Thursday, August 2, 2007

در هم




یک روز مرخصی گرفتم که آرتا رو ببرم برای جلسه اول گفتار درمانیش . جلسه ساعت ۱۰ بود تا ۱۱ . بچه ها از خواب ساعت حدود ۹ پا شدند و تا کارهاشون رو بکنم و بریم همون ۱۰ رسیدیم . جلسه شروع شد و آرتا انقدر اونجا حرف زد که به بچه های دیگه مهلت حرف زدن نداد بعد اومدیم خونه و از همون مرکز بهمون زنگ زدند که آرتا معلومه تازگیها خیلی پیشرفت کرده و این کلاس به دردش نمیخوره ما براش یک کلاس خصوصی میگذاریم اما تعداد جلساتش به حای هشت جلسه میشه ۴ جلسه . فکر کنم روشون نشد بگن که این به کسی مهلت نمیده . نمیدونم پر حرفیش به کی رفته !!!! از دیوار صدا در بیاد از من در نمیاد بعد از نهار هم رفتیم کتابخونه و بچه ها توی یک برنامه قصه و کاردستی اونجا شرکت کردند و بعد اومدیم خونه و بچه ها مایو پوشیدند رفتیم یک پارکی که برای آب بازی درست شده . اینجوریه که استخر نداره اما از زمین کلی فواره زده بیرون و بچه ها مایو میپوشن و میرن وسط این فواره ها و آب بازی میکنن . به اونها خیلی خوش گذشت اما من هلاک شدم از خستگی . شبش هم آرتا بهانه میکرد که مامان فردا نرو سر کار ، بابا میره سر کار تو بمون خونه !!!! معلوم بود بهشون خیلی خوش گذشته اما من اگه بخوام هر روزم این جوری باشه به یک هفته نرسیده کارم میکشه به بیمارستان .

ساروی کیجا در مورد لباس پوشدن توی محل کارش نوشته بود . خب منهم میخوام بنویسم . چیه تا حالا آدم بی خلاقیت ندیدین که ایده از کسی کش بره ؟

اول که رفتم سر کار توی اون شرکت مزخرف قبلی بود . کلا ۴-۵ نفر بودیم و غیر از من فقط یک خانم دیگه بود که سنش خیلی از من بیشتر بود . منهم اصولا اهل قرتی بازی نیستم و کسی هم نبود که ازش الگو بگیرم . نه آرایش میکردم و نه خیلی به لباسم توجه میکردم . بیشتر اوقات هم با شلوار جین و کفش ورزشی میرفتم . آخه کلی پیاده روی داشتم . یک روز رئیس شرکت خیلی ملایم بهم گفت جمعه ها میتونین جین بپوشین ! یعنی بقیه روزها نپوش و من سعی کردم یک کم رسمی تر برم اما واقعا سخت بود . اصولا لباس زیادی با خودم از ایران نیاورده بودم و به جز چیزهای ضروری که برای زمستون لازم داشتیم چیزی نمیخریدیم و خیلی حق انتخاب نداشتم . تا اینکه اون شرکت رو انداختم توی زباله دانی تاریخ ( یکی از بهترین تصمیم های عمرم بود ) و یک کم بیکار شد . اون موقع چون امین سر کار میرفت از اون حالت دست به عصا خارج شده بودیم اما چون به فکر رفتن به ایران افتاده بودیم هر چی خرید میکردم سوغاتی بود . اولین بار هم که آدم میخواد ایران بره خیلی سخته باید برای همه سوغاتی بگیره حالا دفعات بعد قضیه کم رنگ تر میشه . خلاصه بعد هم کارم شروع شد و وقتم کم اما سعی کردم دیگه خودمو بندازم توی خط خرید تا از اون کمبود امکانات در بیام .

اینجا خیلی رسمی نیست . وسط هفته هم میتونی خانم و آقای همکار رو ببینی که با شلوار جین اومدند یا شلوار کوتاه . البته باز هم جمعه ها خیلی ملت راحتند و انگار از قفس آزاد شدند دمپایی ابری هم میشه توی پای بعضیها دید ! یک خانم همکار دارم که مال هنگ کنگه و همیشه با لباسهای گشاد و شلوار جینی که داره روی زمین کشیده میشه میاد آرایش نمیکنه و به غیر از حلقه اش هیچ تزئیناتی نداره . فکر میکنم سرپرست یک پروژه هم هست . یک خانم دیگه هم هست که مال بنگلادشه و هر روز با یک لباس خیلی شیک میاد اصلا تیپش اغراق آمیز نیست با اینکه خیلی به ظاهرش میرسه . همیشه کفشش پاشنه فکر کنم ده سانتی داره . گردنبند و گوشواره و کفشش همرنگ لباسشه و آرایش کامل هم میکنه . من یک چیزی این بینابینم . هر روز لباسی که با روز قبل فرق داشته باشه میپوشم . سعی میکنم کفشم پاشنه بلند باشه اما شرمنده با چهار سانتیش هم به زور میتونم راه برم بیشترش رو که حرفش رو هم نزن . آرایش میکنم نه خیلی زیاد البته مسلما ماتیکم وسط راه رسیدن به شرکت پاک شده و دیگه هم عادت ندارم دوباره بزنم . ایران که بودم یک مقدار بدلی جات خریدم و البته مقداری هم کادو گرفتم که سعی میکنم اگه به رنگ لباسم بیاد ازش استفاده کنم اما بسیار تازه کارم و معمولا یادم میره . در کل به قول یک خانمی از دوستامون که از من سنش بالاتره و قبل از انقلاب دانشگاه رفته و شاید کار کرده (مطمئن نیستم ) میگفت عین قبل از انقلاب خودمونه که اگه بخواهی یک مقدار روت حساب کنن و جدی بگیرنت باید به ظاهرت برسی . و فهمیدم که یکی دیگه از حسنهای انقلابمون این بوده که مردم شرتی پرتی بشن .

فعلا همین

5 comments:

Anonymous said...

سلام
از وبلاگ فرانکلین اومدم اینجا و تمام آرشیوتونو خوندم... ببخشید بدون اجازه لینکتون کردم

Anonymous said...

واه! ما نمردیم و این صفحه باز شد!!! اولش که واسه این پست میخواستم بگم که یه مانتو و یه لچک و یاعلی- ما اینیم! بعدشم واسه پست قبلی میخواستم بگم وقتی ما کار نامطمئن میکنیم تازه فکر میکنیم مثلاً محکم کاری کردیم واسه پست قبلیترش هم میخواستم برایت آرزوی موفقیت بیشتر و بیشتر بکنم نمیدونی که چقدر عقده ای شدم که اینجا نمیشه کامنت گذاشت که!خیلی دلم تنگ شده بود- مواظب خودتون باشید

Anonymous said...

salam
man ye soal az shoma dashtam agar mishe khahesh mikonam javabe mano bedid
shoma vaghti toronto donbale kar migashti, baraye rezoomatoon az ki komak gereftid?!khodetoon neveshtid ya az jaee komak gereftid???
agar mano rahnamaee konid kheili mamnoon misham.

Anonymous said...

منم مشكل لباس رو توي محل كار جديدم دارم. خودت كه نوع لباس پوشيدن آرشيتكت ها رو بهتر ميدوني. جلف نيست اصلآ، ولي غير,متعارفه. منم تقريبآ يه همچين تيپي داشتم، در حالي كه آدماي اونجا همه لباس ساده و معمولي (و البته از نظر من جواد، ميگم از نظر من چون نميخوام توهين به كسي بشه، اين انتخاب اوناست و قابل احترام). اوايل تضاد عجيبي وجود داشت و سنگيني نگاه ها رو حس ميكردم مجبور شدم برم يكي دو دست لباس ساده و رسمي بگيرم و موهام رو كوتاه كنم تا هم رنگ جماعت بشم. گر چه هنوز همرنگ نشدم، ولي سنگيني نگاه ها كمتر شده.

Anonymous said...

من نفهمیدم چرا اونجا جمعه ها همه لباس راحت می پوشن!