Wednesday, June 13, 2007

بازم اعترافات



ميترای عزيز منو به بازی تاثير گزارترين ها دعوت کرده و من هی يادم ميره . ببخشيد که اين چند وقت قاطی ام . شايد يکی از دلايلش اين باشه که شنبه امين و بچه ها دارن ميرن ايران و غیر از این که کلی کار باید انجام بدیم من بايد دو هفته تنها بمونم و تا حالا دوری از امين و بچه ها رو تجربه نکردم و نميدونم چه جوريه . يک کم که بيشتر فکر کردم تا حالا اصلا تنها زندگی نکردم .
بگذريم . نميدونم اين تاثير گزارترين فقط در زمينه وبلاگه يا نه . اما من همه جورش رو مينويسم . در زمينه وبلاگ که وقتی من شروع کردم شايد خيلی وبلاگ به اين مقدار فراگير نبود و البته من هم خيلی مثل الان وبگرد نبودم بنابراين الهام اصلی من فقط از وبلاگ نوشی و جوجه هاش بود که وقتی ديدم در مورد بچه هاش مينويسه به فکرم رسيد يک دفتر خاطرات برای خانواده ام درست کنم . اولش وبلاگم کاملا شخصی بود . به هيچ کس آدرسش رو نداده بودم و توی ليست عمومی خود پرشين نگذاشته بودم بعد یک بار بازش کردم دیدم یک کامنت دارم و کلی جا خوردم معلوم شد طرف از توی لیست وبلاگهای به روز شده اونجا رو پیدا کرده . بعد به اين نتيجه رسيدم که کامنت هم بد نيست و ... خلاصه اينی شد که الان هست .

در مورد زندگی ام شايد تاثير گزارترين آدمی که به ياد دارم يک همکلاسی دوران دبيرستانم بود به نام آزاده حجره . حالا چرا تاثير گزار بود رو ميگم . من نه تنها بچه شيطونی بودم بلکه درسم هم خيلی خوب نبود و حدودهای سال دوم و اولهای سال سوم دبيرستان هم يک افت کردم و اگه به همون منوال پيش ميرفتم احتمالا به هدفهام تو زندگی نميرسيدم . يادمه يک زنگ تفريح بود و من به شدت دنبال يک نفر ميگشتم که تمرینهای یکی از درسهای ریاضیم رو از روش بنویسم . یکی از تمرینها خیلی سخت بود هیچ کس حل نکرده بود و من رفتم و رفتم تا رسیدم به آزاده . ازش پرسیدم این تمرین رو حل کردی گفت آره گفتم میدی من از روش بنویسم ؟ گفت نه
خب توی اون موقعيت خيلی تعجب کردم . گفتم چرا ؟ گفت خب خودت برو حل کن الان که وقت هست . گفتم آخه خوب بلد نيستم گفت هر چا اشکال داشتی بيا ازم بپرس . من رفتم و نشستم به حل کردن و هر جاش رو اشکال داشتم از آزاده پرسيدم و رسيدم به جواب . نميدونم چه جوری يک جرقه ای توی ذهنم زد . کلا افتادم روی دور درس خوندن .معدل ثلث دوم سال سوم دبيرستانم ۴ نمره با معدل ثلث اول فرق کرد و بالاتر شد . مامان و بابام که شاخ در آوردند و اين درس خوندن من همينطور ادامه پيدا کرد تا سال چهارم دبيرستان که عين خوره ها درس خوندم تا ... به دليل بمباران تهران مدرسه ها تعطيل شد و ما به شهر يزد پناه برديم . اونجا بود که از اولم هم بدتر شدم و درس رو بوسيدم گذاشتم کنار . خدا ميدونه تو اون مدت چقدر با مامانم دعوام ميشد که ازم ميخواست درس بخونم و من هم انگار نه انگار . خوشبختانه اين دوره کوتاه بود و همون درس خوندنهای قبلش کار خودشو کرده بود و رتبه ام خيلی بهتر از اون چيزی شد که برای رشته ای که ميخواستم ، لازم داشتم و من با فراغ بال انتخاب رشته کردم .
اگه کسی با آزاده حجره که الان اتريش زندگی ميکنه تماس داره بگه که هنوز يادمه که مديون اون برخورد نسبتا تند اونروزش هستم
یکی دیگه هم بود اونهم دوستم حمیده است که فکر نمیکنم اینحا رو بخونه . اون روی اعتقادات مذهبی من موثر بود . یعنی اون احساسات درونی منو برونی کرد . احساساتی که همیشه داشتم ولی یک جورائی سرکوبش کرده بودم و درون خودم بود . اون باعث شد یک مقدار این اعتقادات جلوه بیرونی پیدا کنه.
خب تاثير گزارترين هام تموم شد . مسلمه که اون تاثير گزارهايی که جزو بديهيات بودند رو نگفتم مثل مادر و پدرم و امين . اما يک اعتراف ديگه مونده که ميخوام همينجا بکنم . من هميشه موقع لباش خريدن غمم ميگره . خيلی سخت چيزی رو میپسندم و معمولا اون چيزی رو که دلم ميخواد پيدا نميکنم . تنها وقتی که بدم نمیومد مرد بودم موقع لباس خريدنه . به لباس خريدن مردها خيلی حسوديم ميشه . لباس رسميشون که کت و شلواره همين و همين . فقط بايد پارچه اش رو بپسندن . معمولا هم همون مدلی که همون موقع مده توی بازار هست . لباس های ديگه اشون هم که در تی شرت و بلوز و شلوار خلاصه ميشه . بلوزهاشون ۹۰ درصد يک مدله و خلاصه خيلی انتخاب راحتی دارن . بهم نگين که تو هم برو بلوز شوميز و شلوار بخر که تقريبا تمام لباسهای من همينه . از لباسهای رسمی هم دوتا کت و شلوار دارم . اما ايندفعه که عروسی دعوت بشم نميدونم چه خاکی به سرم بريزم . از الان غصه اش رو دارم

10 comments:

Anonymous said...

جالبه که نوشی انگار حلقه پیوند دهنده وبلاگ نویس هاست.فکرکنم وبلاگ شما را از لینک نوشی گرفتم.اما اینکه یه وبلاگ اینقدر تاثیر گذار بود و همه مدل خواننده ای داشت حتما رمزش در سادگیش بود به مصداق:چو از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند

Anonymous said...

می دونی مهسا جون منم تو قضیه لباس مثل تو هستم. هردفعه که می خوام برم مهمونی با خودم عهد می کنم یه تی شرت بپوشم با شلوار جین و کفش کتونی اما خوب گاهی اوقات نمی شه.

Anonymous said...

متاسفانه هنوز آدم نشدم.هر چی هم کتاب میخونم اثر نداره.

Anonymous said...

محيط کاري اگه خوب باشه، اگه همه به آدم انرژي مثبت بدن، آدم عاشق سر کار رفتن ميشه. عاشق کاري که ميکنه و به طبع اون کيفيت کارش هم بالا ميره. به عنوان يه همکار خيلي برات خوشحالم که توي همچين محيطي کار ميکني. چون ميدونم اين براي رشته ما چقدر تاثير گذاره.
این بازی های وبلاگی هم دیگه کم کم داره لوس میشه. به قول دوستی باید فکر یه شهر بازی برا اینجا باشیم. چطوره من و شما و همسرتون بشینیم یه شهر بازی مدرن برا اینجا طراحی کنیم!!

Anonymous said...

Hall koja bood dokhtar?Bad az badtar shodeh...ghaziyeh hamchin bikh peida kardeh ke aslan nemisheh hallesh kard....faghat baramoon doa kon.

Anonymous said...

dorood
maman mahsa khaste nabashio omidvaram ke hamishe keyfet kuk bashe o dar sehhato salamati ruzegar begzaruni.
umadam begam ke adamaii messe U hamishe khoshbakht hastand chon be hame chiz eshgh mivarzan be kar be kuh be dasht be bachashun be shuvareshun be hameye un chizaii ke hasto mesdaghe haghighato dare
omidvaram hamishe in ruhieye mohkamo ostvaro dashte bashi
bedroood
iranazizam.....

Anonymous said...

اصلا اومدم اينو بگم كه يادم رفت ميخواستم بگم براي ما هم از ولايت شما و يه كمي اونطرفتر مهمون رسيده -ازولايت ونكوورابادِسفلي-من نميدونم اين ولايت شما چرا با امت مسلمون اينكارارا ميكنه كه اصلا خاندان نبوتشون گم ميشه از صبح تا شب از شب تا صبح فقط ميگن سلامتي و يه چيزايي به نام شكيلا؟ تكيلا؟ تكليا؟ مينوشندو حضرت امام را تو قبرش به لرزه ميارن . من نميدونم اين استيفن هارپر چيكار ميكنه با اين ملت سلحشور هميشه در صحنه كه اينجوري خاندان نبوتشون گم ميشه!!!!!!!!!! بخدا به عمر به روح سلمان رشتي

Anonymous said...

گربه هه نمیدونم کار کیه، عکسشو پیدا کردم. خیلی بامزه است!

Anonymous said...

شما هر عروسي يه لباس تازه ميپوشين؟
خوش به حال امين آقا
سلام برسونين !:دي

Anonymous said...

مینا تو نیومدی ؟؟ :0
):-(