Tuesday, December 26, 2006

داستان ما

آخ جای همگی خالی که تعطیلات داره خوش میگذره . یک مقدار رفتیم گشتیم که از عقده در بیایم دیگه کسی گفت کجاها رو تا حالا دیدین نگیم هیچ جا !!! رفتیم ایتون سنتر که ظاهرا یکی از بزرگترین مال های اینجاست . آخر نفهمیدیم سرش کجاست و تهش کجا . اما هم خیلی قشنگ تزئین شده بود و هم کلی بچه ها سرگرم شدند . امروز که تعطیل بود اما فردا
boxing day
هست که معنی اش دقیقا نمیدونم چی میشه اما ظاهرا بسیاری از جنسها حراج میخورن و مردم برای خرید کردن در این روز خودشون رو آماده میکنن.
خدائیش هر جا میرفتیم مردم سه تا چهار تا ساک خرید دستشون بود و ظاهرا هر کس حداقل برای بچه های اطرافیان کادو میخرید اما یک دهم اون خر تو خری که شب عید (منظورم از اول بهمن ماه هست ) توی تهران هست دیده نمیشد . من واقعا تعجب کرده بودم که چرا نظم همه چیز برقراره و چرا خیابونها به نحو چشمگیری شلوغتر نیست ؟خدا میدونه
دعا کنین توی این تعطیلات حداقل همت کنم برم امتحان آئین نامه رو بدم که یک کم فکر کنم یک کاری کردم !ا
خب در مورد کارم ننوشته بودم . یادم نیست اصلا نوشتم که چی شد رفتم سر کار داوطلبانه ؟ خیلی به طور شانسی ( یعنی صد در صد شانسی ) از توی کلاس اطلاعات که میرفتم ( برای تکمیل رزومه و غیره ) یک نفر منو به یک شرکت معرفی کرد برای کار داوطلبانه راستش اصلا دنبال کار نبودم ولی یک مقدار انقدر سریع انجام شد که نفهمیدم چی شد و یک مقدار هم ترسیدم الان خودمو لوس کنم اونوقت یک سال دیگه بخوام برم سر کار و نشه ... برای همین رفتم . دوره کار بدون حقوقم 8 هفته بود که به سلامتی تموم شد و بهم پیشنهاد کار دادن . منهم با توجه به ساعت تعطیل شدن بچه ها که ساعت 3 بعد از ظهر هست گفتم تا ساعت 2 بیشتر نمیتونم بمونم و چون خودشون خیلی پروژه فعالی در دست ندارن و بیشتر در مرحله تائید گرفتن از شهرداری و کارفرما هستن قبول کردن . آخی یک کار نیمه وقت یعنی کار حسابی البته امیدوار نیستم که این دوره زیاد طول بکشه به دو دلیل . یکی اینکه دیر یا زود یک از پروژه هاشون تائید میشه و کار اساسی شروع میشه و دبه میکنن . دوم اینکه خیلی دلم میخواد برم توی یک شرکتی که کارش رو واقعا دوست دارم کار کنم . اینجا با اینکه کارش ساختمانیه اما جنبه معماری قضیه خیلی ضعیفه و همش ازدید تجاری به کل قضیه نگاه میشه و برای همین به محض اینکه بتونم احتمالا فلنگ رو از اینجا میبندم . این هم از داستان ما
در مورد بچه ها هم بگم فرقی نمیکنه چه روزی از هفته باشه به هر حال ما باید جوابگو باشیم .درمورد چی ؟ الان میگم . تمام روزها هفته ( از دوشنبه تا جمعه ) باید جواب شادمهر رو بدیم که چرا تعطیل نیست و چند روز دیگه مونده تا تطیل آخر هفته برسه . شنبه و یکشنبه باید جوابگوی آرتا باشیم که چرا تعطیله و چرا نمیتونه بره مدرسه ! این
هم یک مدلشه
آخ همه چیز این بلاگ اسپات خوبه جز اینکه این نقطه ها رو میبره اول خط . آخه یعنی چی ؟

7 comments:

Anonymous said...

سلام . راستش ما اول ميخواستيم برا دبي اقدام کنيم ، چون به ايران خيلي نزديکه ولي وقتي دبي رو ديدم زياد خوشم نيمود . حالا هم که متوجه شدم امتيازاتم به کانادا ميخوره ، يعني 67 امتياز رو ميارم . تنها نگرانيم از بابت کار پيدا کردنه . آيا واقعآ ميشه کاري در رابطه با معماري ائنجا پيدا کرد ؟ شما ميتوني بگي آيا کار که همسرت پيدا کرده در رابطه معماريه يا نه و اينکه آيا درآمد اين رشته اونجا مناسب هست ؟ ممنون ميشم اگه کمکم کني . مرسي .

ninijoon said...

سلام . اميدوارم تعطيلات بهتون خوش بگذره و هرچه زودتر كار مورد علاقه تونو پيدا كنيد . هميشه موفق باشيد

Anonymous said...

سلام . مهسا خانوم بابت اطلاعاتي که دادين واقعآ ممنونم . خيلي لطف کردين که وقت گذاشتين . البته دايي منم اونجاست ، اما اون پيتزا فروشي داره و توي زمينه معماري اطلاعاتش قطعآ به اندازه شما نيست . بازم ممنون . کوچولوها رو هم ببوس .

Anonymous said...

5 تايي بفرما .......

Anonymous said...

5 تايي بفرما .......

Anonymous said...

Boxin Day
روزی است که بطور سنتی در کلیسا ها و در معابر جعبه های دریافت اعانه را - برای کمک به مستمندان- می گردانده اند و و به اصطلاح روز جعبه گردانی است.

که البته با فعایت قابل ملاحظه انجمن های متعدد خیریه در این کشور هر روز تبدیل شده به روز جعبه گردانی و در عوض این روز تبدیل شده به روز حراج های ویژه بعد از کریسمس و بعضی فروشگاهها تخفیف های فوق العاده - خصوصا روی وسایل برقی و صوتی تصویری می دهند - که باعث می شود جلوی درب بعضی از آنها مردم از شب قبل صف بکشند.

کار خوبی کردید بچه ها بردید گردش. ما که آدم بزرگ هستیم با دیدن این جو شادی و آذین بندی کلی خوشحال می شویم چه برسد به بچه ها.

تهرانتویی

Anonymous said...

سلام مینا جون! خیلی جالب بود هم اعترافاتت! هم پست جدیدت.هم دعوتت مرسی! خوشحالم که بچه ها بهشون خوش می گذره درمورد شغل خودتم عالی بود! دیدی گفتم بالاخره ممی تونی یک شغل خوب گیر بیاری ؟ من بهت مطمئن بودم. راستی نمیدونم چرا اما اعترافاتت با اون چیزهایی که ازت تصور می کردم کاملا هم خوانی داشت منو یاد یکی از دوستام انداخت که اسمش پانی بود. از روز اولی که با توهم آشنا شدم تو را بشکل اون تصور می کردم. اونهم اولش از بچه ها خیلی بدش می اومد اما بعد اینقدر دو تا دخترش را دوست داشت که نگو! راستی میدونی منهم توی این اعتراف با تو شریکم! یعنی من هم برخلاف شغلم از بچه ها بدم می اومد.کمتر بچه ای پیدا می شد که پیش من نمراه قبولی بگیره اونهم وقتی خیلی خوشگل و خوش لباس بود! وای چقدر حرف زدم هم برای تو هم برای اون دوستم پانی دلم یکدفعه تنگ شد. راستی میشه من عکستو ببینم نکنه تو خود پانی باشی!