Thursday, December 28, 2006

آرتا




تازگیها آرتا میاد به من میگه نفس مامانی کن . و من باید بگم نفس مامان کیه ؟ میگه من . بعد میگه عشق مامانی کن . میگم عشق مامان کیه ؟ میگه شادمهر . بعد میگه همه چیز مامانی کن .میگم همه چیز مامان کیه ؟ میگه بابا .

این هم یک مدلشه . البته معلومه که اینو قبلا خودم بهش میگفتم که یاد گرفته اما اینکه به زور میاد از دهنم میکشه بیرون جالبه.


> /span>

Wednesday, December 27, 2006

wnetwork





سلام به همگی
خب با یاری سبز گلدونه جون قراره این نقطه بره سر جاش.
حالا ببینیم درست میشه یا نه
خب یکی از شبکه های تلویزیونی که من اینجا مشتریش شدم اسمش هست
w network
که مخفف
woman network
هست .
برنامه ها کاملا زنونه است . دکوراسیون خونه . تغییرات کلی و جزئی توی خونه به منظور فروش بهتر اون . فیلمهای خانوادگی و یکی از بهترینهاش اسمش هست
style by jury
داستانش از این قراره که یک سری ژوری دعوت میکنن پشت یک آئینه دوطرفه میشینن و بعد یک خانم رو دعوت میکنن که برای یک برنامه تلویزیونی با به صحنه و اون میاد و فکر میکنه از این برنامه هایی هست که میخوان همش حرف بزنن و یک کم با این خانم حرف میزنن و بعد میگن خب ما یک خبر برات داریم. تو در حال بررسی توسط ژوری ما بودی و یکهو چراغ پشت آئینه رو روشن میکنن . بیچاره که اولش زهره اش آب میشه . بعد فیلمی که از ژوری در طی این صحبتها گرفتند رو بهش نشون میدن . اونجا هم مثلا ژوری میگن که موهاش خیلی بده چون رنگ نشده و سفیده سنش رو زیاد نشون میده . قیافه اش خسته است . طرز لباس پوشیدنش نشون میده برای خودش اصلا اهمیت قائل نیست. لوند نیست ( که از نون شب واجب تره ) و غیره . وقتی حال طرف رو حسابی گرفتن میگن حالا میخوای عوض بشی ؟ اون هم میگه آره . دیگه شروع میکنن . یک نفر متخصص مد میاد و باهاش میره لباسهایی که مد باشه و بهش بیاد میخره . متخصص مو موهاش رو کوتاه و رنگ میکنه و دوتا دندنپزشک روی دندناش کار میکنن که مرتب و قشنگ بشه ( فکر میکنن دندناش رو میتراشن و روکش سفید و مرتب میکنن آخه ارتدنسی که تو یک هفته نمیشه کرد ) و دکتر پوست توسط لیزر یا تزریق بوتاکس روی پوستش کار میکنه و همیشه یک کار دیگه هم دارن . بنا بر تشخیص ژوری مثلا میگن این طرف اعتماد به نفسش ضعیفه . یک نفر متخصص سخنرانی میاد باهاش کار میکنه که بتونه خوب خودشو مطرح کنه . یا مثلا میکن این خانم خیلی خسته است . تمام ون یک هفته به ماساژ و جکوزی و غیره میگذره یا مثلا این خانم خنده رو نیست و این یکی رو برد بودند پیش متخصص خنده !!! باورتدن میشه و انقدر باهاش کار کردن که تونست بخنده و خیلی روی ظاهرش و برخورد اولش تاثیر گذاشت . خلاصه برای هر چیز یک متخصص دارن و بعد از یک هفته که لباس شیکها رو پوشید و رفت پیش آرایشگر و وارد صحنه میشه واقعا یک آدم دیگه است انقدر معرکه شده ( نمیدونم چرا سراغ من نمیان ) یکیشون که بچه اش همینطور با دهن باز مامانه رو نگاه میکرد و شوهرش کف کرده بود. اما خلاصه خیلی میچسبه دیدن این برنامه که به ما نشون میده اون خانمهایی که زیبا نیستن فقط به این دلیله که نمیتونن خودشون رو زیبا نشون بدن .

> /span>

Tuesday, December 26, 2006

داستان ما

آخ جای همگی خالی که تعطیلات داره خوش میگذره . یک مقدار رفتیم گشتیم که از عقده در بیایم دیگه کسی گفت کجاها رو تا حالا دیدین نگیم هیچ جا !!! رفتیم ایتون سنتر که ظاهرا یکی از بزرگترین مال های اینجاست . آخر نفهمیدیم سرش کجاست و تهش کجا . اما هم خیلی قشنگ تزئین شده بود و هم کلی بچه ها سرگرم شدند . امروز که تعطیل بود اما فردا
boxing day
هست که معنی اش دقیقا نمیدونم چی میشه اما ظاهرا بسیاری از جنسها حراج میخورن و مردم برای خرید کردن در این روز خودشون رو آماده میکنن.
خدائیش هر جا میرفتیم مردم سه تا چهار تا ساک خرید دستشون بود و ظاهرا هر کس حداقل برای بچه های اطرافیان کادو میخرید اما یک دهم اون خر تو خری که شب عید (منظورم از اول بهمن ماه هست ) توی تهران هست دیده نمیشد . من واقعا تعجب کرده بودم که چرا نظم همه چیز برقراره و چرا خیابونها به نحو چشمگیری شلوغتر نیست ؟خدا میدونه
دعا کنین توی این تعطیلات حداقل همت کنم برم امتحان آئین نامه رو بدم که یک کم فکر کنم یک کاری کردم !ا
خب در مورد کارم ننوشته بودم . یادم نیست اصلا نوشتم که چی شد رفتم سر کار داوطلبانه ؟ خیلی به طور شانسی ( یعنی صد در صد شانسی ) از توی کلاس اطلاعات که میرفتم ( برای تکمیل رزومه و غیره ) یک نفر منو به یک شرکت معرفی کرد برای کار داوطلبانه راستش اصلا دنبال کار نبودم ولی یک مقدار انقدر سریع انجام شد که نفهمیدم چی شد و یک مقدار هم ترسیدم الان خودمو لوس کنم اونوقت یک سال دیگه بخوام برم سر کار و نشه ... برای همین رفتم . دوره کار بدون حقوقم 8 هفته بود که به سلامتی تموم شد و بهم پیشنهاد کار دادن . منهم با توجه به ساعت تعطیل شدن بچه ها که ساعت 3 بعد از ظهر هست گفتم تا ساعت 2 بیشتر نمیتونم بمونم و چون خودشون خیلی پروژه فعالی در دست ندارن و بیشتر در مرحله تائید گرفتن از شهرداری و کارفرما هستن قبول کردن . آخی یک کار نیمه وقت یعنی کار حسابی البته امیدوار نیستم که این دوره زیاد طول بکشه به دو دلیل . یکی اینکه دیر یا زود یک از پروژه هاشون تائید میشه و کار اساسی شروع میشه و دبه میکنن . دوم اینکه خیلی دلم میخواد برم توی یک شرکتی که کارش رو واقعا دوست دارم کار کنم . اینجا با اینکه کارش ساختمانیه اما جنبه معماری قضیه خیلی ضعیفه و همش ازدید تجاری به کل قضیه نگاه میشه و برای همین به محض اینکه بتونم احتمالا فلنگ رو از اینجا میبندم . این هم از داستان ما
در مورد بچه ها هم بگم فرقی نمیکنه چه روزی از هفته باشه به هر حال ما باید جوابگو باشیم .درمورد چی ؟ الان میگم . تمام روزها هفته ( از دوشنبه تا جمعه ) باید جواب شادمهر رو بدیم که چرا تعطیل نیست و چند روز دیگه مونده تا تطیل آخر هفته برسه . شنبه و یکشنبه باید جوابگوی آرتا باشیم که چرا تعطیله و چرا نمیتونه بره مدرسه ! این
هم یک مدلشه
آخ همه چیز این بلاگ اسپات خوبه جز اینکه این نقطه ها رو میبره اول خط . آخه یعنی چی ؟

Sunday, December 24, 2006

بازی

خب من اومدم . مامان شایان منو به بازی وبلاگی دعوت کرده که پنج تا از ناگفته های زندگیمون رو بنویسیم و پنج نفر رو به این بازی دعوت کنیم . راستش رو بخواهین همش دارم فکر میکنم کیا رو دعوت کنم !!!ا

خب از اول شروع کنم
1- من همیشه از بچه بدم میومد . وقتی دانشجو بودیم و با دوست صمیمیم میرفتیم بیرون تعجب میکردم که انقدر دور و بر بچه ها میگرده . من اصلا خوشم نمیومد از بچه . وقتی خواهرم بچه دار شد نظرم یک مقدار عوض شد و با خودم فکر کردم لابد میتونم بچه خودم رو هم همینقدر دوست داشته باشم اما وقتی شادمهر بدنیا اومد تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی و فهمیدم اصلا اونقدری که بچه خواهرم رو دوست داشتم چیزی نبوده . الان بعد از داشتن دو
تا بچه بیرون هر جا بچه میبینم میخکوبش میشم و میرم طرفش و کلی جذبم میکنه !!!ا

2- نمیدونم شاید این هم به شماره یک برمیگرده اما فکر میکنم به این علت از بچه ها خوشم نمیومد که هیچکس وقتی بچه بودم منو به طرز خاصی دوست نداشت . فکر کنم بچه نچسبی بودم چون خانواده پدرم عاشق خواهرم بودند و بود و نبود من براشون بی تفاوت بود . مادر و پدرم خیلی دوستمون داشتن و من واقعا عاشق پدرم بودم تا اینکه یک بار از دهنش شنیدم که خواهرم رو بیشتر از من دوست داره . واقعا به من خیلی سخت گذشت بعد از اون قضیه و با اینکه سالها بعد خیلی از من بابت اون حرفش عذر خواهی کرد اما خدا میدونه که به من چی گذشت.

3- تا وقتی ازدواج کنم از پیرها هم اصلا خوشم نمیومد .برای اینکه دوتا مادر بزرگ داشتم که از یک کدومشون محبت ندیدم . مادر پدرم فقط برای بچه های دختراش اهمیت قائل بود و مادر مادرم هم آدم خیلی خشکی بود . وقتی ازدواج کردم دیدم مادر بزرگ امین خیلی خوشرو و مهربونه و ازش خوشم اومد .یک بار رفتیم خونشون یک کیسه داد دستم گفت ببین توش چیه نگاه کردم دیدم از این جوراب روفرشی های بافتنی که با دست میبافن هست . گفتم خیلی قشنگه شما بافتین ؟ گفت آره برای تو بافتم . وقتی رسیدیم خونه گریه میکردم ، امین گفت مگه چیه ؟ گفتم دوتا مادر بزرگ داشتم اما این اولین باریه که محبت مادر بزرگ رو حس میکنم
.
4- خب این که همش شد گله !!! دلم میخواد درس بخونم اما فکر میکنم مخم نکشه ! دومین مشکل که مهمترین هم هست اینه که چی بخونم ؟ دوست ندارم دکترا بخونم چون توی رشته ما کار کسی که لیسانس یا فوق لیسانس داره طراحی هست و کار کسی که دکترا داره تحقیق و تدریس و من از این کار هایی که دکترا دارن وشم نمیاد وعاشق طراحی هستم . دوست هم ندارم رشته ام رو عوض کنم بنابراین واقعا مشکل دارم (پیشنهادات سازنده شما را در این مورد پذیرا هستیم
5- خیلی وقتها بیخوابی دارم و خوابم نمیبره اما اصلا ازش زجر نمیکشم . خیلی هم بهم خوش میگذره که پاشم برم جلوی تلویزیون دراز بکشم و ده دقیقه یکبار یکی نگه : مامااااااااااان آب میخوام ، ماماااااااااااااااااان گشنه امه و یا بشینم پای کامپیوتر و گیم بازی کنم !!(شرمنده )

خب مال من تموم شد برم ببینم کیا هنوز نیمودن تو بازی ...
خب اولیش مازیاره ، نه تهرانتویی رو روم نمیشه به این بازی دعوت کنم چون وبلاگ اون فرق میکنه ، میترای عزیزم هم که نمینویسه ، شقایق نازنین بیا وسط ! اگه مهروش هم بیاد خوبه چون چند وقته ازش خبری نیست و قرعه آخر هم به نام مادر سپید عزیزم افتاد
تازه داره از این بازی خوشم میاد !!!!ا

Friday, December 22, 2006

تفاوت

پدر امین وقتی فوت شد حدود 70 سالش بود . اما اگه میدیدنش امکان نداشت فکر کنین این سن رو داره حداقل 80 رو میزد . اصلا به خودش نمیرسید . یک عینک خیلی قوی داشت با یک قاب قدیمی که اون هم خیلی سنش رو بالا برده بود . لباس نمیخرید . وقتی هم براش سوغاتی یا کادو میاوردند میبخشید ، میگفت همینهایی که دارم برام بسه . بیچاره مامان امین جرات نداشت بگه که میخواد یک کاری توی خونه بکنه مثلا گازش خراب شده بود میخواست گاز بخره . خدا میدونه باباش چه کار کرد که ما دیگه پامون لب گوره تو تازه حالا میخوای لوازم خونه رو عوض کنی ؟ می خواست فرشهاش رو بده بیرون بشورند میگفت برای چی ما که دیگه مهمون امروز و فردا هستیم . هر سال یک وصیتنامه مینوشت و میگذاشت لای قران خونه شون و به ما همه سفارشهای لازم رو میکرد .

یک همکار توی محل کارمون داریم که کانادائیه . خود آقاهه نمیدونم چند سالشه اما بچه هاش حدودا مدرسه راهنمائی میرن . یک روز اومد گفت امروز دارم مادرم رو نهار میبرم بیرون . ما هم تو دلمون گفتیم به ما چه ؟ اما اون گفت بپرسین برای چی ؟ خب مجبور شدیم بپرسیم برای چی ؟ گفت 85 سالشه و دیروز امتحان رانندگی *داده و قبول شده ! حالا دارم نهار میبرمش بیرون !!!ا

تفاوت از زمین تا آسمان است ؟! نه ؟
یکی از شصت و چند سالگی منتظر مرگشه و اون یکی در 85 سالگی میره گواهینامه رانندگیش رو تمدید میکنه . واقعا چه دنیای عجیبی

* اینجا هر کس به 80 سالگس میرسه دیگه باید دو سال یکبار بره و گواهینامه اش رو تمدید کنه تا مطمئن بشن که هنوز توانائی رانندگی داره .

Tuesday, December 19, 2006

آسیا


یک مهمونی توی لابی خونمون به مناسبت کریسمس برگزار شد . معلومه که رفتیم ! ایرانی بازی در آوردیم و یک زن و شوهر از دوستای خوبمون رو هم دعوت کردیم . جای همگی خالی خیلی خوش گذشت . آرتا که یک پسر بچه تقریبا همسن خودش رو پیدا کرده بود و هی با هم میرقصیدن و هم رو بغل میکردن و میبوسیدن (این برادر و پدرش هم اومدن اینجا بی غیرت شدند!!!!!) .شادمهر هم با یک پسر همسن خودش دوست شده بود . بعد از اینکه دوستامون رفتند من هم با مامان اون پسری که با شادمهر جور شده بود نشستم به صحبت . هر دوشون خیلی بور بودند و به اروپائی ها میخوردند . ازش پرسیدم کجائی هستین ؟ کفت اهل بلغارستان هستیم . گفتم معلومه که اروپایی هستین . بعد اضافه کردم همونطور که معلومه ما هم آسیایی هستیم . یکهو دیدم چشماش از تعجب گرد شد که مگه شما آسیایی هستین ؟
گفتم بله
گفت پس شما ایرانی نیستین ؟!!!!ا
گفتم خب چرا ایرانی هم هستیم
گفت مگه آسیایی ها چینی ها و کره ای ها نیستن ؟
گفتم آهان پس بگو چرا تعجب کردی . خب اونها هم مال آسیا هستن ما هم مال آسیا هستیم . اونها خاور دورهستند و ما خاور میانه اما خب همش آسیاست .

کم مونده بود بگه اگه آسیایی هستین چرا چشماتون این شکلی نیست !!!!ا

Sunday, December 17, 2006

بدون شرح

من وقتی این ماجراها رو برای امین تعریف کردم بهم خندید . شما چه احساسی پیدا میکنین ؟

با آرتا رفتم کتابخونه . یک خانمی با پسری که همسن آرتا بود اومده بودند . پسره داشت با کتابها و یک سری اسباب بازی بازی میکرد . اونجا همیشه صندلیها دور میزهای وسط چیده شده اند . اما این خانم یک صندلی رو کشیده بود کنار دیوار و از پشت و کنار به دوتا دیوار چسبونده بود . به نظر میومد که میخواد یک گوشه بشینه و کسی مزاحمش نشه . کالسکه بچه اش رو هم از یک طرف دیگه چسبونده بود به صندلی. آرتا یک کم بازی کرد و متوجه شد ماشین مورد علاقه اش نیست . یک ماشینه که همه بچه ها بیشتر از بقیه دوستش دارند . دقت کرد و دید زیر صندلی این خانمه است . پاهای خانمه هم جلوی صندلی رو گرفته بود برای همین در حالیکه sorry میگفت سعی کرد ماشین رو برداره اما خانمه متوجه نمیشد و همینطور پاهاش رو گذاشته بود جلوی صندلی . من رفتم کمکش کنم و به خانمه بگم که آرتا اونو میخواد برداره . تا رفتم جلو خانمه ماشین رو از زیر صندلی در آورد و داد به پسرش و گفت اون میخوادش !!! من تازه فهمیدم که تمام این سناریوی محل صندلی و نفهمیدن منظور آرتا برای گرفتن اون ماشین این بوده تا کسی به غیر از پسرش بهش دست نزنه . خیلی برام عجیب و خودخواهانه اومد اما همین سناریو چند روز بعدش هم که رفتیم کتابخونه توسط همین خانم تکرار شد .
وقتی دختر و پسر بزرگ این خانم بهشون ملحق شدند از روی طرز لباس پوشیدن پسرشون متوجه شدم که کلیمی هستن .

یک روز با آرتا و شادمهر رفیم کتابخونه . شادمهر تند دوید رفت پشت یک کامپیوتر نشست اما دیگه جای خالی برای آرتا نبود . من هم دور میزدم ببینم کدوم کامپیوتر کارش در حال اتمامه که توی نوبتش بایستم . دیدم یک دختر نوجوون پشت یک کامپیوتره که لاگ آف هست . گفتم شما استفاده نمیکنی ؟ گفت پس وردم رو قبول نمیکنه . گفتم شاید وقتت تموم شده . گفت نه ، و پاشد بره با مسوول کتابخونه صحبت کنه و مادرش که روی صندلی کناری نشسته بود پاشو دراز کرد روی صندلی دخترش که کسی جاشو نگیره . من هم رفتم به دور زدنم ادامه دادم . یادم نیست تا تعطیلی کتابخونه چقدر مونده بود اما به هر حال تا آخر زمان تعطیلی هر وقت رد میشدم میدیدم که نه اونها میتونن استفاده کنن . نه اجازه میدن کسی دیگه بشینه که ببینه اون میتونه استفاده کنه یا نه . آخر ،وقت تموم شد و هیچ کس نتونست از اون کامپیوتر استفاده کنه . وقتی همسر این خانم با دوتا پسر کوچکشون اومدن دنبالشون که برن دیدم بعله اونها هم کلیمی هستن .

چند وقت پیش یک چیزی نوشتم که چرا بعضی از ادیان با هم خوب نیستند ؟! یادتونه ؟
خب همین

Thursday, December 14, 2006

مقیاس

مقیاس هر کس تو زندگی چیه ؟ منظورم اینه که ناراحتی ، نداری ، خوشحالی ، بی کسی ، رفتار با مردم و ... رو با چه مقیاسی می سنجه ؟ فقط و فقط خودش

توجه کردین هر آدمی به کسانی که از خودش بیشتر پول خرج میکنن میگه ولخرج و به اونهایی که از خودش کمتر خرج میکنه میگه خسیس ! بابا شاید اونی که بیشتر از تو خرج میکنه درستش باشه ، تو هم خسیسی و اونی که از تو کمتر خرج میکنه ، خسیس تر !!!ا

مقیاس سختی کشیدن تو زندگی چیه ؟ یک نفر میگفت : ما که برای ماموریت شوهرم رفته بودیم خارج خیلی سختی کشیدیم تا بتونیم با پولی که میریم ایران برای خودمون خونه بخریم . پرسیدم مثلا چه سختی ای کشیدین؟ گفت مثلا شوهرم خیلی دلش میخواست بریم رستورانهای معروف و گرون غذا بخوریم اما من نمیگذاشتم و میگفتم همین رستورانهای معمولی بریم .
یکی دیگه میگفت وقتی خونه خریدیم خیلی سختی کشیدیم . پرسیدم چه جوری ؟ گفت مثلا پول نداشتیم میوه بخریم و تو خونه میوه نبود . یکی زنگ زد که بیاد خونمون ، رومون نمیشد بریم از کسی 5 هزار تومن قرض بگیریم و میوه بخریم عذر مهمونمون رو خواستیم که نفهمه .
یکی دیگه میگفت وقتی حامله بودم خودم از پارچه های بیخودی تو خونه بالای شلوارم رو وصله میکردم تا بازم اندازه ام بشه و بتونم بپوشم چون پول نداشتیم برم برای خودم لباس حاملگی بخرم .
....
از این داستانهای زیاده اما بینشون خیلی فرقه . هر کس خودش رو حد نهایی سختی کشیدن میدونه ، اونی که سختیش کمتر بوده رو حساب نمیکنه و اونی که بیشتر سختی کشیده رو نمیشناسه .

دیروز توی حیاط مدرسه بچه ها یک خانمی رو دیدم که خیلی به نظرم آشنا اومد . میدونستم که بچه های خواهر یکی از همکلاسی های دوره دبستانم ،همین مدرسه میان برای همین با احتیاط رفتم جلو و اسم خواهر دوستم رو گفتم ، گفت من خواهر کوچیکه هستم !!! یعنی همون دوست خودم . کلی با هم حرف زدیم و متوجه شدم (البته از قرائن ) که از همسرش جدا شده ( مدتها بود ازدواج کرده بودند و بچه نداشتند) و تنها اومده کانادا البته سه چهار سال پیش و ... من گفتم اینجا همه چیزش خوبه اما تنهاییش سخته . گفت تنهایی !!!! با شوهر و بچه تنهایی یعنی چی ؟ من وقتی فر کردم دیدم خب اون بیچاره چی بگه که کاملا تنها اومده بود اینجا . واقعا شرایط من نسبت به اون خیلی عالیه و یاد این مقایسه ها افتادم که هر کس خودشو مقیاس هه چیز میدونه

Monday, December 11, 2006

از دست این جونور دو پا

به امین گفتم از وقتی اومدیم اینجا با خودم فکر کردم که کاشکی از نژاد زرد بودم ! امین پرسید برای چی ؟
گفتم مدل هیکلهاشون خیلی قلمیه ، موهاشون کاملا صافه و از همه مهمتر روی صورت و بدنشون اصلا مو ندارن.
امین خندید و گفت احتمالا اونها دلشون میخواد همه این خصوصیات رو نداشته باشن اما چشماشون اون مدلی نباشه !!!!!ا

حرف حساب که جواب نداره!ا

Sunday, December 10, 2006

توضیح



در مورد فیلترینگ نوشتین . من به گلدونه خبر میدم . اما در مورد خودم هر وقت اینجا فیلتر شد و من خبر شدم برین به این آدرس
http://haghighifamily1.blogspot.com/
و بعد
http://haghighifamily2.blogspot.com/

الی آخر !!!!

چقدر این حکومت آدم رو خلاق میکنه !!!
از بلاگ سپات عزیز هم ممنون که این امکان رو بهمون میده که بدون اینکه وبلاگ جدید ایجاد کنیم آدرس رو عوض کنیم

Saturday, December 9, 2006

داستان قدیمی


یک داستانی تو ذهنمه . اصلا منبعش رو یادم نمیاد اما احساس میکنم به گوشم خورده یعنی جایی نخوندمش ، شاید از رادیو شنیدم . به هر حال قشنگه

یک زن و شوهر مسن وبا ایمانی بودند که وضع مالی متوسطی داشتند . یک شب فرشته ای به خواب مرد خونه میره و میگه خدا مقدر کرده که از الان تا آخر زندگیتون دو قسمت بشه . در نصف این زمان شما بسیار متمول میشین و در نصف اون بسیار فقیر و بی چیز . حالا شما میخواهین که اول کدومش اتفاق بیفته ؟ مرد میگه من باید با همسرم مشورت کنم . صبح که به همسرش میگه همسرش میگه من فکر نمیکنم که این درست باشه اما اگه درست بود و باز هم این فرشته به خوابت اومد بهش بگو ما میخواهیم اول متمول باشیم .
شب مرد میخوابه و باز اون فرشته به خوابش میاد و میگه جواب چی شد ؟ میگه ما اول میواهیم پولدار باشیم و اون میگه باشه . از اون روز به بعد وضع مالی اونها خیلی خوب میشه ولی اونها در این زمان خیلی مواظب اطرافیانشون بودند . تا میفهمیدند کسی از اقوام یا آشناها یا اطرافیانشون مشکلی داره که با پول حل میشده کمکش میکردند و کاری میکردند که خیالش راحت باشه .
مدتی گذشت و مرد یک شب خواب میبینه که فرشته اومده و میگه اون نصفه زندگیتون تموم شد و از این به بعد فقیر خواهید بود . مرد میگه من باید به همسرم بگم . صبح به زنش میگه و زنش میگه هر جور باید بشه ما راضی هستیم . شب دوباره فرشته به خواب مرد میاد و میگه خب نظرتون چیه ؟ مرد میگه ما راضی هستیم . فرشته میگه شما در اون نیمه مهمون بودین و چون مهمونهای خوبی بودین باز هم بمونین .

داستان بی پایه و اساسی هست اما خیلی به دلم نشست وقتی شنیدم برای همین هم یادم مونده . همین

Wednesday, December 6, 2006

مرتب کردن

خیلی وقتها توی خونه یک چیزی گم میشه . شاید به خاطر بچه هاست که اینقدر توی خونه مون چیز گم میشه . اما خب یک مساله مهم از وقتی اومدیم اینجا اینه که نه دراور داریم و نه ارگانایزر بنابراین خیلی چیزها رو هم رو هم ریخته . به این نتیجه رسیدم که وقتی دیگه خیلی میگردیم و چیزی رو که میخواهیم پیدا نمیکنیم باید شروع کنیم به مرتب کردن خونه یا حداقل حوزه اون چیزی که دنبالش میگردیم . احتمالش خیلی زیاده که پیدا بشه در ضمن کلی چیز هم مرتب شده

داریم زندگی رو گم میکنیم . داریم تو مشکلات و نحوه حل کردنشون غرق میشیم . چیز جدیدی نیست اما ایندفعه فرق داره . دیگه نباید برامون مهم باشه که اول مبل فلان مدل رو داشته باشیم بعد بریم زندگی کنیم . اینجا دیگه خودمونیم . همه هم یا مثل ما هستن یا شرایط ما رو داشتند

باید زندگی رو مرتب کنیم

Tuesday, December 5, 2006

کلیشه ها


قبلا یک بار در مورد کلیشه های جنسیتی نوشته بودم و افاضات منشی مدیر عاملمون که میگفت تمام صفات وابسته به جنس در مورد بچه ها رو ما بهشون غالب میکنیم و نظریات خودم رو هم نوشتم که با توجه به اینکه هر دو جنس بچه رو دارم کاملا خط بطلان روی نظریات اوشون میکشم .
اما چقدر واقعا سعی میکنیم کلیشه های جنسی برای بچه ها بگذاریم ؟ وقتی توی کتاب درسیمون اکرم با مامانش سبزی پاک میکنه و امین به بابا در تعمیر ماشین کمک میکنه (یا یک چیزی شبیه به این دقیق یادم نیست ) وقتی توی کارتونهای بچگیمون بابای هادی و هدی در حال روزنامه خوندن بود و مامانشون در حال آشپزی و با پیشبند ، به پسرمون یاد ندادیم که اگر فردا که بزرگ شد جلوی مهمونها ظرف نشوره چون بده و حتی اگه خواست به زنش کمک کنه بگذاره بعد از رفتن مهمونها ؟
به دخترمون یاد ندادیم که وقتی خواست انتخاب رشته کنه نباید حتی فکر رشته نقشه برداری یا نفت و یا چیزهای مشابه رو کنه ؟*
توی اینهمه سریالهای تلویزیونی که ساخته میشه چند تا از مادرها یک شغل تمام وقت دارن و زندگیشون رو برمبنای اون تنظیم کردن ؟ چند تا شون جراح هستن ؟ چند تا شون مدیر عامل هستن ؟ چند تا استاد دانشگاهن ؟ و از اون طرف چند تا خونه دارن ؟ چند تا همش دنبال خرید و چشم و هم چشمی هستن ؟ چند تاشون اصلا معلوم نیست کار و زندگیشون چیه ؟ چرا به زور دارن توی کله مردم میکنن که زنهای جامعه ما اینجور هستن و شاید هم میگن که باید اینجوری باشن !!!

یک چیزهای ظریفی توی برنامه های کودک اینجا میبینم که حتما و حتما فکر شده است . مثلا
Bob the builder
که معرف حضور همه هست . غیر از شعاری که توی برنامه اش داره که خیلی عالیه
Can we build it? Yes we can
Can we fix it? Yes we can
یک نکته مهم دیگه هم توی برنامه اش هست که همکارش خانمه . درسته که باب شخصیت اصلی داستانه اما همکارش روی داربست و همه جا دیده میشه و پا به پای باب میره . یا مثلا یک شخصیت خیلی دوست داشتنی اینا دارن به اسم دنیل کوک توی یک برنامه به اسم
This is Daniel cook
یک پسر حدود 7-8 ساله خیل بانمکه که توی هر برنامه میره با یک کار آشنا میشه . کارها بسیار متفاوته ، آتش نشانی ، تصویر سازی کتاب کودکان ، چشیدن میوه های جدید ، درست کردن شیرینی و ... تازگی ها در کنار اون برنامه یکی دیگه درست کردن به اسم
This is Emily Yaun
این هم یک شخصیت دیگه هست که میره با افراد مختلف آشنا میشه و با کارهاشون و بله این مهمه که این یکی یک دختر بچه به همون سن و ساله .

ما هیچ وقت به شادمهر نگفتیم که نباید گریه کنی چون پسری و گریه برات بده . چون پس فردا لابد برای آرتا افه میاد که دخترها لوسن و گریه میکنن . هیچوقت نگفیم که تو مردی و باید شجاع باشی ، سعی خودمون رو کردیم که تا میشه کاری نکنیم که حس کنن قابلیتهاشون متفاوته امیدوارم بتونیم باز هم در همین راستا ادامه بدیم .البه کتمان نمیکنم که قابلیت هاشون بسیار متفاوته اما این به تفاوت شخصیت ها بستگی داره و نه فقط به تفاوت جنسیت .


*یک بار وقتی دانشجو بودم برای کاری رفتم بانک . ازم کارت شناسائی خواستن . گواهینامه داشتم اما برای افه کارت دانشجوئیم رو دادم . متصدی بانک یک کم کارتم رو نگاه کرد و با قیافه اینجوری گفت شما معماری میخونی ؟!!!! گفتم بله چطور مگه ؟ گفت مگه خانمها میتونن معماری بخونن ؟ گفتم ای آقا اصلا این رشته زنونه است من نمیدونم چرا مردها رو تو این رشته راه میدن . من که زیادی شلوغش کردم قبول دارم و خواستم حالش رو بگیرم اما دیگه فک طرف به زمین برخورد کرد . حالا فکر کنین اگه طرف کارت دانشجوی مکانیک رو میدید ( با توجه به این که ملت فقط یک جور مکانیک میشناسن ) چه حالی میشد ؟