Wednesday, August 22, 2007

شماره دار




۱-فکر کنم اواسط دانشجویی ام بود . ساعت مچیم یک مقداری قراضه و بی رنگ و رو شده بود . بابام بهم گفت بیا بریم بیرون برای کادوی تولدت برات یک ساعت مچی بخرم . رفتیم .... نمیدونم کجا بود فکر کنم حدودهای لاله زار . چند تا مغازه ساعت فروشی دیدیم و رفتیم تو چیزی که دلم بخواد رو پیدا نکردم و رفتیم تو یک مغازه نسبتا بزرگ . آقاهه یک دوتا ساعت آورد من گفتم این نه اون نه . فروشنده گفت خانم میتونین بگین چه جور ساعتی میخواهین ؟ من انگار که منتظر بودم کسی ازم این سوال رو بپرسه گفتم یک ساعت ژاپنی اصل میخوام . بندش چرمی مشکی باشه صفحه اش گرد سفید . عددهاش رومی مشکی باشه و عقربه هاش هم مشکی باشن . قابش طلایی نباشه و نقره ای باشه . تقویم داشته باشه اما تقویمش روی عدد 3 نباشه و روی عدد 6 باشه . صفحه اش کوچیک نباشه اما انقدر هم بزرگ نباشه که مردونه به نظر بیاد ... همین !!!

فروشنده با اینکه دهنش از تعجب باز مونده بود رفت و یک ساعتی برام آورد که همه مشخصاتی رو که میخواستم داشت به غیر از اینکه قابش طلایی بود و تقویمش روی عدد سه بود .

من کلی ذوق کردم و گفتم آخ جون شما چقدر فروشنده خوبی هستین . گفت خانم شما خریدار خوبی هستین . خیی از مردم میان اینجا اصلا نمیدونن ساعت میخوان یا چیز دیگه .به هر حال همونجا اونو خریدیم و اومدیم بیرون.



هنوز که هنوزه وقتی میرم خرید یک تصویری برای خودم از جزئیات چیزی رو که میخوام تو ذهنم میسازم و به همین دلیل هم معمولا چیزی نمیتونم بخرم چون نمیتونم اونی که میخوام رو پیدا کنم .



در ضمن دیشب فیلم Father of the bride رو دیدیم و غیر از اینکه دلم خیلی برای بابام تنگ شد احساس کردم چقدر زمان عروسیم به احساساتش بی توجهی کردم .



۲-با بچه ها نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم . نمیدونم تبلیغ چی بود که هی پشت سر هم داشت بچه های کوچیک رو نشون میداد . بچه اول اومد شادمهر گفت وای مامان چقدر این Cuteهست من گفتم آره مامان خیلی نازه . بچه دومی رو نشون داد شادمهر گفت مامان این چقدر Cuteهست . من گفتم آره . سومی و چهارمی و من هم قیافه ام مثل علامت تعجب شده بود که این چرا انقدر به بچه های کوچیک داره علاقه نشون میده و این نشونه چیه ؟!!!! بعد که تبلیغه تموم شد گفت اما مامان قبلا هر وقت که من میگفتم چقدر این بچه هه Cuteهست تو میگفتی من که بچه بودم Cuteتر بودم !!!



۳-از فارسی یاد گرفتن همکارها بگم . یک بار با یک دختر اهل کلمبیا و یک پسر سیاه پوست توی آسانسور بودیم . پسره پرسید که توی زبون شما چطور خداحافظی میکنن دختره از من سریعتر به فارسی گفت خداحافظ ! من گفتم تو چطور فارسی بلدی گفت من دو هفته ایران بودم و کلی در مورد فسنجون دلش غش رفت و غیره . بعدا فهمیدم که قبلا یک دوست پسر ایرانی داشته و باهاش ایران هم رفته و اینجوری یک چیزهایی بلده . حالا اون پسر سیاهه هر روز به من میرسه میگه چطوری و من میگم خوبم . همکار هندی منهم که حسابی قضیه رو جدی گرفته و هر روز یک چیز جدید یاد میگیره . یک روز دیدم یکی از همکارهای سفید بور به من به فارسی میگه چطوری بلا؟ من که دهنم از تعجب باز مونده بود به همکار ایرانیم گفتم شنیدی چی گفت ؟ گفت تو هم که بدت نیومد ! خب خیلی وقت بود کسی بهت این حرف رو نزده بود . شاید از دوره دبیرستان ! بعد دیدم همون اولی غش غش میخنده و به انگلیسی میگه آره مهدی گفت اگه اینو بهت بگم از جا میپری .

خلاصه داریم فرهنگمون رو صادر میکنیم . اما خدائیش ندیدیم مثلا کسی به اون ایتالیایی برسه و باهاش ایتالیایی خوش و بش کنه ، یا مثلا روسی با اونی که اهل روسیه است نمیدونم چرا انقدر آدمهای اونجا به زبون فارسی علاقمند شدن .





۴-دو نفر داشتن با هم توی یک رستوران نسبتا بلند حرف میزدن . یکی گفت مادر و پدر من میتونستن سر کوچیک ترین چیز ممکن 6 ماه با هم بحث کنن و توی این مدت دو - سه بار بحث رو به دعوا بکشن . اون یکی گفت ولی مادر و پدر من میتونستن سر یک موضوع خیلی کوچیک 6 ماه با هم مثل یخ سرد باشن و حرف نزنن و محیط خونه رو مثل یخ کنن . اولی گفت تو فکر میکنی برای بچه های خونه کدوم بهتره ؟ شاهد دعوا باشن یا اینکه توی محیط عاری از محبت و یا هر احساسی زندگی کنن ؟ دومی گفت نمیدونم اما من توی زندگی خودم ترجیه دادم که راه سوم رو انتخاب کنم و از شوهرم طلاق بگیرم و بچه ام هیچ کدوم از این دوتا رو نبینه . البته به بچه ام خیلی سخت گذشت چون یک هفته با من و یک هفته با پدرش زندگی میکرد اما بعدها که بزرگتر شد ترجیه داد فقط با من زندگی کنه .

آخرش هیچ کدوم نتونستن بفهمن که بچگی کدومشون سخت تر بوده . اونی که دائم شاهد دعواهای پدر و مادر بوده یا اونی که توی یک محیط سرد و بی احساس بزرگ شده .




۵- امروز از اون روزهایی هست که باید وقت نهارم رو کار کنم وگرنه نمیرسم کارم رو تحویل بدم (این متنها رو قبلا نوشته بودم )جواب سوال همه تون رو در اولین فرصت و البته تا جایی که بدونم ، میدم

پ . ن. سعی کردم جواب سوالهای همه رو توی همون نظرخواهی ای که سوال رو نوشته بودین ، بدم . ببخشید که دیر شد

10 comments:

Anonymous said...

اوووه. مگه من چقدر وقته نیومدم اینجا؟ چقدر پست جدید! و چقدر هم مفید. :)

Anonymous said...

سلام مهسا خانوم. بابا اینجا چه خبره ؟ خیلی وقت بود پینگ نکرده بودی، اومدم ببینم جریان چیه، دیدم یه عالم جدید اینجاست.

Anonymous said...

چقدر دلم تنگ شده بود . مردم تا کل اینایی رو که نوشته بودی خوندم ! چقدر زیاد بووود . ولی قسمت 4 رو درک نکردم که چه دلیلی می تونه داشته باشه . ولی تا بخوای سر قسمت چطوری بلا خندیدم . به هر حال خوشحالم که دوباره هستم و میام اینجا .
خوش باشی

Anonymous said...

چه بامزه بود فارسی یاد گرفتن همکارات . مردم از خنده از چطوری بلا . خوبی ؟ بچه ها چطورن ؟ ببوسش از جانب من .

Anonymous said...

سلام مهسا جان
خوبي؟
امروز تولد نازلي (مرغ دريايي)‌هست
يه تولد مجازي كوچيك براش گرفتم خوشحال ميشم شما هم در شادي ما شريك باشيد
منتظر كامنتتون هستم
اينم كارت دعوتتون:

http://i16.tinypic.com/72unsba.jpg

Anonymous said...

shoma canada hasti khanoom joon..?!

Anonymous said...

سلام
من هر چی خوندم به آخرش نرسیدم.چقدر شما فعالید!!!!!نیم ساعته فقط دارم وبلاگ شما رو می خونم!!!!!!
والبته خیلی هم جالب بود.اگرنه این همه وقت برای خوندنش نمی ذاشتم در حالی که فردا باید سر کلاس 10 دقیقه در مورد یه چیزی حرف بزنم و هنوز متنمو حفظ نکردم(ساعت 9 شبه).ی
نمی دونم نظرمو در مورد کدوم یکی از مطالبتون بگم ولی این طور که من فهمیدم باید رشتتون معماری باشه.نه؟راستش منم خیلی معماری دوست دارم و فکر کنم برای دانشگاه رفتی اولین رشته ای که انتخاب می کنم معاری باشه.
در ضمن خیلی خیلی خوشحال می شم اگه یه سری به من بزنید .من به اندازه ی شما فعال نیستم و شاید مطالب وبلاگم هم اونقدرا جالب نباشه ولی چون من یه تازه کارم و هنوز خیلی راه نیفتادم به بزرگی خودتون ببخشید.
منتظرم...
فعلا......

Anonymous said...

نمی دونم این مطالب وبلاگت تا چقدر واقعی هستن( با عرض معذرت)ما هم یک مدت اون ور بودیم. حدود 18 ماه.حالا چی شد انداختنمون بیرون بماند. حیف اون تصیلات و سوادم که براشون مایه گذاشتم. ولی اون طرف از این خبرا نیست که اینجا نوشتی!!! البته شاید برات تازگی داره این طوری می گی. ولی باید زندگی جالبی داشته باشی.
راستی وبلاگتا لینگ کردم.بازم معذرت می خوام از رووک گوییم.

Anonymous said...

من اومده بودم فقط یه سری بزنم نزدیک یک ساعته دارم میخونم. خداییش اطلاعات جالبی بدست اوردم

Anonymous said...

سلام. شما خوبین؟ مدتیه نمی نویسین نگران شدم.