Wednesday, May 16, 2007

بچه های ما



اولهای آشنائیم با امین بود . خوب یادمه توی پارک ساعی داشتیم با هم راه میرفتیم . داشت پام از خستگی ذوق ذوق میکرد . قبلش بارون اومده بود و همه جا خیس بود هیچ جا نمیتونستیم بشینیم .امین برام گفت پسر بچه ها تا یک سنی حدود دوازده سالگی فکر میکنن که باباشون قوی ترین و باهوش ترین مرد دنیاست . توی اون سن یکهو فکر میکنن که باباشون احمق ترین و بدبخت ترین مرد دنیاست و بعد از چند سال به یک تعادلی میرسن .

چند روز پیش دور میز غذا خوری نشسته بودیم . من داشتم با کامپیوتر کار میکردم و امین داشت با شادمهر برای تکالیفش سر و کله میزد . باید با کلمه
strong
جمله میساخت . امین گفت چه جمله ای میخوای بسازی ؟ شادمهر گفت
My dad is really strong
و بعد بلافاصله گفت البته خب درست نیست اما برای جمله سازی اشکال نداره . ما که منفجر شدیم از خنده و امین گفت باباجون قراره من توی 12 سالگیت بیچاره بشم چقدر زود شروع کردی .

اینجا هوا عالی شده و تموم چمنها پر شده از این گلهای زرد خودرو . فکر کنم همونهایی هست که به زودی تبدیل به قاصدک میشه . بچه ها عشق اینو دارن که هی برن از این گلها بچینن . ظاهرا مشکلی نیست اما میترسم عادت کنن و برن گلهایی که مردم دم خونشون کاشتن هم بچینن برای همین میگم که نچینین ، بهتره .اونروز آرتا رفته بود توی چمن به گلها اشاره میکرد و میگفت مامان میشه
pick it up
کنم؟ گفتم نه مامان جون نچینش . گفت مامان چرا نمیشه
pick it up
کنم ؟

به ترجمه های شادمهر هم داریم عادت میکنیم . یک لباس جدید خریده بودیم که خیلی اصرار کرده بود براش بخریم . خب بد نبود اما خودش خیلی خوشش اومده بود . فرداش هم گفت که میخوام بپوشم برم مدرسه . پوشید و امد گفت مامان من چطوری نگاه میکنم ؟ داشت
How do I look like
رو ترجمه میکرد.

در ضمن تولد آرتا هم دوشنبه بود به دلیل ضیق مهمان ، تولدش رو توی مدرسه براش گرفتیم و کلی بهش خوش گذشت . انقدر ذوق تولدش رو کرد که خدا میدونه . عصر هم توی خونه دور هم باز شمع گذاشتیم روی کیک و فوت کرد و کادوهاش رو گرفت و کلی باهاشون کیف کرد . عزیزم تولدت مبارک باشه . هر سه ما خیلی دوستت داریم

14 comments:

Anonymous said...

تولد
مبارک باشه

باید یک برنامه باربکیویی در تابستان راه بیاندازیم

شاید بشود کاناداجون را هم اینطوری کشاند تورنتو

تهرانتویی

Anonymous said...

تولد آرتا رو تبريك مي گم ! اميدوارم سال خوبي پيش رو داشته باشه ! شادمهر رو هم از طرف من ببوسين كه خيلي با نمكه !

Anonymous said...

تولد آرتا خانوم ناز نازی مبارک :*
خیلی دوست داشتم میدیدمش اما خوب این انتخاب شماست که از بچه ها عکس نذارید پس جای هیچ گله ای نیست
خدا حفظشون کنه براتون
ترجمه شادمهر هم خیلی بانمک بود :)) ماشالا چه شیرین زبونه

Hamsafar said...

بچه هاي اين دوره زمونه خيلي بزرگ فكر مي كنند و اين خوبه موفق باشي

Anonymous said...

فکر میکنم این همه احساس متضاد را آدم فقط میتونه نسبت به پدرش داشته باشه.مهر و تنفر و دوستی و لجاجت و رافت.زندگی این معجون شادی و غم را ذره ذره به جان آدم مبریزه.

Anonymous said...

فکر میکنم این همه احساس متضاد را آدم فقط میتونه نسبت به پدرش داشته باشه.مهر و تنفر و دوستی و لجاجت و رافت.زندگی این معجون شادی و غم را ذره ذره به جان آدم مبریزه.

Anonymous said...

میدونی دارن به چی فکر میکنم ؟ اینکه وقتی بچه هات بزرگ بشن و بیان اینجا و این شیرین کاریهاشون رو بخونن چقدر حال میکنن. خوش به حالشون و تبریک به شما بابت موندگار کردن خاطرات بچه هاتون.

Anonymous said...

مهسا جان عجیبه که شما این پست های جدید را چند روزی هست که نوشتی ولی من تا دیروز که وبلگت را چک می کردم چیز جدیدی ندیدم!
هر دو مطلبت خیلی جالب بود.
تولد دختر کوچولوی نازت مبارک باشه.
امیدوارم همگی شما در کنار هم روزگار خوبی داشته باشید .
من هرسال برای پسرم تولد می گرفتم ولی دیگه سال گذشته چون دخترم تازه بدنیا امده بود نتوونستم . طفلک پسرم هم هیچ اعتراضی نکرد !
راستی به شادمهر رسم الخط فارسی را
یاد خواهید داد یا نه؟
ژیلا
راستی چرا دیگه در وبلاگ کاناداجون کامنت نمی گذاری؟ من از انجا با وبلاگ شما اشنا شدم.

Unknown said...

سلام مهسا جونم.
تولد آرتا هم خيلي خيلي مبارك باشه.

Anonymous said...

به به تولد دخمل خوشگله خیلی مبارک باشه
همیشه سالم باشه

Anonymous said...

تولد آرتاي عزيز مبارك باشه . اميدوارم هميشه شاد شاد باشيد . همگي

خانم میم said...

تهرنتویی عزیز بی صبرانه منتظر بقیه اخبار در مورد باربیکیو هستم .خیلی ممنون اگه زحمت هماهنگیش رو بکشین

Anonymous said...

وای ، چقدر ذوق کردم نظرتون رو دیدم . از اینکه در جریان بودید و سوال کردید هم خیلی خوشحال تر شدم . راستش خیلی وقته که نظرات بسته است ! شاید بخاطر اینه که دلم می خواد نوشته هام بیشتر از ته دل باشه و نظرات دیگران توی نوشتنم تاثیری نذاره . ولی وقتی می بینم از بعضی نظرات مثل نظر شما یا بقیه دوستام محروم می شم یه کم به کارم شک می کنم . در مورد اون سوال هم می نویسم . راستی چقدر کیف می کنم می بینم زندگی خوب و بچه های با نمکی دارین . از طرف من آرتا رو واسه تولدش ببوسید . امیدوارم زندگیتون هر روز بهتر بشه

Anonymous said...

تولدت مبارک دختر کوچولوی لپ قرمزی خوشمزه .