Thursday, March 29, 2007

اخبار خوب



سلام به همگی . من خوشحالم .دو روز بعد از سر کار رفتن امین اون کسی که باهام مصاحبه کرده
بود با من تماس گرفت و گفت یک کاری داره که باید من انجام بدم . بیشتر فکر کنم میخواست کارم رو ببینه . من هم شروع کردم و بیشتر توی خونه کار رو انجام دادم . دیشب هم تموم شد . امروز زنگ زد که یک کار دیگه هم دارم که بهت بدم که میرسونه که توی کار قبلی موفق بودم و این برام مهمه . از اون طرف هم با مرلین ( همون خانم آرشیتکتی که راهنمای من و امین بوده و بهمون کتابخونه و دراور داده ) صحبت کردم گفت از ظرف انجمن معماران انتاریو بهش یک کار دادن که برای راهنمائی تازه واردها یک دفترچه راهنما بنویسه و گفت که از من کمک میخواد چون خودم یک تازه واردم و خوب میدونم تازه واردها به چه اطلاعاتی احتیاج دارند . اونو هم قبول کردم . باید امین که اومد خونه باهاش مشورت کنم . فکر کنم برای من با داشتن این دوتا وروجک بهتره که فعلا اینطوری به کار ادامه بدم و دنبال کار 9 تا 5 نباشم . هم پیش بچه ها هستم و هم چیز یاد میگیرم و ارتباطم با بازار کار قطع نیست . خیلی خوشحالم . واقعا تا اینجا خوب پیش اومده . خدا رو شکر
اونهایی که توی راهین برای اومدن ، حسابی دلگرم بشین
بیشتر برای این ، اینا رو نوشتم

Saturday, March 24, 2007

مبارکه



خب دیگه وقتش شد که بشینم پای کامپیوتر خونمون و بنویسم . قضیه از اونجا شروع شد که فردای اون شبی که بابای ایوان برامون ماهی آورد امین قرار داشت بره برای مصاحبه کاری . توی یک شرکتی که کار معماری داخلی میکنن ولی زیاد چیزی ازش نمیدونستیم . اون رفت و اومد و منهم اونروز زیاد حالم خوب نبود و همش گیج خواب بودم و تا یک چند ساعت بعد از اومدنش هم همش درگیر بچه ها بودیم و چیزی ازش نپرسیدم . بعد که نشستیم پیش هم پرسیدم مصاحبه ات چطور بود ؟ گفت خیلی خوب بود . سابقه یکی از کارهایی که تو ایران داشتم خیلی به کارشون نزدیک بود و خیلی خوششون اومد و منهم از نوع کارشون خوشم اومد . گفتم خیلی خوبه و پا شدم رفتم توی اشپزخونه به کارهام برسم . امین اومد دم آشپزخونه و گفت چرا رفتی بقیه اش موند . گفتم خب بقیه اش چیه ؟ گفت : گفتند از فردابیا سر کار!!! منهم دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم جدی میگی ؟ گفت آره در مورد حقوق هم باهام صحبت کردند و خودشون حقوقی پیشنهاد کردند که بیشتر از اونی بود که من میخواستم . ای خدا ، شکرت . من که خیلی خوشحال شدم . نمیتونین تصور کنین چقدر و دیگه از فرداش کار ثابت امین شروع شد . درسته که قبلش هم کار میکرد اما کارش حالت پارت تایم داشت و چیزی نبود که بخواد در آینده هم ادامه اش بده و یک جورهایی برای گذران زندگی بود . امیدوارم کارش همینجوری خوب ادامه پیدا کنه .
حالا چی شد که من وقت کامپیوتر بازی نداشتم ؟ بهش گفتند ما تا برای تو کامپیتر بخریم فعلا کامپیوتر خودت رو بیار تا ما یکی بخریم و اینجوریه که فعلا برای چند وقت امین باید این لپ تاپمون رو ببره و بیاره و دسترسی من به کامپیوتر محدود میشه به کامپیوتر کتابخونه که اونهم باهاش نمیشه فارسی تایپ کرد ( شاید هم بشه من نمیدونم ).
دیگه منهم روزها دارم کماکان به کارهای عقب افتاده میرسم و تصمیم دارم توی هفته آینده یک سری کارا رو جلو بندازم چون خودم هم ممکنه یکهو برام سر کار و باید خودمو آماده کنم .
همین
البته خودش خیلی بود

Monday, March 19, 2007

دلم گرفته



چند تا اتفاق پشت سر هم افتاده که دلم حسابی گرفت . فردا شب تحویل سال هست و من فکر میکنم بیشتر اوقات نزدیک عید همینجور دلم میگرفت و الان هم گرفته ... شاید یک جور دیگه . چقدر بده که نمیتونم همش رو تعریف کنم ...

توی اینترنت اسم چند تا آشنای قدیمی رو که هیچ تماسی با هم نداریم سرچ کردم و دلم گرفت . خیلی زیاد. نپرسین چرا

بازم یک ذره ، به خدا یک ذره به نزدیکان دل بستیم و .. اونا تقصیری نداشتن اما حال من حسابی گرفته شد اما از اون طرف یک خانم آرشیتکت کانادایی که میخواد بره خونه جدید و میدونه که خونه ای که توانش هست بخره کوچیکه یک عالمه چیزهای بدرد بخور بهمون داد . داستانش مفصله . رفتم که ببینمش برام تعریف کرد دنبال خونه هستم و حتما جای کوچیکی گیرم میاد . به خونه اش نگاه کردم که پر از مبلمان بود و گفتم این همه وسایل رو چه میکنی ؟ گفت نمیدونم . گفتم یک گاراژ سیل بگذار . گفت شاید و من گفتم اگه گذاشتی ما رو خبر کن . گفت مثلا تو چی میخواهی ؟ گفتم اول از همه دراور . گفت جدی میگی من یک دراور دارم که جام رو تنگ کرده و چون قدیمیه خیلی سنگینه و ما زورمون نمیرسه جابجاش کنیم وگرنه تا حالا گذاشته بودمش توی خیابون !!! رفتیم اونو بگیریم دوتا کتابخونه و کلی کتاب معماری هم روش داد و وقتی گفتم من میخواستم ازت بخرم گفت من اینا رو نمیخوام . ممنونم که شما ها بردینشون!

برای عید هیچ برنامه ای نچیده بودیم . واقعیتش اینه که با کمال شرمندگی حال اینکه برم دنبال سنجد و ماهی و غیره بگردم نداشتم که ... امشب در خونمون رو زدند و ایوان با باباش وارد شد و دیدم بابای ایوان یک تنگ ماهی قرمز توی دستشه و به فارسی میگه سال نو مبارک ! باورتون میشه ؟ من احساس کردم شاخ رو سرم سبز شد . ایوان هم دوتا تخم مرغ رنگ کرده داد به شادمهر و آرتا . خدایا اینا چه جور آدمهایی هستند رفتند برای ما ماهی و تخم مرغ خریدند و یکهو ما رو از اون حال بیحالی به حالی رسوندن که رفتم قفسه ها رو دنبال سیر و سماق گشتم و با خودم داشتم حساب سین های دیگه رو میکردم .

به امین گفتم ببین دوتا خانواده یکی کانادائی و یکی بلغاری برای ما کارهایی کردند که ما از اقواممون انتظار نداشتیم . خیلی خوشحال شدم اما یک جورهایی هم دلم گرفت

بعدش هم بیخود و بی جهت اون سرچ مسخره رو کردم و بیشتر دلم گرفت
سال نوتون بازم مبارک

Sunday, March 18, 2007

سال نو مبارک



من فقط اومدم بگم سال نو برای همه تون مبارک باشه . همه تون به آرزوهاتون برسین و برای ایران عزیز سال خوب و پر از صلحی آرزو میکنم . به شدت هم دلم برای مادر و پدرم تنگ شده که پارسال تحویل سال رو پهلوشون بودیم .
همین

Friday, March 16, 2007

شماره دار



1- داره عید میاد و من نسبتا خوشحالم . اولین عیدیه که تو ایران نیستم و غم دید و بازدید عید رو نمیخورم که چه جوری توی این تعطیلات دو هفته ای که البته هفته دوم رو من همیشه سر کار بودم (پس میشد یک هفته ) باید به دیدن هم فامیلها در اقصا نقاط تهران بزرگ بریم و فامیلهای من هم عادت به بازدید توی همون 13 روز داشتند و مهیای بازدیدشون باشیم . قبلش هم که نگو از لباس خریدن برای بچه ها و احیانا مو کوتاه کردن و میوه و آجیل خریدن و ... همه یک طرف خونه تکونی رو بچسب . بابا مگه آخر دنیا شده خب خونه تکونی رو بهمن ماه بکنید . من که خودم معمولا برای تولد شادمهر که اواخر بهمن هست خونه تکونی رو تموم میکردم . عادت هم نداشتم تمام دل و جیگر خونه رو بریزم بیرون و خودم رو هلاک کنم . خوشبختانه من و امین چند تا عادت خوب داریم که اولا چیز زیادی نگه نمیداریم که دورمون شلوغ بیخود باشه .دوما مثلا نیمه اردیبهشت یک کمد رو میریزیم بیرون و مرتب میکنیم . دوماه بعد کابینتها رو کن فیکون میکینم و الی آخر. الان رو بچسب . من که شش ماه بیشتر نیست توی این خونه هستم . دائم هم که در حل تمیز کردنم پس بی خیال خونه تکونی . هورررررررررررا

2-این بلاگر یک ایراد داره . وقتی میری کامنتها رو باز میکنی ننوشته که از این ده تا کامنت چند تاش جدیده و چند تاش رو دیدی . من خیلی با آپشنهاش ور رفتم ببینم حالتی داره که بشه عوضش کرد اما نتونستم . طبق معمول نیازمند یاری سبزتان هستم ، بلاگر دارها

3-دیشب رفته بود وبلاگ یک ایرانی در آمریکا رو میخوندم . لینکش همین بغله . حتما برین یک سر بزنین من که واقعا خندیدم .همون پستش که در مورد رستوران هندی نوشته . از دستتون میره اگه نرین . از من گفتن بود

4-یک مصاحبه کاری رفتم . خیلی خوب بود و فکر میکنم چشم طرف رو گرفتم (چرا اینجا اسمایلی نداره ؟ یک اسمایلی از خود راضی تصور کنین ) البته ناگفته نمونه که بابای من پهلوی آقاهه خیلی جوون هست ! خلاصه من هم نوع کارش رو خیلی خوشم اومد اما ... یک مشکل هست و اون این که این شرکت چند تا پروژه داره که به تعداد کافی برای اون پروژه ها نفر دارن و دارن دو تا پروژه جدید میگیرن که برای اونها کمکی میخوان و خب من نمیدونم که یک هفته دیگه پروژه رو میگیرن یا دو ماه دیگه بنابراین هنوز دنبال کار هستم .

5-راستی چهارشنبه سوری نزدیک شما چه خبر بود ؟ اینجا که ایرانیها توی یک میدون جمع شدند و یک مقدار زدند و رقصیدند و آخر شب هم نورافشانی و هچ ، همین

Tuesday, March 13, 2007

اینم از شادمهر



با بچه ها داشتیم میرفتیم سوار آسانسور بشیم که بریم ایوان رو برداریم و بریم مدرسه .خیلی بی مقدمه شادمهر گفت ماما ن میدونی که من گرل فرند دارم . شوکه شدم و احساس کردم چشمام گرد شد ولی نگاهم رو ازش دزدیدم و سعی کردم همینطور به راهم ادامه بدم و حتی نگاهش نکنم و خیلی خونسرد گفتم راست میگی ؟ اسمش چیه ؟ گفت مامان مگه یادت نیست توی ایران که بودم یک دوست داشتم به اسم سارا . گفتم خب آره . گفت خب اون فرند من هست دیگه گفتم معلومه . گفت خب اون گرل هم هست پس میشه گرل فرند من . گفتم خب آره اینجوری هم میشه و یک نفس راحت کشیدم ! گفت ایوان هم گرل فرند داره و یک اسمی گفت اما مگه من یادم موند ؟ بازم جای شکرش باقیه که حالا یا کوچیکه و بهم میگه یا اینکه اومدیم اینجا که اگه همه غلطی میتونن بکنن حداقل ما هم در جریانیم .

یک روز با بچه ها رفتم خونه یکی از دوستام ، شادمهر خیلی ذوق کرد که میره و با پسر اون بازی میکنه اون پسر 12 سالشه و توی یک سنی هست که بعضی اوقات بچه ها رو خیلی تحویل میگیره و بعضی اوقات هم نه . بدشانسی پسرش فیلم دیپارتر رو گرفته بود و بست نشسته بود توی اتاقش و داشت نگاه میکرد و محل اینا نگذاشت و نگذاشت اینا هم برن توی اتاقش ظاهر ا فیلمش صحنه های خشن داشت . خلاصه شادمهر خل شد وخیلی اذیت کرد و منهم گفتم اگه ادامه بدی نمیگذارم ایوان رو دو روز ببینی اما بازم ادامه داد و من هم مجبور شدم تهدیدم رو عملی کنم .روز سوم دیگه داشت بال بال میزد که ایوان رو ببینه ولی زنگ زدیم و اونا رفته بودند بیرون برای اسکی و خلاصه آخر شب رسیدند خونه اما ظاهرا ایوان هم طاقتش تموم شده بود و همون موقع یک راست اومد خونه ما . من هم از پدر و مادرش خواستم بیان و با ما یک چایی بخورن . باباش گفت ین پسر شما مثل اینکه شطرنج خوب بازی میکنه . من و امین با خنده گفتیم نه اصلا بلد نیست . گفت پس شما نمیدونین ؟ به ایوان داشت یاد میداد . گفتیم حتما الکی یک چیزی از خودش در آورده . دیدیم چشماش گرد شد گفت بابا شادمهر توی مدرسه تو مسابقه شطرنج برنده شده !!! دیگه وقتش بود که ما چشمامون گرد بشه گفتیم کی ، کجا ؟ گفت ازش بپرسین . صداش کردیم و پرسیدیم تو شطرنج بلدی ؟ گفت آره گفتم کی یادت داده گفت یکی از معلمهامون . گفتم تو مسابقه دادی و برنده شدی ؟ گفت آره!!! جل الخالق گفتم چرا به ما نگفتی ؟خندید . برامون جلب بود و بهش قول دادیم براش خیلی زود یک شطرنج بخریم . خیلی خوشحالم . نه ایکه چیز مهمی باشه اما اصولا دلم میخواد بچه هام تو خط بازی فکری و ورزش بیفتن .
بعد از یک وقت که ما شوکمون خوابید مامان ایوان گفت یادتونه چند روز پیش من بچه ها رو بردم مدرسه ؟ گفتم آره . گفت رسیدیم دم مهد کودک آرتا ( آرتا صبحها میره مهد کودک و بعد از ظهر مدرسه میره ) و دیدم مثل یک پرنسس وارد مهد کودک شد و بلند همه رو دونه دونه به اسمشون صدا کرد و صبح به خیر گفت و منو به همه معرفی کرد و گفت این مامان ایوان هست . بهش گفتم آره این خیلی اجتماعیه گفت آره میدونم اما خیلی جالب بود بین اینهم بچه ها هیچکس رو ندیدم بیاد تو و بلند سلام بکنه و تازه با این سنش منو به همه معرفی کنه .
خلاصه هر کدوم بچه هامون یک استعدادی دارن
اما این استعداد آرتا در روابط عمومی و رقص و قرتی بازی منو کشته .

Saturday, March 10, 2007

اعتراض به سیصد



خب بعد از مدتها که با خودم کلنجار رفتم که من که این فیلم 300 رو ندیدم برای چی براش اعتراضیه بنویسم با دیدن چند تا عکس ازش فهمیدم که اوضاع خیلی خرابه و رفتم و پتیشن رو امضا کردم . رتبه بندیش رو هم رفتم و بهش
F
دادم . حالا هم از شما خواهش میکنم به این قضیه بمباران گوگلی کمک کنید

300 the movie

قضیه این بمباران برای اونهایی مثل من که زیاد چیزی ازش نمیدونن اینه که اگه زیاد روی این لینک کلیک کنید این صفحه در موتور جستجوی گوگل میره صفحه اول و هر کس برای این فیلم سرچ کنه با این صفحه مواجه میشه که دوستامون درست کردند و اعتراضیه ای به این قضیه است . خب نیازمند یاری سبزتان هستیم
موفق باشید

Wednesday, March 7, 2007

یادداشت امروز



خب قشنگ معلومه که بیکارم نه ؟ به چند جا برای کار زنگ زدم . گفتند اگه بخوایم بهت زنگ میزنیم یعنی کشک . اما دوتا شرکت رو امیدوارم که از زمین تا آسمون با هم فرق میکنن . یکیش یک شرکت خیلی بزرگ و معتبره و الان راهش دوره اما خیلی زود به مرکز شهر میان و راهش خوب میشه . یکیش انگار یک شرکت خیلی کوچیکه و راهش هم دوره اما میره به سمت شمال که نسبتا خلوته و راحت میشه رفت . راستی ماشین هم خریدیم برای همین میگم راه این یکی راحت تره . خلاصه عاقلانه اینه که دلم بخواد توی شرکت بزرگه برم اما من اصلا به عاقلها میام ؟ معلومه که نمیام برای همین دلم میخواد برم تو شرکت کوچیکه چون احتمال میدم اونجا بیشتر چیز یاد بگیرم . تازه این شرکت کوچیکه گفته که ما فقط برای یک کار به صورت قراردادی میخواهیم یعنی نور علی نور اما بازم این یکی رو دلم میخواد. حالا یکی به من بگه بگو هر چی خدا صلاح میدونه نه ؟
خب دیروز رفتم کتابخونه اون کتابی که سفارش دادیم رو فعلا امانت بگیرم تا بعد که برسه و نداشتند . رفتم قسمت کتابهای فارسیشون خب خیییییییییییلی زیاد نبود اما برای من بس بود و چند تا کتاب گرفتم و اومدم . زیاد توش کتابهای نویسنده های معروف مثل زویا پیرزاد نبود . بیشتر قدیمی بود اما چند تا داستان برداشتم که یکیش "نخل" اثر هوشنگ مرادی کرمانی بود . دیشب تمومش کردم . زیاد قطور نبود و خدای من چقدر قشنگ نوشته بود . تمام جایزه هایی که تا حالا گرفته نوش جونش عجب قلمی داشت . یک کتاب دیگه هم دیروز خوندم که چند تا داستان کوتاه بود و بد نبود اما خماریم با خوندن نخل بر طرف شد .
به امین گفتم نمیدونم چند وقته کتاب نخونده بودم اونهم من . من بچگی انقدر کتاب میخوندم که مامان و بابام منو دعوا میکردند که بسه !!! باورتون میشه . کنار سفره غذا کتاب دستم بود شب به جای خوابیدن کتاب میخوندم اونها هم اعصابشون از دست من خورد میشد . دوتا خاطره در این مورد دارم هر دوتاش وقتی بود که به جای خوابیدن میخواستم کتاب بخونم . خب نمیشد که چراغ روشن بمونه . اون وقت هم برای خودم اتاق جدا نداشتم ( من از کلاس چهارم دبستان برای خودم اتاق داشتم ) مامانم هم کتاب رو از من گرفت و چراغ رو خاموش کرد . صبر کردم همه خوابیدن . یک بارش کتاب رو برداشتم رفتم توی ایوون زیر نور ماه دماغم رو چسبوندم به کتاب که بتونم بخونمش و ادامه دادم . یک بار دیگه هم چراغ قوه بردم زیر لحاف و اونجا خوندم .حالا رو ببین که هری پاترهای آخری رو هم نخوندم !!!

دیروز روزنامه میخوندم عجیب حالم گرفته شد . قضیه این بود که ظاهرا بی بی سی یک نظر خواهی از مردم کرده بود و خواسته بود بگن که به کدوم کشورها نظر مثبت دارن و به کدومها نظر منفی . احتمالا به خاطر این نوشته بودنش که ظاهرا ژاپن و کانادا مشترکا مثبت ترین رو بدست آورده بودند . منفی ترین هم اسرائیل بود و بعدش با یک اختلاف کم ایران !!!! خدای من من اصلا نمیتونم تصور کنم که ایران و اسرائیل رو با هم با یک چوب برونن . ما که مملکت کسی رو اشغال نکردیم .8 سال عراق رو همه جور پشتیبانی کردند ما رو کوبوندن بدبختمون کردن . حالا ما شدیم بده ؟ میگن ایران توی عراق دخالت میکنه و بمب میفرسته به خدا من خیلی اخبار عراق رو دنبال میکنم بیشتر بمبها توی مناطق شیعه نشین منفجر میشه . همین دیروز صد تا شیعه مردند پس چه جوری کار ایرانه ؟ ای خدا از دست این سیاست

Monday, March 5, 2007

کتاب



یک هفته نیست که خونه نشستم . خیلی کار داشتم که انجام دادم و دارم انجام میدم . کار بانکی ، مدتها یک خرید درست و حسابی برای خونه نرفته بودم امروز ترتیبش رو دادم . یک مقدار تلفن زدن و پیگیری دارم که کم کم میکنم . حوصله ام سر نرفته اما خیلی دلم برای کتاب خوندن تنگ شده . میترای عزیزم چند بار تا حالا گفته برات کتاب بفرستم اما اون موقع وقت خوندنش رو نداشتم و الان هم میترسم به اون یا یک نفر دیگه زحمتش رو بدم ( با این پول پست وحشتناک ایران ) و وقتی به دستم برسه که تمام وقت مشغول کارم و نمیتونم بخونم . یک کتاب که مربوط به کار من و امین بود سفارش دادیم . نمیدونم کی میرسه اما اگه اون هم بود خوب بود . ....چرا به یاد کتابخونه نبودم ؟ اونها حتما کتاب فارسی دارن برای خوندن . فردا حتما سر میزنم . اوضاع بد نیست جز اینکه امین به خاطر اینکه سر کاری هست که براش پول نمیگیره مجبوره بعد از اون کارش بره سر یک کار دیگه و شبها دیر میرسه خونه . دو هفته دیگه بیشتر نمونده از کارش . امیدوارم این کار دومش کنسل بشه که به روحیه هیچ کدوممون اینجوری کار کردن نمیخوره . خبری هم از کار برای من نیست . بر خلاف اون دفعه که اصلا دنبالش نبودم و یکهو کار پیدا شد الان خیلی دلم میخواد کار پیدا کنم . البته نه هر کاری، میخوام واقعا مربوط به رشته ام باشه و توی شرکت معتبری باشه که نوع کار اینجا رو یاد بگیرم . میخوام ایندفعه سخت بگیرم . البته اگه خیلی طول بکشه مجبورم کوتاه بیام اما امیدوارم که اینطوری نشه .
راستی مد گرامی MED خواسته بود بهش لینک بدم . بابا لینک من که قابل نداره اولا که لینکشون همین کنار صفحه است به اسم پرسه . بعدش هم اینکه این هم لینکش . در ضمن ایشون از آرشیتکتهای خالصه که من ارادت خاصی به این نوع خلوص در این رشته دارم . خب خالصیش رو از کجا فهمیدم ؟ از لینکهایی که کنار صفحه وبلاگش داده ، از نوشته اش و ... میفهمم که مثل من با رشته اش کار نمیکنه داره باهاش زندگی میکنه و خیلی برام باارزشه . امیدوارم موفق باشه