Saturday, June 30, 2007

دارم میرم به تهرون



خب اولا که عنوان بالا فقط با ریتم اهنگ اندی خونده میشه و لاغیر . اما مهمتر از اون اینکه

دارم میرم به تهرون

من چند ساعت دیگه میپروازم و میرم . آقای همسر پریروز اومدند و بچه ها الان خونه مادربزرگشون هستند . ظاهرا خوبن ، باهاشون صحبت کردم و بد نبودند .

همین

Sunday, June 24, 2007

توضیح و یادداشت امروز

1-Hitch (will sm-ith)
2-Kontroll
3-Artificial Inteligence
4-Mrs Doub-tfire (Rob-in willi-ams)
5-sleepy hollow (John-ny dep-p)
6-Spy Game (Robe-rt redf-ord Bra-d pi-tt)
7-Mona lisa Smile(Jol-ia Robe-rts)
8-She's the m-en
9-Mou-lin rouge(Nic-ole Kidm-an)
10-st-ep up
11- Chicago (ren-e zellwe-ger-Cather-ine zet-a jon-es)
12- Gone in 60-secounds (Ange-lina jol-ie-Nico-las ca-ge)
13-Last Samu-rai(Tom Cru-ise)
14-Pirates Of The Carib-bean (Johnn-y De-pp)
15-Tomb rider(Angel-ina Jo-lie)
16-The Davi-nci Co-de(Tom han-ks)
17-Elizabeth




سلام
به علت اینکه یک سری اسامی انگلیسی میخواستم اینجا بگذارم که هی ترتیبش عوض میشد (به خاطر کد مخصوص فارسی نویسی که همیشه اول نوشته هام میگذارم ) مجبور شدم اون اسامی رو اول و قبل از کد بگذارم تا اینجا توضیح بدم .این چند وقته یک کار خوبی که کردم کلی فیلم از کتابخونه و مرلین گرفتم و دارم میبینم . میخواستم توی یک دفتری چیزی اسماشون رو بنویسم اما بعد دیدم خب اینجا هم دفتر خاطراتمه دیگه همینجا بنویسم (رجوع شود به بالای صفحه )


خب توضیحات مربوطه : فیلمهای شماره یک تا یازده رویت شده - بین اسمهای معروف خط فاصله گذاشتم که یک موقع خدای نکرده وبلاگم فیل تر نشه . شماره های 3 و 4 رو قبلا از تلویزیون ایران دیده بودم اما میخواستم قسمتهای سان سور شده اش رو ببینم . شماره 11 رو هم قبلا دیده بودم اما باز میخواستم ببینم . اگه بخوام بگم کدومشون خوب بود باید بگم تقریبا همه شون اما اگه دلتون میخواد یک فیلم پر معنا ببینین شماره هفت رو شدیدا توصیه میکنم . از اون فیلمهایی بود که تا مدتها داشتم بهش فکر میکردم . و اگه میخواهین از ته دل بخندیدن البته لودگی هم نبینین شماره هشت رو توصیه میکنم که خیلی خوشم اومد . خدائیش از دیدن شماره نه هم خیلی حالم گرفته شد چون انتظار داشتم انقدر خسته کننده نباشه .


برای این هفته هم چند تا فیلم دیگه دارم که بعد ببینمشون و اسماشون از شماره 12 هست تا آخر
شاید به نظرتون حنده دار بیاد که مثلا این شماره دوازده رو هنوز ندیدم . فیلم مال عهد دقیانوسه . اما خب دیگه حتی داره کم کم یادم میره که سینما چه جور جایی بوده . آخرین باری که رفتیم سینما قبل از تولد آرتا بوده . فیلم دیدن توی خونه هم معمولا نمیشد چون باید موقعی میبود که بچه ها خواب هستن که اون موقع هم معمولا میرسیدیم به یک کم پای اینترنت نشستن و کاری انجام دادن و بعد هم از خستگی غش کردن اما دیگه میخوام تا این خونه
هستیم که کتابخونه اونطرف خیابونه مرتب فیلم بگیریم و ببینیم و این چند وقته رو جبران کنیم

یکی از دوستان کامنت گذاشته بود و ساروی کیجا هم برام ای میل داده که شعر پست قبلی مال پالو نروادا هست . خیلی ممنونم از توضیحتون که روشنم کردین

بعضی ها میگن کامنت دونیت باز نمیشه ، یک نفر هم گفته بود که آرشیوت باز نمیشه . به خدا من بی تقصیرم خودم میتونم این دوتا رو باز کنم . نمیدونم مشکل چیه شرمنده

یک هفته است که امین و بچه ها رفتن . برای من این یک هفته تجربه ای با دو وجه کاملا متضاد بوده. از یک طرف خیلی آزادم و هر کاری دلم میخواد میکنم . اگه میخوام بعد از کار برم کتابخونه یا برم بگردم یا برم خونه دوستم لازم نیست نگران چیزی باشم . از یک طرف هم اولهای رفتنشون این حس رو نداشتم چون بچه ها دورشون شلوغ بود و باهاشون که حرف میزدم خوب و خوش بودن اما امروز که با شادمهر حرف زدم کلی پای تلفن گریه کرد و بهانه های بیخود آورد که حسابی حال منو گرفت و منو برد توی خلسه . آرتا خوبه و هر وقت با هم تلفنی حرف میزنیم کلی برام زبون میریزه و با هم بازی میکنیم و میخندیم اما این پسر .... اصولا یکی از هزاران فرقی که دارن اینه . آرتا خیلی زود و راحت خودشو تطبیق میده اما شادمهر در هر تغییری کلی اذیت میشه و مارو هم اذیت میکنه . بزرگترین مشکلات ما باهاش هم پارسال بود که از ایران اومدیم بیرون . همیشه باید در وضعیت ثابت باشه وگرنه قاطی میکنه . اما آرتا که همه فکر میکنن انقدر به من وابسته است الان خودشو خوب تطبیق داده . خلاصه الان کلی حالم گرفته است


در مورد ارتباطم با اطرافیان بگم که اولش که احساس طرد شدگی کردم خیلی حالم گرفته شد و یک جورهایی توی خودم فرو رفتم . اما بعدش تصمیم گرفتم به خودم بقبولونم که اونها هم حق دارن کسانی که میخوان باهاشون رفت و آمد کنن رو انتخاب کنن . در ثانی راستش رو بخواهین از اینکه ارتباطم با دوتا از اون خانواده ها قطع بشه یک جورهایی بدم نمیاد . خانم یکیشون یک نموره خیلی زیاد اهل پز دادن و کوبوندن اطرافیانه و خب وقتی با من حرف میزنه و بقیه رو میکوبونه منهم فکر میکنم وقتی با بقیه حرف میزنه همینها رو در مورد من میگه .
یکی دیگه شون هم یک مشکل مالی بسیار بزرگ براشون پیش اومده که تمام زندگیشون رو تحت الشعاع قرار داده و روحیه افسرده ای داره . اوایل خیلی سعی کردم یک جورایی از این عوالم بیارمش بیرون اما تلاشم به جایی نرسید و حالا که خودش رابط رو قطع کرده شاید برای من هم بهتر باشه . کلا دارم سعی میکنم از تنهایی استفاده کنم و لذت ببرم . توی شرکت چندیدن نفر به طور غیر مستقیم ازم خواستن که برم و نهار رو باهاشون بخورم اما خدا رو شکر چون غیر مستقیم بوده من هم گفتم که من ترجیح میدم ساعت نهارم بشینم پای اینترنت و کارهای خودم رو انجام بدم . بنابراین هر روز تنهایی نهارم رو پشت میزم میخورم و بعد میرم بیرون از ساختمون یک قدمی میزنم و احیانا تلفنهام رو میزنم و بر میگردم سر جام . احساس راحتی هم میکنم و هیچ مشکلی ندارم . شاید ته دلم از اینکه با یک عده جور بشم و بعد اونا یا من بخواهیم ببریم میترسم .

به هر حال خوبم و ملالی نیست جز دوری از امین و بچه ها که دیگه دارم لحظه شماری میکنم برای دیدنشون

Wednesday, June 20, 2007

به آرامی




به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر.......

اگر سفر نکنی،
اگر چيزی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
زمانيکه خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگرهميشه از يک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهايي که چشمانت را به درخشش وا ميدارند
و ضربان قلبت را تندترمی کنند،
دوری کنی...
به آرامی آغاز به مردن ميكني
اگر هنگاميکه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل يکبار در تمام زندگيت
ورای مصلحت انديشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز کاری بکن!
امروز مخاطره کن!
نگذار که به آرامی بميری...
شادی را فراموش نکن

به سبک ساروی کیجا :
این متن با ای میل به دستم رسیده و نمیدونم نویسنده اش کیه

Monday, June 18, 2007

اندر فواید دعا



من خوبم . ملالی نیست جز دوری امین و بچه ها . اما انقدر برای خودم کار جور کردم که موندم چقدر آدم مجرد میتونه کار داشته باشه !!!! از همه مهمترش پروژه فیلم دیدنه . یک مقدار فیلم خوب گرفتم و هی میشینم میبینم .

یک چیزی اتفاق افتاده که اول یک داستانی رو در موردش میگم و بعد خودشو .

یک دوستی دارم به اسم خانم ح . بر عکس من که از اسم زایمان طبیعی هم مرگ میومد جلوی چشمام این دوست من دلش میخواست زایمانش طبیعی باشه . خلاصه طبق معمول همه حاملگی ها یک هفته به موعد زایمان میره برای چکاپ آخر . دکتر بهش میگه متاسفانه فکر نمیکنم بتونی طبیعی وضع حمل کنی . هم بچه هنوز کامل وارد لگن نشده و هم اینکه سرش بالاست و اینها احتمال رو میارن پائین . خلاصه موقع زایمان که میره بیمارستان بعد از یک سری مقدمات یکهو بچه اش میچرخه و سرش سمت دهانه رحم قرار میگیره و توی لگن قرار میگیره و طبیعی به دنیا میاد . چند روز بعدش این دوستم خونه مادرش بوده و در حال استراحت بعد از زایمان و داستان رو لابد برای بار شونصدم داشته تعریف میکرده که مادر بزرگش میگه چه ساعتی بود ؟ میگه مثلا فلان ساعت میگه آهان درست همون موقع بود که من جانمازم رو بردم تو حیاط پهن کردم و شروع کردم به نماز و دعا خوندن که یکهو تو راحت وضع حمل کردی . مادر شوهرش هم میگه آره درست همون موقع بود که من شروع کردم به چه میدونم چی خوندن که بچه تو راحت به دنیا اومد . مامانش هم میگه آره درست همون موقع بود که من توی بیمارستن داشتم دعای بیسار رو میخندم و بچه ات برای همین راحت به دنیا اومد . برادر این خانم ح هم که همونجا نشسته بوده میگه این وسط تنها کسی که هیچ کاری نکرد و هیچ نقشی نداشت همین خواهر من بود !!!!ا

خب حالا داستان اصلی : وقتی قضیه ایران رفتنمون جور شد خودمون هم باورمون نمیشد . حدا رو شکر خوب جور شد . یک بار داشتم با مامان امین حرف میزدم و گفتم که خودمون اصلا فکر ایران اومدن نبودیم وقتی اومدیم تورنتو و فکر نمیکردیم به این زودی برگردیم . خدا رو شکر که جور شد . اون هم گفت آره دختر برادرم خانم الف داشته میگفته باریکلا به این امین و مهسا . با دوتا بچه رفتند و خودشونو جا انداختن و حالا انقدر کارشون روی رواله ( الیته میدونین که مرغ همسایه غازه ) که دارن میان ایران هم سر بزنن . مامان امین هم به این خانم الف گفته خب معلومه ...- من هم رفتم توی فکر که الان میگه ببین اینا چقدر زحمت کشیدند و چقدر خودشونو هلاک کردن و ... - که ادامه داد بعله خب معلومه اینطوری میشه وقتی من انقدر براشون دعا میکنم تازه حالا ببین مامان مهسا چقدر براشون دعا میکنه .
عجب خری بودیم انقدر جون کندیم . خب مینشستیم سر جامون و میگفتیم اونا برامون دعا کنن دیگه .

البته از شوخی گذشته میدونم دعا اثر داره اما خدائیش وقتی این اظهار نظر رو شنیدم به رگ عروس بودنم بر خورد که یعنی چی . جون کندنهای ما چی شد

به هر حال خدا رو شکر

Wednesday, June 13, 2007

بازم اعترافات



ميترای عزيز منو به بازی تاثير گزارترين ها دعوت کرده و من هی يادم ميره . ببخشيد که اين چند وقت قاطی ام . شايد يکی از دلايلش اين باشه که شنبه امين و بچه ها دارن ميرن ايران و غیر از این که کلی کار باید انجام بدیم من بايد دو هفته تنها بمونم و تا حالا دوری از امين و بچه ها رو تجربه نکردم و نميدونم چه جوريه . يک کم که بيشتر فکر کردم تا حالا اصلا تنها زندگی نکردم .
بگذريم . نميدونم اين تاثير گزارترين فقط در زمينه وبلاگه يا نه . اما من همه جورش رو مينويسم . در زمينه وبلاگ که وقتی من شروع کردم شايد خيلی وبلاگ به اين مقدار فراگير نبود و البته من هم خيلی مثل الان وبگرد نبودم بنابراين الهام اصلی من فقط از وبلاگ نوشی و جوجه هاش بود که وقتی ديدم در مورد بچه هاش مينويسه به فکرم رسيد يک دفتر خاطرات برای خانواده ام درست کنم . اولش وبلاگم کاملا شخصی بود . به هيچ کس آدرسش رو نداده بودم و توی ليست عمومی خود پرشين نگذاشته بودم بعد یک بار بازش کردم دیدم یک کامنت دارم و کلی جا خوردم معلوم شد طرف از توی لیست وبلاگهای به روز شده اونجا رو پیدا کرده . بعد به اين نتيجه رسيدم که کامنت هم بد نيست و ... خلاصه اينی شد که الان هست .

در مورد زندگی ام شايد تاثير گزارترين آدمی که به ياد دارم يک همکلاسی دوران دبيرستانم بود به نام آزاده حجره . حالا چرا تاثير گزار بود رو ميگم . من نه تنها بچه شيطونی بودم بلکه درسم هم خيلی خوب نبود و حدودهای سال دوم و اولهای سال سوم دبيرستان هم يک افت کردم و اگه به همون منوال پيش ميرفتم احتمالا به هدفهام تو زندگی نميرسيدم . يادمه يک زنگ تفريح بود و من به شدت دنبال يک نفر ميگشتم که تمرینهای یکی از درسهای ریاضیم رو از روش بنویسم . یکی از تمرینها خیلی سخت بود هیچ کس حل نکرده بود و من رفتم و رفتم تا رسیدم به آزاده . ازش پرسیدم این تمرین رو حل کردی گفت آره گفتم میدی من از روش بنویسم ؟ گفت نه
خب توی اون موقعيت خيلی تعجب کردم . گفتم چرا ؟ گفت خب خودت برو حل کن الان که وقت هست . گفتم آخه خوب بلد نيستم گفت هر چا اشکال داشتی بيا ازم بپرس . من رفتم و نشستم به حل کردن و هر جاش رو اشکال داشتم از آزاده پرسيدم و رسيدم به جواب . نميدونم چه جوری يک جرقه ای توی ذهنم زد . کلا افتادم روی دور درس خوندن .معدل ثلث دوم سال سوم دبيرستانم ۴ نمره با معدل ثلث اول فرق کرد و بالاتر شد . مامان و بابام که شاخ در آوردند و اين درس خوندن من همينطور ادامه پيدا کرد تا سال چهارم دبيرستان که عين خوره ها درس خوندم تا ... به دليل بمباران تهران مدرسه ها تعطيل شد و ما به شهر يزد پناه برديم . اونجا بود که از اولم هم بدتر شدم و درس رو بوسيدم گذاشتم کنار . خدا ميدونه تو اون مدت چقدر با مامانم دعوام ميشد که ازم ميخواست درس بخونم و من هم انگار نه انگار . خوشبختانه اين دوره کوتاه بود و همون درس خوندنهای قبلش کار خودشو کرده بود و رتبه ام خيلی بهتر از اون چيزی شد که برای رشته ای که ميخواستم ، لازم داشتم و من با فراغ بال انتخاب رشته کردم .
اگه کسی با آزاده حجره که الان اتريش زندگی ميکنه تماس داره بگه که هنوز يادمه که مديون اون برخورد نسبتا تند اونروزش هستم
یکی دیگه هم بود اونهم دوستم حمیده است که فکر نمیکنم اینحا رو بخونه . اون روی اعتقادات مذهبی من موثر بود . یعنی اون احساسات درونی منو برونی کرد . احساساتی که همیشه داشتم ولی یک جورائی سرکوبش کرده بودم و درون خودم بود . اون باعث شد یک مقدار این اعتقادات جلوه بیرونی پیدا کنه.
خب تاثير گزارترين هام تموم شد . مسلمه که اون تاثير گزارهايی که جزو بديهيات بودند رو نگفتم مثل مادر و پدرم و امين . اما يک اعتراف ديگه مونده که ميخوام همينجا بکنم . من هميشه موقع لباش خريدن غمم ميگره . خيلی سخت چيزی رو میپسندم و معمولا اون چيزی رو که دلم ميخواد پيدا نميکنم . تنها وقتی که بدم نمیومد مرد بودم موقع لباس خريدنه . به لباس خريدن مردها خيلی حسوديم ميشه . لباس رسميشون که کت و شلواره همين و همين . فقط بايد پارچه اش رو بپسندن . معمولا هم همون مدلی که همون موقع مده توی بازار هست . لباس های ديگه اشون هم که در تی شرت و بلوز و شلوار خلاصه ميشه . بلوزهاشون ۹۰ درصد يک مدله و خلاصه خيلی انتخاب راحتی دارن . بهم نگين که تو هم برو بلوز شوميز و شلوار بخر که تقريبا تمام لباسهای من همينه . از لباسهای رسمی هم دوتا کت و شلوار دارم . اما ايندفعه که عروسی دعوت بشم نميدونم چه خاکی به سرم بريزم . از الان غصه اش رو دارم

Friday, June 8, 2007

شماره دار



این دفعه به روش زیتونی

1-
گفته هاي علي لاريجاني، مترجمين سازمان ملل و خوانندگان نشريات اروپايي را دچار سرگيجه مفرط
تاريخي كرد

علی لاریجانی: " با نشان دادن « لولو» ی شورای امنیت، مردم ایران رو به قبله نمی شوند ".
ترجمه نیوزویک:
علی لاریجانی گفته است که اگر شورای امنیت مثل موجوداتی که بچه ها را می ترسانند ظاهر شود، مردم ایران به سوی قبله مسلمانان جهان دراز نمی کشند.

ترجمه نشریه اسپانیایی ال پائیس:
علی لاریجانی گفت که اگر شورای امنیت چیز ترسناکی را هم به ایرانیان نشان دهد، باز هم مردم ایران به سوی عربستان سعودی نمی خوابند.

ترجمه نشریه فرانسوی اومانیته:
علی لاریجانی گفت که دراز کشیدن ایرانیان به سوی مرکز اعتقادات مسلمانان بستگی به این دارد که آنها از موجودات افسانه ای بترسند، این یک داستان ایرانی است.

2-
دیشب آرتا اومد به امین گفت من گشنه امه . امین گفت چی میخوری گفت نون و کره (شرمنده ، بچه های ما به جای نون و پنیر، نون و کره میخورن) ما همیشه از قسمتهای دور نون بربری که ضخیم هست یک تکه هایی رو جدا میکنیم و وسطش رو برش میدیم - عین نون ساندویچی - و وسطش کره میگذاریم و میدیم بهش . این دفعه نونش نازک بود امین برداشت روش کره مالید و داد دست آرتا . اومد بگیرتش یک نگاهی کرد و گفت پس درش کو ؟
امین هم همون نون رو از وسط درست و کرد و داد دستش و بعد اون قبولش کرد .
یادمون باشه همیشه لقمه هامون باید در داشته باشه

3-
الان دارم به سی دی آریان گوش میکنم . نمیدونم کدوم یکیش هست چون من همش رو دارم اما خدائیش توی این کمبود موسیقی ایرانی خوب اینا چقدر معرکه هستن . کلی بهمون انرژی میدن هر وقت بهشون گوش میکنیم . دستشون درد نکنه

4-
نمیخواستم از شرکتمون بنویسم چون به نظر من به طرز غیر عادی ای همه چیز خوبه . برخورداشون انقدر خوبه که من واقعا دارم به شک میفتم و چون خاطره خیلی بدی از محل کار قبلی دارم خیلی برام غیر عادی هست . یک مثال بزنم ببینین چقدر فرق داره . من انگلیسی ام در یک حد متوسطی هست نه خیلی بده و نه خیلی خوبه . خودم مطمئنم که یک حد وسطی هستم . توی شرکت قبلی که بیشتریها ایرانی بودن یک بار همین اواخر رئیس با کلاسمون به همه گفت لطفا با هم فارسی صحبت نکنین مخصوصا با مهسا . بگذارین انگلیسیش خوب بشه ، در صورتیکه حداقل از یکی از اونهایی که داشت اینو بهش میگفت من بهتر بودم و من هیچی نگفتم . اینجا یکی از سرپرستها به من گفت چند سال اینجایی ؟ گفتم یک سال . گفت پس چطور انقدر انگلیسیت خوبه ؟!! گفتم خب برای اومدن یک مقدار خوندم . گفت البته به نظر میاد که تحصیلاتت هم به زبون انگلیسی بوده نه ؟ گفتم نه اصلا . گفت ولی تو خیلی خوب صحبت میکنی . چطوری تونستی انقدر خوب یاد بگیری ؟
هر وقت توی یک کاری گیج میشم به جای اینکه بهم فشار مضاعفی وارد بکنن سرپرست خودم میاد و میگه نگران نباش تو تازه اومدی و این خیلی عادیه و یک بار گفتم میترسم یکی از فایلهای شما رو خراب کنم . گفت نگران نباش اینا انقدر بک آپ تهیه میکنن که هیچ اتفاقی نمیفته اگه تو چیزی رو هم خراب کنی.
دیروز بهم میگه قرار شده گروه ما به طور متناوب بره برای بازید سایت . تو کلاه ایمنی و کفش ایمنی داری ؟ گفتم نه ندارم ؛ اگه لازمه برم بخرم . گفت نگران نباش میگردم ببینم کی داره برات ازش قرض میکنم . گفتم آخه پای من خیلی کوچیکه بعید میدونم کسی پاش اندازه من باشه . گفت توی کارگاه بعله همه پا گنده هستن اما به همکارهای شرکت میگم و بالاخره یک چیزی برات پیدا میکنم .
واقعا خدا رو شکر میکنم

Sunday, June 3, 2007

خاطره ها



خیلی قشنگ توی ذهنمه . سال سوم دبیرستان رو که تموم کردم کنکور دانشگاه آزاد رو دادم برای اینکه مثلا با کنکور آشنا بشم . رشته کامپیوتر تهران مرکز رو انتخاب کرده بودم البته اون موقع خیلی واحدهای مختلف تو دانشگاه آزاد نبود . از کاپیوتر هم فقط هم نرم افزار داشت من هم گفتم به هر حال باید یک رشته ای انتخاب کنم همینو زدم . خلاصه رفتم و امتحان دادم و تموم شد . مدرسه ها شروع شد که نتیجه ها اعلام شد . مامانم رفته بود بیرون و روزنامه رو دیده بود و خریده بود اسم بچه های دوستاش رو نگاه کرده بود و همین .خواهرم هم اون وقت تهران بود (در کل شهرستان درس میخوند) اونهم روزنامه رو گرفته بود و اسم دوستاش رو نگاه کرده بود تمام . هیچ کدوم به فکرشون نرسیده بود که یک نگاهی هم به اسم من بکنن . خودم هم تو باغ نبودم که اصلا کی اسامی در میاد . باورتون نمیشه پسر خاله دوستم داشته دنبال اسم دوستش میگشته که اسم منو دیده بود . زنگ زده بود به دوستم که این کنکور دانشگاه آزاد داده ؟ اسمش توی لیسته . اون دوستمون به خواهرم زنگ زده بود و اونها وقتی دوباره روزنامه رو باز کردن دیدن که بعله اسم و فامیل و شماره شناسنامه درسته . یادمه وسط زنگ تفریح بود و من داشتم به شدت شلنگ تخته مینداختم که خواهرم با صورت بر افروخته از در کلاس وارد شد و فریاد زد کامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدی . چند لحظه کلاس رفت توی سکوت و بعد یکهو همه هورا و کلی تحویلم گرفتند . غیر از من شاگرد اول کلاسمون هم همون کامپیوتر قبول شده بود و بعد فهمیدیم یکی دو نفر دیگه فیزیک قبول شدند اما مال من اولین خبر بود برای همین خیلی بچه ها تحویلم گرفتن . رفتیم خونه و مشورت خانوادگی گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره من ثبت نام نکنم چون ممکنه شل بشم برای کنکور سراسری و غیره . بعد ورق برگشت و قرار شد برم ثبت نام کنم . گفتن برای ثبت نام فقط کسی که قبول شده میتونه بیاد و مادر و پدرش نمیتونن بیان برای همین بابام منو رسوند دم در دانشگاه و من رفتم تو . توی یک سالن همه نشسته بودیم البته فقط اجناس مونث . معاون دانشگاه اومد و با یک لحن خیلی بدی گفت خانمها اینجا دانشگاه آزاد نیست دانشگاه آزاد اسلامی هست . پس فردا با شیش تا انگشتر و 5 تا النگو و غیره نیاین . خدائیش خیلی بهم بر خورد گفتم حداقل یک خانم وجود نداشت بیاد این حرفها رو بزنه ؟ تمام مدارک و پول ثبت نامم هم توی کیفم بود اما اومدم بیرون و به بابام زنگ زدم بیاد دنبالم . وقتی رسید و توی ماشین نشستم پرسید خب چطور بود ؟ گفتم ازشون خوشم نیومد . گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی ثبت نام نکردم ، آدمهای بی کلاسی بودند و عجیبه که مامان و بابام هم چیزی نگفتن و گفتن هر جور خودت راحتی
سال بعدش که دانشگاه سراسری قبول شدم خب اولش کلی برامون کلاس توجیهی گذاشتن که البته اجناس مونث و مذکر با هم بودند که درسها اینطوریه و استادها این طوری و یک نفر از انجمن اسلامی اومد و یادمه تنها چیزی که در مورد سر و وضعمون گفت این بود که خانمها و آقایون ( یا شاید هم برادرها و خواهرا) ظاهرتون در شان یک دانشجو باشه ، همین

چند روز بعد از اینکه بگیر وببند و بزن در مورد حجاب توی ایران شروع شد یک بنده خدایی یک تیک فیلم از نطقهای انتخاباتی رئ یس جم هور وقت رو فرستاد که توش گفته بود ما به لباس پوشیدن مردم چکار داریم ؟ این توهین آمیزه که به ملت بگیم چی بپوش یا نپوش و یاد اون روزها افتادم

اما چند وقت بعدش که عکسهای مقابله با اشرار رو دیدم تازه فهمیدم توهین چه جوری میتونه باشه . من نمیدونم اونها چه جور آدمهایی بودن که باهاشون اون طوری رفتار کردن اما خودتون رو بگذارین جای مثلا یک اقازاده از کشور عربی که نشسته پای کامپیوتر و میرسه به این عکس . چه احساسی نسبت به ملت ما پیدا میکنه . توی دلم گفتم واقعا ملت بدبختی هستیم از بیرون و درون در حال توهین به ما هستن و جیکمون هم در نمیاد . خیلی خودمون رو میکشیم پتیشن درست میکنیم و ... نمیدونم چه میتونیم بکنیم اما واقعا بدبختیم