Tuesday, January 30, 2007

طرح سهميه بندي




اولندش که وقتی داریم از خونه میریم بیرون و میبینیم منفی نه درج است کلی خوشحال میشیم و میگیم آخ جون چقدر هوا خوبه !!

دومندش این خبر به گوشتون خورده ؟

همزمان با طرح سهميه بندي جنسيتي براي ايجاد محدوديت در ورود دختران به دانشگاه، کميسيون زنان دفتر تحکيم وحدت با انتشار بيانه اي ارائه چنين طرحي به مجلس را محکوم کرد. طراحان شهميه بندي جنسيتي گفته اند که به خاطر "حفظ قداست خانواده" و "ايجاد تناسب بين راهيابي دختران و پسران به دانشگاه" چنين طرحي را ارائه کرده اند. هيات رييسه مجلس تاکنون درباره سرنوشت طرح سهميه بندي جنسيتي در دانشگاه ها ابراز نظري کرده، اما تعدادي از مجلسيان و برخي مقامات وزارتخانه هاي آموزش عالي و بهداشت به طور تلويحي از سهميه بندي جنسيتي به منظور کاهش ورودي دختران به دانشگاه ها حمايت کرده اند.

خب من از شنیدن این خبر خوشحال نیستم اما قبل از اینکه نظرم رو بگم چند تا مثال واقعی از آشنایان خودم میخوام تعریف کنم :

خانم ش وقتی وارد دانشگاه دولتی شد توی رشته خودش شاگرد اول بود . وقتی فوق لیسانسش رو گرفت هم بالاترین معدل رو داشت و باز هم شاگرد اول بود . چند سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه نداشت. توی شرکت پدرش به طور پارت تایم مشغول به کار شد و سال بعد همون موقع حامله شد . دکتر بهش گفت باید استراحت مطلق بکنه و اون هم نشست خونه بعد بچه اش به دنیا اومد و خب از اون نگهداری کرد تا بزرگتر بشه وقتی بچه اش سه سالش شد بچه دومش به دنیا اومد الان بچه اول رفته کلاس دوم دبستان و بچه کوچکتر مهد کودک میره و خانم ش هم از صبح اینو میرسونه مدرسه اونو میبره مهد کودک احتمالا یک کم به کارهاش میرسه و بعضی روزها کلاس قران و احکام و غیره میره و بعد میره دنبال بچه بزرگ میبرتش کلاس زبان و غیره و کوچکه رو برمیداره و میره خونه .

خانم ن هم از یک دانشگاه دولتی لیسانس گرفته . با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کرده کار شوهرش حسابی گرفت و یک شبه ره صد ساله رفت برای همین هم وقتی خانم ن بچه اش رو هفت ماهه حامله بود کارو کنار گذاشت وقتی بچه سه سالش شد خواست بره سر کار اما بچه اش مهد کودک رو قبول نکرد و باز موند خونه . وقتی بچه رفت مدرسه یا شاید وقتی رفت کلاس دوم بچه دوم به دنیا اومد و الان اون بچه دوم دو سالشه و اون خانم ...نمیدونم چکارها میکنه اما سر کار بیرون از خونه نمیره .

یک خانم ش دیگه دانشگاه آزاد رفت و لیسانس گرفت . بعد یک مدت گشت و دلش خواست مهاجرت کنه و مهاجرت کرد و رفت یک کشور دیگه اونجا همه چیز خوب پیش میرفت حتی بعد از عبور از یک سری شرایط سخت کار خوبی بدست آورد اما بهش گفتند به شرطی بهت کار رو میدیم که تعهد بدی سه سال اینجا کار کنی . خودش گفت من که نمیدونم سه سال بعدم چی میشه و کارو نگرفت و پولش تموم شد و برگشت ایران این خانم مجرده و بالطبع بچه هم نداره . سر کار نمیره و میگه حوصله ندارم از صبح که پا میشه دنبال تفریح های سالم مثل ورزش کردن و دیدن دوستاش هست تا شب .

خانم ب از دانشگاه آزاد مدرکش رو گرفت . با یک آقایی ازدواج کرد که حسن بزرگ پدر پولداری داشت و همه چیز به وفور در اختیارش بود پس مگه دیوونه بود کار بکنه ؟ پدر پولدار یک مدت بعد از دست پسرش خسته شد و ولش کرد و اوضاع خراب شد اما باز هم دلیلی نداشت که کار بکنه . مهاجرت کردند و اوضاع از اونی هم که بود بدتر شد اما خب شاید باز هم دلیل نداشت کار بکنه . چند وقت پیش و بعد از اینکه بچه اش دیگه رو به اتمام دبستان شد تصمیم گرفته که بره دانشگاه و یک درسی به غیر از رشته خودش بخونه چون دیگه همه چیز از یادش رفته و بعد بره سر کار. نمیدونم تا حالا شروع کرده یا نه چون ازش خبر ندارم .

من نمیخوام بگم لزوما هر خانمی که درس میخونه باید بره سر کار اما دلم میخواد بگم که لزومی هم نداره خانمی که نمیخواد کار بکنه بره جای یک نفر رو توی دانشگاه بگیره . تنها حسن این مثالهایی که زدم در مورد خانم ش اول و خانم ن این بود که شانس ازدواجشو ن بهتر شد مخصوصا خانم ن که با هم دانشکده ایش ازدواج کرد . حالا برای همین در نهایت دهاتی گری و عقب موندگی فکری با این نظریه موافقم که باید برای ورودی دخترها به دانشگاه محدودیت قائل شد .

Thursday, January 25, 2007

تئوری و عملی



خب اومدم بگم که اگه یک روزی دیدن دیگه ازم خبری نشده به این علته که ممکنه هر آن به علت سرمای شدید سوسک بشم و بچسبم به دیفال . امروز که واقعا مرگم زد . باد منفی 24 درجه میومد !!!!

دیدین که توی کتابهای درسی و یا حتی غیر درسی یک چیزهایی مینویسن در صورتی که تجربه یک چیزهای دیگه ای میگه ؟!
مثلا خواهرم که پزشکه میگه توی کتابهاشون در مورد خیلی چیزها نوشته حتی باورهای غلط که مردم دارن و در موردشون توضیح داده یا باورهای درست مثلا در مورد اینکه چرا نباید خربزه و عسل رو با هم خورد برای اینکه اونی که میخوره به چه دلیل واقعا دچار مشکل میشه توضیح داده شده . اما میگه حتی یک بار در مورد طبیعت غذاها که سرد یا گرم هستن چیزی گفته نشده در صورتی که خودش به عنوان یک دکتر به شدت بهش اعتقاد داره که طبیعت بعضی غذاها گرمه و تبعاتش چیه و بعضی ها هم برعکس سرد هستن .
دختر دائی امین هم دکتره و خیلی بعدتر از ما بچه دار شده بالتبع وقتی ما شادمهر رو داشتیم اون بچه نداشت و وقتی من شادمهر رو در ده ماهگی از شیر مادر گرفتم و بهش گفتم دیگه شیر نداشتم ، گفت هر چی بچه بیشتر مک بزنه شیر بیشتری تولید میشه ، توی کتابهای ما اینطوری نوشته .
سالها بعد که خودش بچه دار شد بچه اش حتی دو ماه هم شیر نخورد و گفت شیر نداشتم بدم !!! اینجا فرق کتاب و واقعیت مشخص شد

حالا اصل قضیه رو بگم . توی کتابهای ما و توسط استادهای ما بهمون گفته میشد که نور مناسب برای ساختمون نور شمال و جنوبه . آفتاب جنوب که دلپذیره و خونه رو گرم میکنه و هزار تا خاصیت داره . نور شمال هم ملایمه و برای بعضی از فضاها مثل آشپزخونه ایده آله اما نور شرق زیاد خوب نیست و نور غرب هم افتضاحه و باید ازش حذر کرد . وقتی ما توی تهران میخواستیم خونه بخریم سعی کردیم خونه ای که نور جنوب داشته باشه بگیریم که نشد و از نور غرب هم حذر کردیم وآخرش خونه ای گرفتیم که نور شرق و شمال رو داشت و منظره خوبی هم داشت اما این خونه همیشه سرد بود و ما زمستونها توش در حال یخ زدن بودیم مخصوصا که لای درز پنجره هاش هم بعضی اوقات تا یک سانتی متر باز بود !!! وقتی اومدیم ایجا از اینکه این خونه نور غرب داره دلخور بودیم اما انقدر منظره اش خوب بود که گفتیم بی خیال . حالا جاتون خالی وقتی ساعت سه و نیم در حال فریز شدن از در میرسیم و آفتاب توی خونمون تا ته خونه اومده و یک گرمای مطبوع داده (چون صبحها که داریم میریم از خونه بیرون سیستم گرمایش رو خاموش میکنیم ) میفهمم که همه تئوری ها درست نیستن و باید در عمل هم یک تجربه بشه تا آدم بتونه نظر قاطع بده .

Thursday, January 18, 2007

سرد شد



خب اعتراضات بيشمار من به پرشين بلاگ اين حسن رو داشت که يک نفر اومد به من گفت وبلاگت به
دليل درخواست کتبی از مخابرات مسدود شده و دليلش رو هم نميدونيم !! از اين بيشتر جواب ميخواهين ؟ واقعا توی ايران بيشتر از اين نميشه انتظار داشت .

آخ آخ سرد شد چه سردی . توی اين پياده روی های روزانه جونم داره در مياد . سوز منفی ۲۲ درجه . ای خدا

بجه ها خوبن و سلام ميرسونن . هر روز اگه ايوان رو نبينن حالشون بد ميشه . برای ما خوب شد هر کاری رو نکنن ميگيم اگه اين کارو نکنين نميگذاريم با ايوان بازی کنين . و در جا اون کارو ميکنن . آرتا به هيچ عنوان حاضر نيست وسايلش رو جمغ کنه و شادمهر هم تکاليفش رو به بدبختی انجام ميده اما وقتی اسم ايوان بياد هر دو فرز ميشن .

من و امين هر دو مشغول کاريم . امين کارش رو عوض کرد و از کار کارگاهی رفت تو قسمت دفتری . خدائيش بر عکس من که بدون دنبال کار گشتن پيدا کردم اون خيلی زمان گذاشت تا کار جديد پيدا کنه اما خب ديگه تا يک مدتی خيالش راحت شد .

تو فکر ماشين خريدنيم به دليل سوز منفی ۲۲ درجه !!!

اين مامان و بابای من عين بچه ها ميمونن . بذارين براتون يک چيزی تعريف کنم خودتون قبول ميکنين . بابای من یک گوشی موبایل داشت از این نوکیا ها که صفحه تک رنگ دارن با اعداد و حروف ریز . همیشه هم که عینک چشمش نبود هر کی زنگ میزد نميديد کيه . پيغام ها رو نميتونست بخونه . خلاصه من چند روز قبل از اومدنم يک کاری داشتم توپخونه رفتم و گفتم موبايل صفحه رنگی ، با اعداد درشت و با فونت فارسی که خيلی گرون نباشه (شرمتده )چی دارين و يک چيزی انتخان کردم و ازش دوتا خريدم . دوميش رو برای مامانم خريدم چون اون ميخواست موبايل منو بخره . متاسفانه از اون نوع فقط يک رنگ داشتن و من هر دو يک رنگ خريدم . امين به من گفت چرا عين هم خريدی ؟ گفتم رنگهای مختلف نداشت گفت خب يک مارک ديگه ميگرفتی . گفتم تو اينا رو نميشناسی ؟ حالا عين بچه ها با هم بحثشون ميشه که مال تو بهتره يا مال من بهتره . ول کن . امين خنديد.
چند روز پيش داشتم باهاشون حرف ميزدم ديدم بابام ميگه از دست اين مامانت . ميگم چی شده ؟ ميگه من يک آهنگ خوبی برای زنگ موبايلم انتخاب کرده بودم مامانت گفت نه من اينو ميخوام و تو برش دار. منو مجبور کرد برش دارم تا خودش بگذاره و الان از زنگ موبايلم خوشم نمياد !!! واقعا مساله به اين مهمی ، توجه ميکنين ؟

Saturday, January 13, 2007

در هم



خب یک کم هوا سرد شد . یک روز که هوا منفی چهار درجه بود و فکر کنم بادش منفی هفت درجه اومدیم از خونه بریم بیرون . هر چی گشتم شال گردنم رو پیدا نکردم . اونروز پالتویی پوشیده بودم که تقریبا کوتاه بود و کلاه هم نداشت . خیلی از کلاه بافتنیم خوشم نمیاد پس گفتم بی خیال و با بچه ها زدم بیرون . اینجا یک تبصره بگذارم که هر روز از خونه حدود ده دقیقه پیاده روی دارم تا مدرسه بچه ها بعد ده دقیقه دیگه تا ایستگاه اتوبوس و برگشتن هم بالعکس . خلاصه رفتیم بیرون و دیدیم همه کلی کلاه و شال گردن گذاشتن و من هم لبخند میزدم که شما ها سردتونه ؟ سرما ندیدین ؟ معلومه تازه واردین . مثل من نیستین که بچه تورنتو هستم !!!! بعد از ده دقیقه با خودم میگفتم کاشکی کلاهم رو گذاشته بودم و پنج دقیقه بعدش به جد و آباد خودم و هر کس که احساس میکنه بچه تورنتو هست لعنت میفرستادم . آخ آخ میدونم هنوز سرمای اصلی زمستونش مونده اما اگه بدونین چه بادی بود وای .

شادمهر توی درسهاش و زبان و رفتار اجتماعی خیلی پیشرفت کرده . خیلی مدیون معلمش هستیم و معلم جدی ای هست که کاملا برای بچه ای مثل شادمهر خوبه و معلومه که خیلی برای شادمهر هم زحمت کشیده تا تطبیقش بده . اگه نگم نامردیه که معلمش کلیمی هست . بازم بگین این کلیمی ها بد هستن !!!!!

آرتاکه به کل معلم قبلیش رو فراموش کرده و فکر و ذکرش شده معلم جدیدش و خیلی ازش خوشش اومده . خدا رو شکر.

من هر چند وقت یکبار به خودم یاد آوری میکنم که توی این دنیا به هیچی دل نبندم و به امید این بنده های خدا نباشم . نه اینکه برم تو بیایون زندگی کنم اما خودمو مچل کسی نکنم اما نمیدونم چی میشه که باز به خودم میگم اینا فرق میکنن . قضیه چیه ؟ قضیه حالی هست که توسط یکی از فامیلامون ازم گرفته شد . خب با توجه به اینکه این نزدیک زندگی میکنن با خودم گفتم حتما کلی باهاشون میریم و میایم و خب معاشرت میکنیم . آقا دریغ از یک بعد از ظهر که نشسته باشیم دور هم یک چایی خورده باشیم . فقط حدود ده بار شام دعوتشون کردم خونمون و هر دفعه یک بهانه ای آوردند . دفعه آخر که چون میخواستم یک فامیل دیگه رو هم دعوت کنم بهشون گفتم ، گفتند فردا که نمیشه و پس فردا هم نمیشه و .... برو تا 20 روز بعد یک شب قرار گذاشتیم . شب مهمونی کلی بساط چیدیم و بشین بشین ... نیومدن امین گفت حتما یادشون رفته من یک زنگ بهشون میزنم . زنگ زد و گفتن نه یادمون نرفته داریم میایم . نشون به اون نشون که بعد از ساعت نه شب اومدن . برای شام !!!بگذریم که غذا ها مثل زهر مار شده بود انقدر روی گاز مونده بود ، اونشب رو با روی خوش برگزار کردم اما دیگه بهم برخورد و بیخیال شدم . نه اینه قهر کنم اما مسلما نه دعوتشون میکنم و نه اگه دعوتم کنن میرم . رفت و آمد که زوری نیست . اینجوری احساس میکنم خوششون نمیاد بیان و من به زور دارم وادارشون میکنم .
اما در عوض با اون همسایه بلغاریمون جور شدیم . یک پسر داره یک سال از شادمهر بزرگتر . انقدر این سه تا با هم قشنگ بازی میکنن که حظ میکنیم . یک شب مادرش مهمونی دعوت بود و پسرش رو گذاشت خونه ما و رفت مهمونی تا شوهرش از سر کار بیاد و برش داره . یک شب ما مهمونی دعوت بودیم بچه ها رو بردیم اونجا و خودمون برای بار دوم در عمر بچه داریمون بدون بچه رفتیم مهمونی !!!!(پدر و مادر نمونه ایم نه ؟) فردای شبی که کلی از اون مهمونی حرص خوردم اومدن دم خونمون که ما امشب کلی مهمون داریم توی اطاق مهمونی ساختمون شما هم بیاین . من هم دیدیم به بچه ها خوش میگذره رفتیم . من یک مقدار زودتر رفتم کمک کنم که کار زیادی نبود . بعد اومدم خونه و همه رفتیم . قضیه مهمونی این بود که اونروز توی بلغارستان به نام ایوان بود و پدر و پسر خونه هر دو اسمشون ایوان بود و در روزهایی که به اسم کسی هست اونی که اون اسم رو داره جشن میگیره و بقیه رو دعوت میکنه . مادر خانواده میگفت امروز روز مهمیه چون من هم پسرم ایوانه هم شوهرم و هم برادرم ( اسم قحطه؟)و خلاصه اونجا کلی بهمون خوش گذشت و مهموناشون که همه بلغاری بودند میومدن و با ما سر حرف رو باز میکردن و خودشون کلی مواظب ما بودن که بهمون خوش بگذره . خلاصه ما تا بیایم خونه و بچه ها رو روونه تخت کنیم ساعت شده بود یک و نیم !!! خلاصه آدم از اونجایی که انتظارش رو نداره یکهو در رحمت بهش باز میشه . به امین گفتم ما مثلا ایرانی هستیم و کلی برای خودمون تبلیغات میکنیم که چقدر خونگرمیم . اون از فامیلامون . بعد هم میگیم این اروپایی ها عواطف ندارن ببین چقدر مواظب ما بودن و با ما گرم گرفتن .تازه ما تقریبا هر دو روز در میون هم رو میبینم . این در حالیه که شوهر خونواده ساعت 8 و 9 از سر کار میاد وخانمش هم درس میخونه .

خب گفتم که در همه نه ؟ سوا هم نکین!!

Wednesday, January 10, 2007

آرتا



قبل از تعطيلات بهمون خبر دادن که بالاخره دی کر آرتا درست شده و بعد از تعطيلات ميتونيم
بگذاريمش تا ساعت ۳ مدرسه بمونه . خيلی خوب بود اما يک مشکلی وجود داشت و اون اين که آرتا صبحها ميرفت مدرسه و الان هم جا توی دی کر برای صبحها بود . اونا گفتن اشکال نداره با مدرسه هماهنگ کنيد که مدرسه اش رو بندازن بعد از ظهرها و به نظر ما که هيچ اشکالی نداشت اما وقتی به دفتر مدرسه گفتيم ،‌گفتند که برای بعد از ظهر توی کلاس معلم الانش جا نيست و بايد بره يک کلاس ديگه و ما خيلی ناراحت شديم چون آرتا به معلمش عادت کرده بود اما کاريش نميشه کرد . توی تعطيلات به گوشش خونديم که تو ديگه بزرگ شدی و بايد بری يک کلاس بالاتر و ديگه توی کلاس معلم قبليت نبايد بری و اون هم هيچی نگفت . روز اول بعد از تعطيلات که رفتم دنبالش دل تو دلم نبود که الان اين چه شری به پا کرده که توی کلاس معلم قبليش نبوده . رفتم و قبل از اينکه خودشو رو ببينم معلمش رو ديدم و پرسيدم چطور بوده ؟ گفت عالی !!! گفتم اذيت نکرد ؟ گفت اصلا!
به امين که گفتم گفت بميرم براش يعنی واقعا باور کرده که رفته يک کلاس بالاتر ؟
خودمونيم چفدر اين بچه ها زود خر ميشن

Monday, January 8, 2007

پرشین بلاگ



الان رفتم به پرشین بلاگم سر بزنم دیدم به طور کل وبلاگم رو مسدود کرده . واقعا که عجب مملکت گل و بلبلی داریم . همه چیزش به هم میاد . یکی نیست حداقل برای آدم توضیح بده تو جرمت چیه اول آدم رو اعدام میکنن .... بعد میبینن اشتباه کردن
چه قدر خوشحالم که قرار نیست بچه هام رو اونجا بزرگ کنم
خدایا شکرت

نگران نباشین



خب من اومدم به ملت همیشه در صحنه ایران بگم که تا منو توی این کشور دارین غم ندارین . هر جا میشینم یک ذره از ایران تعریف میکنم و ملت با چشمای گرد بهم نگاه میکنن که مگه میشه ؟ . با همکار کانادائیمون نهار رفته بودیم بیرون . نمیدونم چی شد که حرف کشید به قوانین طلاق . گفت سالها پیش من یک همکار ایرانی داشتم که یک روز بدون هیچ خبری نیومد سر کار و یک هفته گذشت دیدم خانمش اومده شرکت و منو قسم و آیه میده که شوهر من کجاست ؟ و بعد از چند وقت فهمیدیم که مرده بچه ها رو برداشته و برده ایران و این زن رو بدون خبر و پول و هیچی اینجا ول کرده . بعد گفت ببینم طبق قوانین ایران شوهر به چه دلیلی میتونه زنش رو طلاق بده ؟ گفتیم با هیچ دلیلی . باید قیافه اش رو میدین . بعد گفتم ولی یک مقدار زیادی پول باید بده اگه دلیلی برای طلاق نداشته باشه ( به خدا نمیدونستم مهریه رو چه جوری تعریف کنم ) گفت این که خیلی بده زندگیش رو آدم با پول نگه داره . گفتم خوب نیست اما وقتی همه حق با مرد هست این هم یک جور حق برای زنه .
برگشت به همکارهای مردمون گفت شما برای چی اومدین کانادا . به نظر میرسه ایران کشور مردهاست ؟
خلاصه گفتم که من تا اینجا هستم نمیگذارم یک نفر فکر کنه که ایران جای بدیه و خدای نکرده قوانین بی معنی ای داره و هیچ نگران نباشین

Thursday, January 4, 2007

شاخ غول



خب با سلام به همگی اینجانب در تعطیلات سال نو مسیحی شاخ غول رو شترق شکستم و گواهینامه
رانندگی کشور کانادا رو گرفتم . هورااااااااااااااا
آخیش احساس میکنم یک باری از روی دوشم برداشته شد . من به اینکه فقط امتحان آئین نامه رو بدم راضی بودم اما وقتی رفتم اونو دادم پر رو شدم و زود دنبالش رو گرفتم و امروز امتحان شهر رو دادم و در حالت ناباوری قبول شدم . البته اصولا امروز روز پر سگ دوئی بود . صبحش هم رفته بودم همون موسسه ای که کلاسهای اطلاعاتی برگزار میکرد و منو به کار معرفی کرده بود که یک مشاوره بگیرم در مورد آپ دیت کردن رزومه ام و بعدش رفتم یک چرخ خیاطی خریدم ( قبلا چرخ خیاطی خریده بودم اما خوب نبود و پس دادم برای همین دوباره رفتم یکی دیگه خریدم ) و بعد اومدم خونه و یک نهاری خوردم و امین که از صبح در حال بچه داری و نهر درست کردن بود بچه ها رو برداشت برد دکتر برای تکمیل واکسیناسیون آرتا و منهم رفتم برای امتحان رانندگی و دیگه الان که آخر شبه هر دو در حال وا رفتم هستیم از شدت سگ دو اما .... تازه باید بشینیم و یک کم کارهایی که با کامپیوتر داریم انجام بدیم و خونه رو مرتب کنیم و روی رزومه و پورت فولیومون کار کنیم و یک کم درس بخونیم * و غیره
اما خب وقتی یک پیشرفت کوچولو توی کارمون میاد ، خب انرژی میگیریم
خدا رو شکر

یک چیز بی ربط
اگه یک دوست کاری بکنه که شما از دستش ناراحت بشین چه میکنین ؟ احتمالا اگه اون کار کوچیکی بکنه یا بهش گله میکنین یا ازش میگذرین و اگه کار خیلی بدی بکنه قطع رابطه میکنین . منهم همینطور . اگه یک دوست دیگه همون رفتار رو با شما بکنه چه میکنین ؟ شما رو نمیدونم اما من نگاه به خودم میکنم تا ببینم چه کردم که دوستام همچین رفتاری باهام دارن . حتما خودم یک تقصیری دارم . حداقل تقصیر اینه که جوری رفتار کردم که به انها اجازه دادم با من بد رفتار کنن

یک چیز بی ربط دیگه
مهم نیست چه روز هفته باشه ، ما به هر حال دردسر داریم . تمام 5 روزی که بچه ها باید برن مدرسه باید غر شادمهر رو تحمل کنیم که چرا تعطیل نیست و اون دوروزی که تعطیله باید ناراحتی آرتا رو تمل کنیم که چرا تعطیله و نمیتونه بره مدرسه !! فعلا که مدتهاست باید جوابگوی آرتا باشیم و امشب وقتی شادمر فهمید که از تعطیلات 3 روز دیگه بیشتر نمونده از ناراحتی اشک تو چشماش جمع شد


راستی در مورد درس خوندن * باید بگم که هیچ درس جدی ای خونده نمیشه . ما در مورد کار خودمون در اینجا خیلی کم اطلاعات هستیم و تازگی یک کتاب خیلی خوب برامون رسیده که به نحو قابل ملاحظه ای در مورد نحوه ساختمان سازی توی این مملکت بهمون اطلاعات میده و شبها میشینیم به خوندن این کتاب و نگاه کردن به تصاویرش و یادداشت برداشتن تا با سواد دار بشیم .همین

Monday, January 1, 2007

شب سال نو




هر کس برام تبریک سال نو فرستاد ازش ممنونم اما اصلا احساسی به سال نو اونهم وسط زمستون
ندارم ! و چون احساسی نداشتیم با دوستامون اون شب شام رفتیم بیرون !! بیشتر به خاطر تعطیلی بود نه به خاطر سال نو و جای همه دوستان خالی خیلی خوش گذشت . توی رستوران آرتا کنار امین نشسته بود و من کنار شادمهر . شادمهر خودش غذاش رو خورد اما امین هر کار کرد یک قاشق غذا هم نتونست به آرتا بده . منهم غذام رو بلعیدم و جام رو با امین عوض کردم و رفتم پهلوی آرتا . اونطرف آرتا دوست امین نشسته بود که خیلی حاضر جوابه . تا من نشستم آرتا شروع کرد به غذا خوردن و دوست امین بهش گفت بیا ببین تو یک قاشق هم نتونستی به این بچه بدی . من گفتم اصولا اگه بخوان جمعیت دنیا نصف بشه میتونن بچه ها رو از مادرها بگیرن و بگن پدرها بزرگ کنن . نصف این بچه ها میمیرن . دوست امین گفت اما در عوض اون نصفه که می مونن دیگه آدم حسابی هستن و لوس نمیشن
گفتم خیلی حاضر جوابه .


/span>


ه