Friday, May 11, 2007

خوب و بد - درهم



یادمه اون موقع آرتا بین یک یا دوسالش بود . یکی از فامیلهای امین از خارج اومده بود و همه رو جمع کرده بودند پارک . تقریبا بیشتریها بچه داشتند اما وضع ما از همه بدتر بود . دوتا بچه پشت سر هم داشیتم نه بابا و مامان من اونجا بودند و نه مامان امین که اون موقع شهرستان بود . خیلی دست تنها بودیم . هر دو هلاک شدیم انقدر دنبال این دوتا بچه دویدیم . کسی کمکمون نکرد تازه کلی هم بهمون تیکه انداختن که خدا صبرتون بده و کلی هم نگاههای عاقل اندر سفیه بهمون شد . چند وقت بعدش یک مهمونی بزرگ خونه یکی از فامیلهایی بود که تازه خونه خریده بود . یک عده رو دعوت کرد . یک عده هم که دعوت نبودند هم رو خبر کردند و بعد از شام رفتند که کادوی خونه جدید رو ببرن . تنها کسی که اصلا خبر نشد ما بودیم . اون موقع خیلی دلم گرفت که چرا به جای اینکه کسی به ما کمک کنه ما رو اصلا توی جمعشون راه ندادند

اولش که اومده بودیم اینجا خونه پسر دائی امین بیشتر مستقر بودیم . اولش خیلی خوب بود اما بعد از چند بار که به ما پیشنهاد دادن بریم بیرون و بریم بار و غیره و ما گفتیم آخه کی با بچه میره بار (و البته خودمون هم اهلش نیستیم) دیگه رفت و آمد تموم شد . شب یلدا یک مهمونی گرفته بودند . توی پارتی روم آپارتمانشون که چسبده به آپارتمان ماست . از این مهمونی ها که هر کس دونگ خودشو میده . اون یکی فامیلمون رو هم دعوت کردند اما ما احتمالا به خاطر کوچولوهای عزیز دعوت نشدیم .

براتون تعریف کردم که قضای سیزده به در رو با دوستامون رفتیم پارک . نسبتا خوب بود غیر از یک در گیری مختصر بین شادمهر و پسر خرس گنده یکی از دوستامون که سر به سر شادمهر گذاشت . منهم رفتم به مامانش گفتم تر خدا به پسرت بگو سر به سر این نگذاره . مامانه رفت سمت پسرش و پسره هم به حالت خیلی بی ادبانه ای با ماماش برخورد کرد و مامانه خوابوند در گوش پسر 12 ساله . دیگه شر بالا گرفت . من اصلا فکر نمیکردم مامانه همچین کاری بکنه وگرنه غلط میکردم بهش این حرف رو بزنم . خلاصه باز موقع اومدن هم از مامانه و هم از پسره عذر خواهی کردم و اومدیم . دیروز خبر شدم همون گروه باز برنامه پیک نیک گذاشتن و فقط ما رو خبر نکردن.

خیلی دلم گرفت چرا باید به خاطر بچه هامون بایکوت بشیم


حالا این هم از شیرینی شادمهر بگم که مثل من حالتون گرفته نباشه . با بچه ها داشتیم از مدرس میومدیم خونه . چون هوا خیلی خوبه ترجیح میدم ماشین نبرم و پیاده بیایم . یک کوچه ای هست که خونه های خیلی قشتگ داره راهمون رو انداختیم از اون کوچه . به شادمهر گفتم بیا ببینیم هر کدوممون کدوم خونه به نظرمون قشنگتره . هی شادمهر پسندید و بعدی رو که دید گفت نه این یکی بهتره و آخرش گفت این یکی از همه قشنگتره . من نگاه کردم دیدم خونه هه هیچ چیز فوق العاده ای نداره گفتم آخه اون قبلی که بهتر بود گفت نه این بهتره . گفتم از چیش خوشت اومد مامان جون ؟ گفت ببین چه پرنده های قشنگی جلوش نشستند ؟!!!!
خیلی معرکه است

16 comments:

Anonymous said...

واقعا متاسف کننده ست
من هم ناراحت شدم چه برسه به شما
راستش من بچه ها رو واقعا دوست دارم و در کنار اونا بودن باعث میشه که بیشتر بهم خوش بگذره
حالا اگه بچه ای شیطونی میکنه بخاطر سن و سالشه
دلیل نمیشه که دیگران اون رو توی جمعشون پذیرا نباشن
چی میشه گفت...به هر حال آدما متفاوتند
به دل نگیرید :* اصلا خودتون برید پیک نیک و خوش بگذرونید
مطمئنن با شادمهر و آرتا بودن بیشترین لذت رو براتون داره

Anonymous said...

در مورد پست قبلی هم که کاملا این دوران برام آشناست
پس شما هم لحظه های آخر پروژه هاتون رو تکمیل میکردید :))
من هم یه روزی باید مدل میساختم و مامان پیشم بود رفت برام از بیرون چند تا شاخه درخت آورد که باهاش درختای مدلم رو درست کرد
هنوز هر وقت اون مدل رو نگاه میکنم فقط یاد مامانم میافتم

Unknown said...

man kamelan dark mikonam ke che ehsasi darid, hatta age boodan dar oon jam' baraye adam mohem nabashe ya hatta ehsas konid agar miraftid ham behetoon khosh nemigzasht, baz ham kheily kheily ehsase badi be adam mideh, I've been there. dar har hal ensane dige, sa'y konid faramoosh konid.

Anonymous said...

به نظر من كه بهترين لحظه هاي هر جمعي لذت بردن از حضور بچه هاي اون جمعه . اين طرز برخورد و خوندنشونو بدجوري منو هم عصباني كرد .

Anonymous said...

مهسا جون خودت و ناراحت نکن عزیزمن.پارسال که ایران بودم با خواهرم اینها رفتیم مانتو بخرم خرگوشک یک صدای کوچولو دراورد و اقاهه چنان هیسی گفت که خواهرزادم بدو بدو خرگوشک و برد بیرون.این تحمل ناپذیری در ایرانیها زیاده. من تا چند وقت پیش که خرگوشک تو فروشگاهها شلوغ میکرد خدا را شکر میکردم که این روزها ایران نیستم و نگاها را نمیبینم. خودت و اصلا ناراحت نکن کم کم دستت میاد که کیا دوست ادم هستن .مواظب خودتون باشید راستش برای همین کاهاست و هزار تا چیز دیگه هموطنان در خارج از کشور کم کم از هم دور میشن. شاد و سلامت باشید

Anonymous said...

درهم بود، خوب و بد ولی بدیش بدجور باعث دلگیری شد. خیلی بهش فکر کردم. اینم نوعی تبعیضه دیگه. خوشبختانه من و خانومی یاد گرفتیم دو تایی خوش بگذرونیم، اتفاقآ الان طوری شده اگه توی جمع ها کمتر بهمون خوش میگذره. البته هر کسی روش خودشو برا زندگی داره و من هیچ توصیه ای برای زندگی شما نمی کنم ها، جسارت نشه. این کوچولو هم از حالا حس هنری داره.
بابت اون ایمیل هم ممنون. خیلی لطف کردی.

Anonymous said...

man shoma va khanevadaton ro az weblogeton mishnasam va bache haton ro ham faghat az roye shirin karihashon ke mamaneshon to web log minevise , valii rastesh tajrobeh khodam dar bare inke ye etefagh moshabeh bishtar az 2 bar vasam biofteh ine ke saay mikonam yekam be amalkarde khodam negah konam shayad shoma bayad yekam taghiir konid ya saay konid bache ha kamtar sheitoni konan chon ghabol konid adam haii ke mikhaid bahashon rafto Amad konid adam bozorgan va ghaedatan mikhan ba shoma ekhtelat konan na bache ha hala age shoma hamash donbale bache ha bashid va bache ha ham kare khodeshono bokonan va moraat digaran ro nakonan khob kam kam shomaiid ke diegh vase digaran jaleb nemishid na bache ha.omidvaram manzoramo bad bardasht nakonid.

Anonymous said...

بی خیال بابا ...

Anonymous said...

چه پسر باهوشی دارید...خیلی طبع لطیفی داره که اینجور زیبا به خونه ها نگاه کرده.
راستی من اصلا نمی فهمم بچه ها چرا مانع مهمونی و پیک نیک هستند؟ مخصوصا تو پیک نیک که می رن پی بازی یه گوشه و کاری به کسی ندارن.

خانم میم said...

المیرا جان ممنون از کامنتت . درست میگی و باهات موافقم . اما صد در صد هم اینطوری نیست . قبول دارم که شاید بیشتر از 90 درصد باشه . امیدوارم این دوتا یک کم آروم تر بشن تا ما هم یک کم بتونیم با اجتماع کنار بیایم

Unknown said...

ببين. پس اگه كل بچه هاي ما را با هم ميديدند چيكار ميكردند!!1
بي خيالشون بابا.
جاي شادمهرو آرتا توي جمع بچه هاي اينجا خيلي خاليه.
زودتر يه سري بياين ايران و يه قرار دوستانه خونه ما بگذاريم بعد ميبيني كه همه بچه ها مثل هم هستند.

مهسا جونم. ما خودمون اونايي را كه حوصله بچه مون را ندارند بايكوت ميكنيم. فقط جالبيش برام اينه كه ميگي اونها هم خودشون بچه داشتن.

Anonymous said...

ند وقته هي ميخوام اينجا كامنت بذارم نميشه! اول مي خواستم ساللگرد رفتنتون رو تبريك بگم . به نظرم خيلي موفق بوده ايد! هدا رو شكر همينقدر كه همت اين رو داشتيد كه زندگي جديدي رو شروع كنيد خودش خيلي مهمه! معمولا مهاجران آدمهاي قوي و خاصي هستند _ آدمهاي با عرضه اي كه كم پيدا ميشن! در مورد اينجور مهمونيها هم ناراحت نباش به اعصاب خورديش نمي ارزه! يك نفس راحت بكش و از اينكه بخاطر حضور توي اينجور مهمونيها اعصابت خرد نشده خوشحال باش!

Anonymous said...

فقط یکی از این اتفاقات تو ملایت غربت کافیه که اشک منو در آره.بهت میگم خیلی دل گنده ای.یه ذره ازت یاد بگیرم.

Anonymous said...

از يك طرف بچه ها شر هستند از طرفي و قتي ازشون دور مي شي مي فهمي كه چقدر دوستشون داري و فكر كنم نهايتا با خانواده و اهل و عيال بيشتر خوش بگذره تا جاهايي كه چشم ديدن آدم رو ندارند يا علاقه اي به بچه ها نشون نمي دن . باي

Anonymous said...

موفق باشي ضمنا

Anonymous said...

http://up-2-date.blogspot.com
اي بابا