به چسبهایی که حلالشون تینر باشه واکنش نشون میده و خورده میشه !!! حالا من این دوتا جنس رو با چی به هم بچسبونم ؟؟؟ قیافه ام مثل علامت سوال بود که مامانم وارد هال شد و فکر کنم خیلی دلش به حالم سوخت . ازم پرسید من میتونم کمکی بکنم ؟ من هم عین ای کیو سان به دلیل ذیق وقت در چند ثانیه کل سلولهای خاکستری مغزم رو به کار انداختم و گفتم بدو برو نخ و سوزن بیار . مامانم چیزی نپرسید و دوید جعبه خیاطیش رو آورد . گفتم بدو بیا اینا رو برای من بدوز . گفت چیا رو بدوزم ؟ گفتم این کالکها رو من با سوزن ته گرد به طور موقت وصل میکنم به این یونولیتها تو دور تا دورشون رو به یونولیت بدوز . بعد من روی دوختها از رو یک نوار مقوای قهوه ای میچسبونم که هم مثل قاب بشه و هم دیده نشه . خلاصه من و مامانم نشستیم به دوختن شاسی ها. و تمومش کردم و دویدم رفتم تحویلش دادم .

امروز که داشتم نقشه ها رو نگاه میکردم یا دوختهای مامانم افتادم و خیلی دلم براش تنگ شد

Friday, May 4, 2007

بازم سالگرد



خب چیه ؟ خودم هم میدونم که که با یک غوره سردیم میکنه و با یک مویز گرمیم . خودم هم میدونم که آدم با ظرفیتی نیستم . با یک موفقیت ، کلی خوشحال میشم و با یک شکست کوچیک کلی حالم گرفته میشه . خدا رو شکر الان خوبم . توی نظر خواهی پست قبلی نوشتم که فکر میکنم تا سال تحصیلی آینده کج دار و مریز همینجوری بگذرونم . خوشبختانه میتونم ادعا کنم که توی این مدت کار میکردم چون یک کارهایی دارم میکنم . بیشتر توی خونه یک کمی طراحی و یک مقدار زیادی نقشه کشی دارم . اما خب بالاخره کاره . دیروز مرلین بهم گفت حاضری نقشه کشی سازه انجام بدی یکی از دوستای من که مهندس سازه است کلی کار داره . گفتم نه حاضر نیستم چون چیزی ازش یاد نمیگیرم و الان اونقدر نیاز مالی ندارم که فقط بخوام برم سر کار . همین کار گهگداری که دارم برای تو میکنم بیشتر برام ارزش داره تا یک کار بیربط به رشته ام . گفت راست میگی . یعنی برام نوع کاری که میکنم مهمه . هیچ وقت فقط به خاطر از خونه بیرون زدن و یا پول کار نکردم . همون شرکتی که 4-5 ماه بودم . کسی باورش نمیشد وقتی گفتم که استعفا دادم . میگفتن پشیمون میشی . خدا رو شکر حتی برای یک لحظه تا حالا پشیمون نشدم .کار باید آدم رو راضی کنه . خلاصه این از این .

امروز سالگردمونه . چه سالگردی ؟ سالگرد ورود به کانادا . پارسال همین روز ساعت حدود 5 بعد از ظهر وارد فرودگاه پیرشون تورنتو شدیم . مهاجرها میدونن که یک سال اخیر برامون چه جوری گذشت اما خدا رو شکر گذشت . چقدر کار کردیم اینجا . کارت بیمه مون رو گرفتیم ، گواهینامه گرفتیم ، ماشین خریدیم ، بچه ها رو مقداری جا انداختیم ، برای زبان یاد گرفتن تلاش کردیم ، کاریابی یاد گرفتیم ، کلی روابط جدید ایجاد کردیم و البته کلی دوست جدید پیدا کردیم . فراز و نشیب زیاد داشتیم اما خب به جلو رفتیم . خوبه خدا رو شکر

امروز که به مرلین گفتم امروز سالگرد ورودمونه گفت ببین توی یک سال گذشت چقدر شرایطتون فرق کرده ؟ گفم خیلی . گفت مطمئن باش سال دیگه هم با امسال فرق خواهید داشت
خدا کنه که به جلو باشه
خدا رو شکر

Sunday, April 29, 2007

آدم مزخرف



خب چی بگم . دو روزه که کار نداشتم . هی خرید کردم و شستمشون و گذاشتم تو یخچال و هی خونه رو مرتب کردم و لباس شستم و غیره . خدائیش این خونه موندنم شاید برای بچه ها یک کم بهتر باشه اما برای خودم خیلی با قبل فرق داره . خب نمیشه گفت خیلی بهتره اما شدیدا آرامش دارم . اگه خوابم میاد میخوابم ، کارهای خونه رو سر فرصت انجام میدم . کارهای بانکی و غیره امین رو من انجام میدم . برام نا باقی میمونه بعد از خوابیدن بچه ها بشینیم و فیلم ببینیم. یک کمی درس میخونم . دوبار تا حالا رفتم سالن ورزش ساختمون و ورزش خوبی کردم اما ...

راستش جمعه رفته بودم یک مال بزرگ برای خرید کفش تابستونی . توی یکی از این فروشگاهای بزرگ گم شدم و اومدم از خانم فروشنده ای بپرسم خروجی به مال کجاست که دیدم سلام و علیک گرمی کرد و معلوم شد خانم یکی از همگروهی های من توی برنامه سازمان آرشیتکتهای اونتاریو بوده که بعدها همدیگرو توی یک مهمونی دیدم . خلاصه حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم همسرش چکار میکنه گفت یک شرکتی کار میکرده و الان قراردادش تموم شده و داره میره یک شرکت بهتر . گفتم بهش سلام برسون و خداحافظی کردم . دوباره رفتم تو سرازیری احساسی و یک جورهایی گفتم خدایا همه کسانی که با من وارد شدن کار دلخواهشون رو پیدا کردند من چرا نمیتونم کار دلخواهم رو پیدا کنم ؟ عصرش دوست امین زنگ زد برای حال و احوال . گفت برای کار چکار کردی ؟ گفتم راستش انقدر برای این دوتا بچه فکرم درگیره که نمیتونم برم مصاحبه و محکم حرف بزنم و میگم براتون موشک هم هوا میکنم با اینکه میدونم اونها موشک ندارند که من براشون هوا کنم . گفت خب آره این مساله واقعا بازدارنده است .
حداقل دوتا مصاحبه ام تا حالا به این دلیل با شکست مواجه شده . تقریبا مطمئنم و احساس خوبی ندارم . یک خانواده ای از فامیلهای دورمون تازگیها اومده بودند اینجا و چند بار هم رو دیدیم . بهمون گفتند ما تا حالا خانواده ای به این بچه ذلیلی ندیدم . همه برنامه هاتون مطابق با خواست و راحتی بچه هاتونه . پس خودتون چی ؟
پسر دائی امین یک بار میگفت هر خانواده ای میان اینجا میگن ما برای بچه هامون اومدیم . اونوقت تا میان بچه ها رو میگذارن مهد کودک و میرن دنبال کارهای خودشون تنها خانواده ای که دیدم همش یک نفرشون مواظب بچه هاست و اون یکی میره به کارش میرسه شما ها هستین .
برای همین هم فکر میکنم آدم مزخرفی هستم . از این وضع لذت نمیبرم . اقرار میکنم مادر فداکاری نیستم و وجود خودم ، موفقیت شغلی خودم و زندگی خودم هم برام مهمه . موفقیت شغلی هم شاید از همه مهمتر برای اینکه کاری که برای خودم انتخاب کردم با علاقه خیلی زیادی بوده و باهاش میخوام زندگی کنم نه اینکه ازش فقط پول دربیارم .
خیلیهل نصیحتم میکنن که این همه بچه ساعت هفت و ربع صبح گذاشته میشن مهد کودک و ساعت 6 بعد از ظهر برداشته میشن خب تو هم همین کارو بکن اما هر کس شرایط خودشو داره . هر کس زندگی خودشو میشناسه . من شادمهر رو میشناسم اگه این مدت طولانی بره مهد کودک و مدرسه و غیره خسته میشه وخل میشه و میزنه به صحرای کربلا. با این سابقه کار کم من توی این مملکت هم که نمیشه به این راحتی کار نیمه وقت پیدا کرد . احساس خوبی ندارم .

Wednesday, April 25, 2007

روزگارم بد نیست



سلام به همگی . روزگارمون بد نیست . از وقتی امین کار جدیدش رو شروع کرده با اینکه کارش سنگینه و راهش دوره اما هر دومون مخصوصا خودش خیلی از نظر روحی احساس آرامش میکنیم .

من هم کماکان دارم توی خونه برای مرلین کار میکنم و خیلی راضی هستم . مرلین آرشیتکت با سابقه ای هست و خیلی خوش اخلاقه . جواب همه سوالهای منو خیلی با حوصله میده و دارم کلی چیز یاد میگیرم . بیشتر کارم توی خونه است اما یک یا دو روز در میون میرم پهلوش و با هم یک کارو تموم میکنیم و خیلی خوبه . البته برای یک شرکتی هم که اعلام کرده بود ساعت کارش یک مقدار کمتر از نرماله و ساعتش قابل تغییره اپلای کردم و پیگیرش هستم . مرلین هم در جریانه و میگه باید فکر خودت باشی من کارم معلوم نیست الان کار دارم شاید ماه دیگه نداشته باشم .

یک روز با شادمهر سر تکلیف انجام دادنش دعوام شد . بهش گفتم برو تکلیفت رو بیار حسابی وقت تلف کرد و بعد وقتی آورد هی حواسش به همه جا بود به جز تکلیفش و هی مسخره بازی در آورد . همون وقت هم آرتا نمیدونم چکار کرد که من حسابی عصبانی شدم و گفتم وقتی بابا اومد خونه ازش خواهش میکنم برام بلیط ایران بگیره من برم یک مدت از دستتون راحت بشم و اومدم پشت کامپیوتر نشستم و کارم رو ادامه دادم . متوجه شدم که شادمهر رفت پشت میز نشست و فکر کردم داره تکلیفش رو انجام میده . به روی خودم نیاوردم و بعد از یک مدت اومد و این نقاشی رو بهم داد و گفت مامان من معذرت میخوام که اذیتت کردم لطفا نرو ایران .



بغلش کردم وحسابی هر دوتامون گریه کردیم گفتم آخه چرا اذیت میکنی . گفت میرم تکلیفم رو انجام میدم تو ناراحت نشو .گفتم باشه . گفت حالا نمیری ایران ؟ گفتم نه

حالا نقاشی رو نگاه کنین . بر و بازوی بابای خانواده منو کشته !!! همینطور شلوار دو رنگ من -جل الخالق اینو از کجا آورده - و لطفا نامحرمها به موهای افشون من نگاه نکنن که خیلی تحریک کننده است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ا

آقا این تقویم اینا چه بد چیزیه . اوایل هر جا از من تاریخ تولد بچه ها رو میپرسیدن باید یک کارتی چیزی نگاه میکردم تا بفهمم . یکی از من پرسید تو مادرشون هستی !!! کلی براش توضیح دادم که بابا به خدا تقویم ما با شما فرق میکنه و جالب اینه که هیچ کدوم اینو
نمیدونستن و براشون عجیب بود . حالا اینو گفتم که بگم دیشب امین وقتی رسید خونه یک گلدون گل خیلی قشنگ دستش بود .بهش گفتم نباید برام گل میخریدی . گفت قابلت رو نداره گفتم آخه برای چی خریدی ؟ گفت سالگرد ازدواجمونه !!! بدین ترتیب یک دهه از زدواج ما گذشت و به خاطر این تقویمی که بهش هنوز عادت نکردیم من اصلا یادم نبود

خب سالگرد ازدواجمون مبارک

Wednesday, April 18, 2007

وجدان درد



1- اول از همه بگم که تهرانتوئی گرامی با هشداری که به من داد وجدانم رو بیدار کرد و باید یک چیزی رو تعریف کنم وگرنه نمیشه . اول از همه توی کامنت دونی قبلی نوشتم که واقعا من شوخی کردم اما حتی برای خودم هم یک وقتهایی یک تذکر لازمه که از حالت یکنواختی در بیام و فکر کنم جور دیگه هم میشه زندگی کرد . اما اینا چیزهایی نبود که میخواستم تعریف کنم .
یک بار برای یک کاری رفتم میدون محسنی . مغازه ای که کارش داشتم بسته بود و مجبور شدم برم یک چرخ بزنم تا باز بشه . همینطوری داشتم وقت تلف میکردم رسیدم پشت ویترین یک جواهر فروشی و انگشترهاش رو نگاه کردم به نظرم اومد انگشترهای قشنگی داره برای وقت گذرونی رفتم تو . میدونستم چیزی رو نمیپسندم چون من انگشتر باریک دوست دارم که به دلیل اینکه انگشتام لاغرند و مفصلهای بزرگی دارند توی دستم لق میزنه و زشت می ایسته . انگشتر پهن هم خوشم نمیاد . گفتم حالا میرم و چند تا رو میبینم و میام بیرون . یک انگشتر امتحان کردم باریک بود و لق میزد ، دومی همینطور مغازه داره یک پهن آورد گفتم از این خوشم نمیاد و .... طرف واقا خبره بود یکی آورد که نه پهن بود از قیافه اش بدم بیاد و نه باریک بود که لق بزنه . اگه خوب یادم مونده باشه 5 تا نگین متوسط برلیان داشت که خیلی سفید و پاک بود . نفسم بند اومد . حتی نتونستم ایرادی روش بگذارم . تا حالا احساس نکرده بودم انگشتری انقدر توی دستم قشنگه و دلم نمیومد درش بیارم . قیمتش رو پرسیدم گفت یک ملیون و سیصد هزار تومن و البته موضوع مال حداقل دوسال پیشه . با احتیاط درش آوردم و گفتم خیلی ممنون و اومدم بیرون .
کاملا مشخصه که شب وقتی امین رو دیدم براش قضیه رو تعریف کردم . خیلی جدی بهم گفت خب برو بخر !!! گفتم قیمتش رو متوجه شدی چند بود ؟ گفت آره ما که پولشو داریم ( برای سفر کانادا در حال پول جمع کردن بودیم ) گفتم خب داشته باشیم برای چی بخرم ؟ گفت بعد از این همه مدت از یک چیزی انقدر خوشت اومده باید بری بخری . گفتم آخه ما چکاره ایم که من برم یک همچین پولی بدم برای یک انگشتر ؟ گفت ارزش تو از این حرفها بیشتره . گفتم خب گیرم که باشه در آمدمون و آینده مون بره رو هوا برای چی ؟ بعدش هم به قول ناصرالدین شاه همه چیزمان به همه چیزمان باید بیاید . در اون حالت باید یک ماشین 20 - 30 ملیونی هم سوار شم و ... امین گفت خب حالا همینی که داریم میخریم بی خیال بقیه . خلاصه اصرار عجیبی کرد و من ... نه خیر اونقدر احمق نبودم که حرفش رو قبول کنم و نخریدم اما مهم اینه که واقعا اصرار کرد برم و بخرمش .

2-دوست امین توی اون شرکتی که رفته بودم برای مصاحبه کار میکنه . شب مصاحبه بهش زنگ زدم نبود و برای ماموریت رفته بود آمریکا بعد که اومد بهمون زنگ زد و ازم پرسید توی مصاحبه چیا گفتی و چند تا چیز که گفتم گفت خب حسابی خراب کردی !!! دو روز بعدش از اون شرکت برام یک نامه مودبانه ای اومد که شرایطت با کار فعلیمون نمیخوره ولی رزومه ات رو برای بعد نگه میداریم . خدائیش هم بهم بر خورد و هم یک نفس راحتی کشیدم

3-به شدت مشغولم و دارم توی خونه کار میکنم . از مرلین کار گرفتم به شدت و به کوب دارم کار میکنم . کلی هم چیز ازش یاد میگیرم و خیلی خوبه

4-یک روز آرتا سر لباس پوشیدن لج کرد و منهم خون جلوی چشمم رو گرفت که این امروز باید همین لباسی که ما میگیم رو بپوشه و با کلی عصبانیت و خشونت لباسش رو که مقاومت میکرد و نمیگذاشت بپوشونم بهش پوشوندم . وسط درگیری من و آرتا ، شادمهر هی میگفت مامان بیا پائین ، بیا پائین و خب منهم توی حالی نبودم که خیلی توجه به این قضیه کنم . دیگه لباس پوشوندن با اعمال شاقه تموم شد و رفتیم دم آسانسور و بازم شادمهر میگفت مامان بیا پائین . اعصابم خورد شد گفتم کجا برم پائین ؟ چی میگی ؟ امین خندید و گفت داره
calm down
رو ترجمه میکنه!

Monday, April 16, 2007

این مثل رو شنیده بودین ؟



مامانم میگه که مادر خدا بیامرزش یک مثل داشته به این عنوان : بچه به قنداق ، شوهر به
چله .اگه مثل من خیلی سر در نیاوردین ناراحت نباشین . معنیش اینه که اگه میخواهی بچه رو به چیزی عادت بدی تا توی قنداقه باید عادتش بدی و اگه میخواهی شوهرت به چیزی عادت کنه باید توی همون چهل روز اول ازدواج به قول معرف گربه رو دم حجله بکشی.

حالا قضیه ما هم بی ربط نیست .وقتی ازدواج کردیم توی جهیزیه ام یک سرویس چینی شونصد پارچه بود که فقط توی مهمونی ها استفاده میشد و قبل از اومدن فروختیمش رفت . یک سرویس دم دستی هم داشتم که چون جنسش یک چیزی بین بلور و پیرکس بود دوام خیلی خوبی داشت و لب پر نمیشد و اگه میشکست پودر میشد . همین هم باعث شده بود خوب بمونه و چند تاش هم که شکست رفتم و از بازار تهران به طور تکی خریدم و سرویس بعد از گذشت نه سال کامل و سالم موند. بگذریم که وقتی خواستم برم نواقصش رو بخرم یکی از دوستام گفت عجب بیکاریها . حالت به هم نخورد انقدر این ظرفها رو داشتی ؟ بگذار کاملا ناقص بشه و برو یک سرویس دیگه بخر . من گفتم نه اهل اینم که چیزی رو که میتونم استفاده کنم بندازم کنار و نوی اونو بخرم و نه اینکه پول مفت برامون میرسه که از این ولخرجی ها کنم . وقتی خواستیم بیایم کانادا هم همون سرویس رو لا به لای لباسهامون پیچیدیم و یک کارتون درست کردیم و با خودمون آوردیم که البته چند تاش شکست ولی به هر حال اینجا مجبور نشدیم بریم ظرف بخریم .
رفته بودیم مهمونی خونه یکی از دوستامون، داشتن از یک شخص ثالثی صحبت میکردند که خانم و آقا رفته بودند انگلیس ( یا فرانسه درست یادم نیست ) و خانمه رفته بود یک کیف خواسته بود بخره که به پول ایران بالای یک ملیون تومن در میومد و شوهره صداش در اومده بود که چه خبره و بالاخره خانمه رضایت داده بود یک کیف بگیره که حدود پونصد هزار تومن میشد ( این سیاست به مرگ بگیر به تب راضی کن هم بعضی وقتها جواب میده ها ) خلاصه ما کلی خندیدیم و گفتیم باریکلا به این خانم و کلی شوهرهامون رو دست انداختیم .
چند وقت گذشت ، امین داشت ظرفها رو نگاه میکرد بهم گفت راستی یادمون باشه هر وقت رفتیم ایران بریم کسری اینا رو بخریم بیاریم که کامل باشه .
توی پرانتز عرض کنم که خواهر من که از ازدواجش تا حالا (که دوسال قبل ازدواج ما بود ) کلی وسیله عوض کرده . خانم برادر امین هم نشده تا حالا بریم خونشون و سرویس قاشق و چنگال یا آرکوپال یا لیوان و... جدید نبینیم . دیگه من هم وقتی امین این حرف رو زد اون روم بالا اومد گفتم بابا خیلی بد عادتت کردم . همه دور و بریهامون رو ببین چند سری وسیله عوض کردند توی این چند ساله من تنها کسی هستم که حتی اینجا هم دارم قابلمه و ظروف و قاشق چنگالهای جهیزیه ام ( با جهاز هاضمه اشتباه نشه ) رو استفاده میکنم (فقط این چند ساله من چند تا ماهیتابه خراب کردم و نوی اونها رو خریدم ) خدائیش دیدم خودش رنگ و روش عوض شد و فهمید خیلی سوتی داده و خندید و رفت
تازه عروسها ، دریابین

Thursday, April 12, 2007

امتحان



اولین باری که توی زندگیتون توی امتحان تقلب کردین رو یادتونه ؟ من خودم درست یادم نیست اما انقدر بابام گفته من یادم مونده . وقتی خواستم برم مدرسه یک سال از سن قانونی مدرسه کوچکتر بودم اما پا به پای خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود بیشتر خوندن و یک کم هم نوشتن رو یاد گرفته بودم . برای همین هم مامان و بابام تصمیم گرفتند منو مدرسه بگذارند . مدرسه ما امتحان ورودی داشت و امتحان اولش کتبی بود و بعد یک مصاحبه داشت . توی امتحان کتبی که رفتیم بابام همراه من بود و اینطور تعریف میکنه که ممتحنی که توی کلاس من بود هر بار از در کلاس میومد بیرون برای یک کاری منو با خودش میاورده بیرون و دوباره برمیگردونه سر کلاس . چند بار این قضیه تکرار شد و بابام میره به خانمه میگه برای چی این بچه رو انقدر از سر جلسه میاری بیرون و میبری تو ؟ اون گفته این دختر شماست ؟ منو خسته کرد هی میه بالای سر بچه ها و میگه اون درست نیست این یکی درسته و من هم نمیتونم جلودارش بشم دیگه گفتم وقتی میام بیرون با خودم ببرمش که توی این مدت نتونه به بچه ها برسونه !!!

خب آخرین امتحانی که تقلب کردم چی بود ؟ همین امروز !!! خیلی وقت پیش برای یک شرکتی اپلای کرده بودم و هیچ خبری نشد دیروز زنگ زدم برای پیگیری و گفتند فردا بیا برای امتحان اتوکد و مصاحبه . مصاحبه مشکلی نداشت اما امتحان . میدونستم امتحان از مبحثی هست که من هیچوقت در موردش کار نکردم و دویدم رفتم پهلوی مرلین و از نقشه کشش یک کم یاد گرفتم و بعد یک مقدار تمرین کردم و باز به سوال برخوردم و شب زنگ زدم به یکی از دوستای امین و یک مقدار مشکلاتم رو هم اون حل کرد . اما مگه این دستورها همش میموند توی کله من ؟ خیلی با اعتماد به نفس یک ورق کاغذ برداشتم و اسم دستورها و اینکه چکار میکنه رو به فارسی روش نوشتم . مثلا
ref edit
رو نوشتم رف ادیت . گفتم اگه ببینن هم که چیزی ازش سر در نمیارن !!و با خودم بردم . چشمتون روز بد نبینه امتحانش وحشتناک بود از سختی . مردم تا تمومش کردم و بعدش هم مصاحبه و دیگه هلاک رسیدم خونه . استرس و خستگی امونم روبریده بود. حالا نمیدونم جواب مصاحبه چی میشه و همینطور نتیجه امتحان اما یک جورهایی با اینکه خیلی از نوع کار شرکتش خوشم اومد دلم میخواد رد بشم . نمیخوام خودمو لوس کنم اما با این دوتا چکار کنم اگه قرار باشه هشت و نیم صبح سر کار باشم تا 5 بعد از ظهر ؟ خدا خودش صلاحم رو پیش بیاره

Tuesday, April 3, 2007

قابلمه نهار



نمیدونم از آخر بگم یا از اول شروع کنم ... از اول میگم . وقتی ما مدرسه ابتدائی میرفتیم البته اون دوره که قبل از انقلاب بود تا ساعت دو بعد از ظهر میموندیم و بالطبع باید توی مدرسه نهار میخوردیم . کلاس اول که بودم مامانم بهم قابلمه نهار میداد یادمه که پلانش دایره بود و دو طبقه و جنسش هم استیل با یک دسته که دستم میگرفتم و میبردمش مدرسه . صبحها میگذاشتیمش جلوی در آشپزخونه مدرسه و ظهرها که میرفتیم توی نهار خوری روی یک میز همه قابلمه ها گرم شده حاضر بود . اما مسئله این بود که این ظهرها معمولا من یادم میرفت برم نهارم رو بخوریم . برای چی ؟ خب کار داشتم و در حال بازی کردن بودم . شاهد هم دارم چون قابلمه مازیار و برادرش هم پر بر میگشت خونه . خب اینجا میشه حدس زد که کیا با هم بازی میکردند. مامانم هم ظاهرا یک مدت تحمل کرد و بعد دیگه خون جلوی چشماش رو گرفت که اگه این دفعه قابلمه ات رو پر بیاری خونه ... یادم نیست چی اما حتما یک چیزی بوده که من خیلی ازش ترسیدم برای همین هر روز وقت برگشتن به خونه از بابام با گریه و زاری خواهش میکردم نهار منو بخوره تا مامانم دعوام نکنه و دیگه مشکل حل شد . اما مساله این نیست . مساله اینه که وقتی بچه دار شدم به خودم گفتم تو حافظه خوبی داری . یادت باشه که چه کارایی در بچگی میکردی که به نظرت کار بدی هم نبوده و از اینکه براشون دعوا بشی ناراحت میشدی . حالا اگه بچه ات همون کارو کرد تو هم دعواش نکن .
حالا شادمهر بیشتر روزها قابلمه نهارش رو تقریبا پر بر میگردونه خونه و انقدر که من با ملایمت باهاش رفتار میکنم قابلمه رو میگذاره جلوی من و میدوه فرار میکنه به ته اتاقش تا از عواقبش نصیب نبره . به خدا سعی میکنم دعواش نکنم اما احتمالا یک قیافه وحشتناکی به خودم میگیرم که همون براش بسه
ای خدا از دست این پدر و مادرها

Monday, April 2, 2007

شبیه



خودمون خوبیم و بد نیستسم . امین از کارش خیلی راضیه و منهم با این دو نفر که ازشون کار میگیرم فعلا سرم گرمه . بچه ها هم که میرن مدرسه و میان . اما آرتا چند وقته که هر چی میخواد بگه اولش یک کلمه " شبیه " میگذاره . مثلا میگه شبیه ، برم اونجا ؟ شبیه ، اینو برام میخری ؟ ما که موندیم این چی میگه اما هر چی فکر کردیم نفهمیدیم و گذاشتیم به حساب اونهمه چیزهایی که میگه و ما نمیفهمیم . عید دیدنی رفتیم خونه دختر دائی امین و اونهم متوجه این کلمه شد . گفت این چی میگه ؟ گفتیم میگه شبیه . گفت خب برای چی ؟ گفتیم دیگه اینو نمیدونیم . بعد از این دیدن ما این دختر دائی با خواهرش تو آمریکا داشته صحبت میکرده و اون گفت از فلانیها چه خبر ؟ این دختر دائی کانادایی میگه دیدمشون و آرتا اول هر چیز که میخواد بگه میگه شبیه و هیچ کس نفهمیده برای چی . اون میگه آهان بچه های انگلیسی زبون وقتی من و من میکنن هی میگن
like , like
و این هم الان داره اونو ترجمه میکنه !!
و بدینوسیله یک کلمه مهم از یک فیلسوف مهمتر کشف رمز شد .

Thursday, March 29, 2007

اخبار خوب



سلام به همگی . من خوشحالم .دو روز بعد از سر کار رفتن امین اون کسی که باهام مصاحبه کرده
بود با من تماس گرفت و گفت یک کاری داره که باید من انجام بدم . بیشتر فکر کنم میخواست کارم رو ببینه . من هم شروع کردم و بیشتر توی خونه کار رو انجام دادم . دیشب هم تموم شد . امروز زنگ زد که یک کار دیگه هم دارم که بهت بدم که میرسونه که توی کار قبلی موفق بودم و این برام مهمه . از اون طرف هم با مرلین ( همون خانم آرشیتکتی که راهنمای من و امین بوده و بهمون کتابخونه و دراور داده ) صحبت کردم گفت از ظرف انجمن معماران انتاریو بهش یک کار دادن که برای راهنمائی تازه واردها یک دفترچه راهنما بنویسه و گفت که از من کمک میخواد چون خودم یک تازه واردم و خوب میدونم تازه واردها به چه اطلاعاتی احتیاج دارند . اونو هم قبول کردم . باید امین که اومد خونه باهاش مشورت کنم . فکر کنم برای من با داشتن این دوتا وروجک بهتره که فعلا اینطوری به کار ادامه بدم و دنبال کار 9 تا 5 نباشم . هم پیش بچه ها هستم و هم چیز یاد میگیرم و ارتباطم با بازار کار قطع نیست . خیلی خوشحالم . واقعا تا اینجا خوب پیش اومده . خدا رو شکر
اونهایی که توی راهین برای اومدن ، حسابی دلگرم بشین
بیشتر برای این ، اینا رو نوشتم

Saturday, March 24, 2007

مبارکه



خب دیگه وقتش شد که بشینم پای کامپیوتر خونمون و بنویسم . قضیه از اونجا شروع شد که فردای اون شبی که بابای ایوان برامون ماهی آورد امین قرار داشت بره برای مصاحبه کاری . توی یک شرکتی که کار معماری داخلی میکنن ولی زیاد چیزی ازش نمیدونستیم . اون رفت و اومد و منهم اونروز زیاد حالم خوب نبود و همش گیج خواب بودم و تا یک چند ساعت بعد از اومدنش هم همش درگیر بچه ها بودیم و چیزی ازش نپرسیدم . بعد که نشستیم پیش هم پرسیدم مصاحبه ات چطور بود ؟ گفت خیلی خوب بود . سابقه یکی از کارهایی که تو ایران داشتم خیلی به کارشون نزدیک بود و خیلی خوششون اومد و منهم از نوع کارشون خوشم اومد . گفتم خیلی خوبه و پا شدم رفتم توی اشپزخونه به کارهام برسم . امین اومد دم آشپزخونه و گفت چرا رفتی بقیه اش موند . گفتم خب بقیه اش چیه ؟ گفت : گفتند از فردابیا سر کار!!! منهم دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم جدی میگی ؟ گفت آره در مورد حقوق هم باهام صحبت کردند و خودشون حقوقی پیشنهاد کردند که بیشتر از اونی بود که من میخواستم . ای خدا ، شکرت . من که خیلی خوشحال شدم . نمیتونین تصور کنین چقدر و دیگه از فرداش کار ثابت امین شروع شد . درسته که قبلش هم کار میکرد اما کارش حالت پارت تایم داشت و چیزی نبود که بخواد در آینده هم ادامه اش بده و یک جورهایی برای گذران زندگی بود . امیدوارم کارش همینجوری خوب ادامه پیدا کنه .
حالا چی شد که من وقت کامپیوتر بازی نداشتم ؟ بهش گفتند ما تا برای تو کامپیتر بخریم فعلا کامپیوتر خودت رو بیار تا ما یکی بخریم و اینجوریه که فعلا برای چند وقت امین باید این لپ تاپمون رو ببره و بیاره و دسترسی من به کامپیوتر محدود میشه به کامپیوتر کتابخونه که اونهم باهاش نمیشه فارسی تایپ کرد ( شاید هم بشه من نمیدونم ).
دیگه منهم روزها دارم کماکان به کارهای عقب افتاده میرسم و تصمیم دارم توی هفته آینده یک سری کارا رو جلو بندازم چون خودم هم ممکنه یکهو برام سر کار و باید خودمو آماده کنم .
همین
البته خودش خیلی بود

Monday, March 19, 2007

دلم گرفته



چند تا اتفاق پشت سر هم افتاده که دلم حسابی گرفت . فردا شب تحویل سال هست و من فکر میکنم بیشتر اوقات نزدیک عید همینجور دلم میگرفت و الان هم گرفته ... شاید یک جور دیگه . چقدر بده که نمیتونم همش رو تعریف کنم ...

توی اینترنت اسم چند تا آشنای قدیمی رو که هیچ تماسی با هم نداریم سرچ کردم و دلم گرفت . خیلی زیاد. نپرسین چرا

بازم یک ذره ، به خدا یک ذره به نزدیکان دل بستیم و .. اونا تقصیری نداشتن اما حال من حسابی گرفته شد اما از اون طرف یک خانم آرشیتکت کانادایی که میخواد بره خونه جدید و میدونه که خونه ای که توانش هست بخره کوچیکه یک عالمه چیزهای بدرد بخور بهمون داد . داستانش مفصله . رفتم که ببینمش برام تعریف کرد دنبال خونه هستم و حتما جای کوچیکی گیرم میاد . به خونه اش نگاه کردم که پر از مبلمان بود و گفتم این همه وسایل رو چه میکنی ؟ گفت نمیدونم . گفتم یک گاراژ سیل بگذار . گفت شاید و من گفتم اگه گذاشتی ما رو خبر کن . گفت مثلا تو چی میخواهی ؟ گفتم اول از همه دراور . گفت جدی میگی من یک دراور دارم که جام رو تنگ کرده و چون قدیمیه خیلی سنگینه و ما زورمون نمیرسه جابجاش کنیم وگرنه تا حالا گذاشته بودمش توی خیابون !!! رفتیم اونو بگیریم دوتا کتابخونه و کلی کتاب معماری هم روش داد و وقتی گفتم من میخواستم ازت بخرم گفت من اینا رو نمیخوام . ممنونم که شما ها بردینشون!

برای عید هیچ برنامه ای نچیده بودیم . واقعیتش اینه که با کمال شرمندگی حال اینکه برم دنبال سنجد و ماهی و غیره بگردم نداشتم که ... امشب در خونمون رو زدند و ایوان با باباش وارد شد و دیدم بابای ایوان یک تنگ ماهی قرمز توی دستشه و به فارسی میگه سال نو مبارک ! باورتون میشه ؟ من احساس کردم شاخ رو سرم سبز شد . ایوان هم دوتا تخم مرغ رنگ کرده داد به شادمهر و آرتا . خدایا اینا چه جور آدمهایی هستند رفتند برای ما ماهی و تخم مرغ خریدند و یکهو ما رو از اون حال بیحالی به حالی رسوندن که رفتم قفسه ها رو دنبال سیر و سماق گشتم و با خودم داشتم حساب سین های دیگه رو میکردم .

به امین گفتم ببین دوتا خانواده یکی کانادائی و یکی بلغاری برای ما کارهایی کردند که ما از اقواممون انتظار نداشتیم . خیلی خوشحال شدم اما یک جورهایی هم دلم گرفت

بعدش هم بیخود و بی جهت اون سرچ مسخره رو کردم و بیشتر دلم گرفت
سال نوتون بازم مبارک

Sunday, March 18, 2007

سال نو مبارک



من فقط اومدم بگم سال نو برای همه تون مبارک باشه . همه تون به آرزوهاتون برسین و برای ایران عزیز سال خوب و پر از صلحی آرزو میکنم . به شدت هم دلم برای مادر و پدرم تنگ شده که پارسال تحویل سال رو پهلوشون بودیم .
همین

Friday, March 16, 2007

شماره دار



1- داره عید میاد و من نسبتا خوشحالم . اولین عیدیه که تو ایران نیستم و غم دید و بازدید عید رو نمیخورم که چه جوری توی این تعطیلات دو هفته ای که البته هفته دوم رو من همیشه سر کار بودم (پس میشد یک هفته ) باید به دیدن هم فامیلها در اقصا نقاط تهران بزرگ بریم و فامیلهای من هم عادت به بازدید توی همون 13 روز داشتند و مهیای بازدیدشون باشیم . قبلش هم که نگو از لباس خریدن برای بچه ها و احیانا مو کوتاه کردن و میوه و آجیل خریدن و ... همه یک طرف خونه تکونی رو بچسب . بابا مگه آخر دنیا شده خب خونه تکونی رو بهمن ماه بکنید . من که خودم معمولا برای تولد شادمهر که اواخر بهمن هست خونه تکونی رو تموم میکردم . عادت هم نداشتم تمام دل و جیگر خونه رو بریزم بیرون و خودم رو هلاک کنم . خوشبختانه من و امین چند تا عادت خوب داریم که اولا چیز زیادی نگه نمیداریم که دورمون شلوغ بیخود باشه .دوما مثلا نیمه اردیبهشت یک کمد رو میریزیم بیرون و مرتب میکنیم . دوماه بعد کابینتها رو کن فیکون میکینم و الی آخر. الان رو بچسب . من که شش ماه بیشتر نیست توی این خونه هستم . دائم هم که در حل تمیز کردنم پس بی خیال خونه تکونی . هورررررررررررا

2-این بلاگر یک ایراد داره . وقتی میری کامنتها رو باز میکنی ننوشته که از این ده تا کامنت چند تاش جدیده و چند تاش رو دیدی . من خیلی با آپشنهاش ور رفتم ببینم حالتی داره که بشه عوضش کرد اما نتونستم . طبق معمول نیازمند یاری سبزتان هستم ، بلاگر دارها

3-دیشب رفته بود وبلاگ یک ایرانی در آمریکا رو میخوندم . لینکش همین بغله . حتما برین یک سر بزنین من که واقعا خندیدم .همون پستش که در مورد رستوران هندی نوشته . از دستتون میره اگه نرین . از من گفتن بود

4-یک مصاحبه کاری رفتم . خیلی خوب بود و فکر میکنم چشم طرف رو گرفتم (چرا اینجا اسمایلی نداره ؟ یک اسمایلی از خود راضی تصور کنین ) البته ناگفته نمونه که بابای من پهلوی آقاهه خیلی جوون هست ! خلاصه من هم نوع کارش رو خیلی خوشم اومد اما ... یک مشکل هست و اون این که این شرکت چند تا پروژه داره که به تعداد کافی برای اون پروژه ها نفر دارن و دارن دو تا پروژه جدید میگیرن که برای اونها کمکی میخوان و خب من نمیدونم که یک هفته دیگه پروژه رو میگیرن یا دو ماه دیگه بنابراین هنوز دنبال کار هستم .

5-راستی چهارشنبه سوری نزدیک شما چه خبر بود ؟ اینجا که ایرانیها توی یک میدون جمع شدند و یک مقدار زدند و رقصیدند و آخر شب هم نورافشانی و هچ ، همین

Tuesday, March 13, 2007

اینم از شادمهر



با بچه ها داشتیم میرفتیم سوار آسانسور بشیم که بریم ایوان رو برداریم و بریم مدرسه .خیلی بی مقدمه شادمهر گفت ماما ن میدونی که من گرل فرند دارم . شوکه شدم و احساس کردم چشمام گرد شد ولی نگاهم رو ازش دزدیدم و سعی کردم همینطور به راهم ادامه بدم و حتی نگاهش نکنم و خیلی خونسرد گفتم راست میگی ؟ اسمش چیه ؟ گفت مامان مگه یادت نیست توی ایران که بودم یک دوست داشتم به اسم سارا . گفتم خب آره . گفت خب اون فرند من هست دیگه گفتم معلومه . گفت خب اون گرل هم هست پس میشه گرل فرند من . گفتم خب آره اینجوری هم میشه و یک نفس راحت کشیدم ! گفت ایوان هم گرل فرند داره و یک اسمی گفت اما مگه من یادم موند ؟ بازم جای شکرش باقیه که حالا یا کوچیکه و بهم میگه یا اینکه اومدیم اینجا که اگه همه غلطی میتونن بکنن حداقل ما هم در جریانیم .

یک روز با بچه ها رفتم خونه یکی از دوستام ، شادمهر خیلی ذوق کرد که میره و با پسر اون بازی میکنه اون پسر 12 سالشه و توی یک سنی هست که بعضی اوقات بچه ها رو خیلی تحویل میگیره و بعضی اوقات هم نه . بدشانسی پسرش فیلم دیپارتر رو گرفته بود و بست نشسته بود توی اتاقش و داشت نگاه میکرد و محل اینا نگذاشت و نگذاشت اینا هم برن توی اتاقش ظاهر ا فیلمش صحنه های خشن داشت . خلاصه شادمهر خل شد وخیلی اذیت کرد و منهم گفتم اگه ادامه بدی نمیگذارم ایوان رو دو روز ببینی اما بازم ادامه داد و من هم مجبور شدم تهدیدم رو عملی کنم .روز سوم دیگه داشت بال بال میزد که ایوان رو ببینه ولی زنگ زدیم و اونا رفته بودند بیرون برای اسکی و خلاصه آخر شب رسیدند خونه اما ظاهرا ایوان هم طاقتش تموم شده بود و همون موقع یک راست اومد خونه ما . من هم از پدر و مادرش خواستم بیان و با ما یک چایی بخورن . باباش گفت ین پسر شما مثل اینکه شطرنج خوب بازی میکنه . من و امین با خنده گفتیم نه اصلا بلد نیست . گفت پس شما نمیدونین ؟ به ایوان داشت یاد میداد . گفتیم حتما الکی یک چیزی از خودش در آورده . دیدیم چشماش گرد شد گفت بابا شادمهر توی مدرسه تو مسابقه شطرنج برنده شده !!! دیگه وقتش بود که ما چشمامون گرد بشه گفتیم کی ، کجا ؟ گفت ازش بپرسین . صداش کردیم و پرسیدیم تو شطرنج بلدی ؟ گفت آره گفتم کی یادت داده گفت یکی از معلمهامون . گفتم تو مسابقه دادی و برنده شدی ؟ گفت آره!!! جل الخالق گفتم چرا به ما نگفتی ؟خندید . برامون جلب بود و بهش قول دادیم براش خیلی زود یک شطرنج بخریم . خیلی خوشحالم . نه ایکه چیز مهمی باشه اما اصولا دلم میخواد بچه هام تو خط بازی فکری و ورزش بیفتن .
بعد از یک وقت که ما شوکمون خوابید مامان ایوان گفت یادتونه چند روز پیش من بچه ها رو بردم مدرسه ؟ گفتم آره . گفت رسیدیم دم مهد کودک آرتا ( آرتا صبحها میره مهد کودک و بعد از ظهر مدرسه میره ) و دیدم مثل یک پرنسس وارد مهد کودک شد و بلند همه رو دونه دونه به اسمشون صدا کرد و صبح به خیر گفت و منو به همه معرفی کرد و گفت این مامان ایوان هست . بهش گفتم آره این خیلی اجتماعیه گفت آره میدونم اما خیلی جالب بود بین اینهم بچه ها هیچکس رو ندیدم بیاد تو و بلند سلام بکنه و تازه با این سنش منو به همه معرفی کنه .
خلاصه هر کدوم بچه هامون یک استعدادی دارن
اما این استعداد آرتا در روابط عمومی و رقص و قرتی بازی منو کشته .

Saturday, March 10, 2007

اعتراض به سیصد



خب بعد از مدتها که با خودم کلنجار رفتم که من که این فیلم 300 رو ندیدم برای چی براش اعتراضیه بنویسم با دیدن چند تا عکس ازش فهمیدم که اوضاع خیلی خرابه و رفتم و پتیشن رو امضا کردم . رتبه بندیش رو هم رفتم و بهش
F
دادم . حالا هم از شما خواهش میکنم به این قضیه بمباران گوگلی کمک کنید

300 the movie

قضیه این بمباران برای اونهایی مثل من که زیاد چیزی ازش نمیدونن اینه که اگه زیاد روی این لینک کلیک کنید این صفحه در موتور جستجوی گوگل میره صفحه اول و هر کس برای این فیلم سرچ کنه با این صفحه مواجه میشه که دوستامون درست کردند و اعتراضیه ای به این قضیه است . خب نیازمند یاری سبزتان هستیم
موفق باشید